شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۳۵۹۴۸
تاریخ انتشار: ۰۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۰

شوشان : آقای حاج شیخ علی محمد ابن العلم (1289-1370ش) در نامه ای به مرحوم آیت الله خوئی چگونگی تشرف شیخ محمد شوشتری را که برای ایشان نقل کرده بوده استفسار می کنند و آیت الله خوئی آنچه را که شنیده به قلم خود برای ابن العلم می نویسد

جناب مستطاب مرحوم مبرور جنّت مکان خلد آشیان، آقای شیخ محمد شوشتری که قبلا ساکن نجف و بعدا سالها ساکن کوفه شد شخصا و بدون واسطه برای این جانب چنین نقل نمودند که بنا گذاشتم یکی از شبهای قدر ماه مبارک رمضان را نوزدهم یا بیست و یکم (تردید از بنده است) به مسجد کوفه مشرف شده و در آنجا احیا نمایم؛ بدین قصد از نجف حرکت به سمت کوفه نمودم. چون هوا گرم بود قبل از دخول مسجد به سمت نهر احمَیدیّه که قدری بالاتر از مسجد بود رفته و جهت رفع گرما قدری آب به خود زده و بعدا وارد مسجد شده رأسا به محراب حضرت امیر مشرف و پس از اذان مغرب نماز خوانده و پس از نماز جهت افطار حرکت کردم. قبلا به ذهنم خطور کرده بود که چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولی عصر - عجل الله تعالی فرجه - منور [شود] و تسلیت بگویم. همین که از محراب مذکور قدری دور شدم دو نفر را در یکی از ایوانهای مسجد که یکی دراز کشیده و دیگری نشسته بود دیدم. شخص نشسته مرا به نام صدا کرده و گفت: شیخ محمد کجا می روی؟ تعجب کردم که این مرد ناشناس نام مرا از کجا می داند! جوا ب دادم: می خواهم بروم جایی افطار کنم - و افطار من آن شب نان و خیار چنبر بود. گفت: همین جا بنشین افطار کن. من هم نشستم و مشغول افطار شدم. آن شخص شروع به سؤال از آقایان علمای موجود نجف نموده و حال یک به یک را سؤال نمود تا تمام شدند. من تعجب از کثرت اطلاع او نمودم که باز از حال مرحوم آقا سید ابو الحسن اصفهانی( ره) نمود - در آن وقت ایشان یکی از طلاب علمی بودند و چندان نمی شناختم؛ ولی از ترس اینکه مبادا بخواهد حال فرد فرد طلاب را بپرسد گفتم: همه خوبند. در این وقت شخصی که دراز کشیده بود چیزی به او گفت که من نفهمیدم؛ لذا او ساکت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: اینکه خوابیده که است؟ چواب گفتند: ایشان آقای عالَمند (عالم به فتح لام). عربهای عوام به ملا می گویند ولی نظر به اینکه صحبت ما فارسی بود توضیح خواسته پرسیدم: آقای عالِمند یا آقای عالمند؟ تعجب کرده و از این حرف خوشم نیامده ودر دل گفتم: چقدر مبالغه می کند! این لقب سزاوار حضرت ولی عصر است نه کس دیگر - و ایشان هنگام نقل این قصه زار زار گریه می کردند - در این اثنا شخص نشسته گفت: برای شیخ محمد آب بیاورید، ناگهان دیدم شخصی حاضر و آماده جام آبی به دست داشت.

من گفتم: تشنه نیستم و آب را رد کردم. پس از صرف افطار به جای خود برگشتم که دوباره نماز بخوانم و مشغول اعمال شوم، ناگاه احساس کسالت کرده و سر خود را به دیوار تکیه دادم و خوابم برد وقتی چشمم باز شد دیدم هوا بی اندازه روشن است که من درز آجرهای دیوار مقابل را به خوبی می دیدم یقین کردم صبح شده، بسیار افسوس خوردم که آمده بودم شب را به عبادت احیا نمایم خواب برده است در این اثنا دیدم که آن شخص خوابیده و جمعی از علما مشغول نماز جماعت و خودش امام آنها بود و نمازشان تمام شده و مشغول تعقیب هستند گفتم: اینها نماز صبح را خوانده اند و مشغول تعقیبند و شخص نشسته نیز جزء مأمومین بود. از امام سؤال نمود که این جوان را همراه خود ببریم؟ جواب داد: نه، ایشان باید سه امتحان بدهد و برای هر امتحانی وقتی معین کردند که وقت آخرین امتحان مصادف با سن شصت سالگی احقر می شد؛ چون دیدم قریب است نماز صبح قضا شود از جا بلنده شده رفتم وضو گرفته و به مسجد برگشتم، دیدم هوا بی اندازه تاریک است و اثری از آن اشخاص نیست بی نهایت تعجب کردم و معلوم شد که هنوز اول شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم که آن آقا حضرت ولی عصر بوده و نمازی که می خواندند نماز عشا بوده.

 ابوالقاسم الموسوی الخوئی


متقي صالح ، حاج شيخ محمد كوفي شوشتري ، ساكن شريعه كوفه فرمود: در سال 1315 با پدر بزرگوارم ، حاج شيخ محمد طاهر به حج مشرف شديم .

عادت من اين بود كه در روز پانزدهم ذيحجة الحرام ، با كارواني كه به طياره معروف بودندرجوع مي كردم ، به خاطر آن كـه آنها سريع تر برمي گشتند.

تا حائل با آنها مي آمدم و درآن جا از ايشان جدا مي شدم و با صليب آمده ، آنها مرا به نجف مي رساندند،ولي در آن سال تا سماوه (از شهرهاي عراق ) همراه ما آمدند.

من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (كساني كه به نجف اشرف جنازه حمل مي كنند)براي ايشان قاطري كرايه كرده بودم ، تا او را به نجف اشرف برساند.

خودم هم سوار برشتر به همراهي يك جناز، مـسـيـر را مي پيموديم .

در راه نهرهاي كوچك بسياري بود وشتر من به خاطر ضعف ، كند حركت مي كرد.

تا به نهر عاموره ، كه نهري عريض وعبور نمودن از آن دشوار است ، رسيديم .

شتر را در نهر انـداخـتـيم و جناز كمك كرد تااز آن جا عبور كرديم .

كنار نهر بلند و پر شيب بود.

پاهاي شتر را با طـنـاب بستيم و او راكشيديم ، اما حيوان خوابيد و ديگر حركت نكرد.

متحير ماندم و سينه ام تنگ شـد، به قبله توجه نمودم و به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل كردم و عرض نمودم :يا فـارس الـحـجـاز يـا ابـاصالح ادركني افلاتعيننا حتي نعلم ان لنا اماما يرانا و يغيثنا(آيا به فرياد ما نمي رسي ، تا بدانيم امامي داريم كه ما را هميشه مد نظر دارد و به فريادما مي رسد؟) ناگاه ، دو نفر را ديدم كه نزد من ايستاده اند: يكي جوان و ديگري كامل مرد بود.

به آن جوان سلام كـردم .

او جـواب داد.

خيال كردم كه يكي از اهل نجف اشرف است كه اسمش محمد بن الحسين و شغلش بزازي بود.

فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم .

عرض كردم : اين شخص كيست ؟ فرمود: اين خضر است و وقتي ديد من محزونم به رويم تبسم نموده و بناي ملاطفت را گذاشت و از حال من جويا شد.

گفتم : شتر من خوابيده است و ما در اين صحرا مانده ايم ، نمي دانم مرا به خانه مي رساند يا نه ؟ ايـشان نزد شتر آمد و پايش را بر زانوهاي آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.

ناگهان شتر حـركـت كـرد، به طوري كه نزديك بود از جا بپرد.

دستش را بر سر آن حيوان گذارد، حيوان آرام شـد.

بـعد روي خود را به من كرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو رامي رساند.

سپس فرمود: ديگر چه مي خواهي ؟ عرض كردم : مي خواهيد كجاتشريف ببريد؟ فرمود: مي خواهيم به خضر برويم (خضر مقام معروفي در شرق سماوه است ).

گفتم : بعد از اين شما را كجا ببينم ؟ فرمود: هر جا بخواهي مي آيم .

گفتم : خانه ام در كوفه است .

فرمود: من به مسجدسهله مي آيم .

و در اين جا، چون به سوي آن دو نفر متوجه شدم ،غايب شدند.

بـراه افـتـاديـم ، تا آن كه نزديك غروب آفتاب ، به خيمه هاي عده اي از بدوي ها رسيديم وبه خيمه شيخ و بزرگ آنها وارد شديم .

شيخ گفت : شما از كجا و از چه راهي آمده ايد؟ گفتيم : ما از سماوه و نهر عاموره مي آييم .

از روي تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف اين نيست .

با اين شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور كرديد، حال آن كه گودي اش بحدي است كه اگر كشتي در آن غرق شود، دكلش هم نمايان نخواهدشد! بالاخره بعد از قضيه ، شتر، ما را تا مقابل قبر ميثم تمار آورد و در آن جا روي زمين خوابيد.

من نزديك گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود كه تو مرا به منزلمان برساني .

تا اين حرف را شنيد، فورا حركت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانيد.

بـعدها آن شتر صبح ها از منزل بيرون مي آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول مـي شـد، بـدون آن كـه كسي از او مواظبت و نگهداري كند.

غروب هم به جايگاه خود در منزل ما برمي گشت .

و مدتها بر اين منوال بود.

پس از مدتي ، روزي بعد از نماز نشسته و مشغول تسبيح بودم ، ناگاه شنيدم كه شخصي دو بار و به فارسي صدا مي زند: شيخ محمد اگر مي خواهي حضرت حجت (ع ) را ببيني به مسجد سهله برو.

و سه مرتبه به عربي صدا زد: يا حاج محمد ان كنت تريد تري صاحب الزمان فامض الي السهله .

(اگر مـي خـواهـي حـضـرت حـجـت (ع )را بـبيني به مسجد سهله برو) برخاستم و به سرعت به سوي مسجدسهله روانه شدم .

وقتي نزديك مسجد رسيدم در بسته بود.

متحير شدم و پيش خود گفتم : ايـن نـدا چـه بـود كـه مـرا دعـوت كرد! همان وقت ديدم مردي از طرف مسجدي كه معروف به مـسـجدزيد است ، رو به مسجدسهله مي آيد.

با هم ملاقات كرديم و آمديم تا به در اولي ، كه فضاي قـبـل از مـسجد است ، رسيديم .

ايشان در آستانه در ايستاد و بر ديوار طرف چپ تكيه كرد.

من هم مقابل او در آستانه در ايستادم و به ديوار دست راست تكيه نموده وبه او نگاه مي كردم .

ايشان سر را پايين انداخته ، دستها را از عبايش بيرون آورده بود،ديدم خنجري به كمرش بسته است .

ترسيدم و به فكر فرو رفتم .

دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضير (تصغير كلمه خضر مي باشد) باز كن .

شخصي جواب داد: لبيك ، و در باز شد.

وارد فـضـاي اول شـد و مـن هم به دنبال او داخل شدم .

ايشان با رفيقش ايستاد و من به آنها نگاه مـي كردم .

داخل مسجد شدم و متحير بودم كه ايشان حضرت است يا نه ؟ چندمرتبه پشت سر خود رانگاه كردم ، ديدم همان طور با دوستش ايستاده است .

تـا مـقـداري از روز، در آن جا بودم بعد برخاستم كه نزد خانواده ام برگردم ، كه شيخ ‌حسن ، خادم مسجد را ملاقات كردم ايشان سؤال كرد: تو ديشب در مسجد بوده اي ؟گفتم : نه .

گفت : چه وقت به مسجد آمدي ؟ گفتم : صبح .

گفت : كي در را باز كرد؟ گفتم : چوپانهايي كه در مسجد بودند.

خنديد و رفت

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار