عصر ایران؛ مهرداد خدیر- به قاعده باید از شوک خبر مرگ عباس کیارستمی خارج شوی و بعد بنویسی. اما چه میدانی که کی از این سردرد ناگهانی که حاصل این خبر ویرانگر است بیرون می آیی تا نوشتن را به پس از آن موکول کنی.
تازه مگر میتوان گویاتر از «جف اندرو» نویسنده سرشناس انگلیسی نوشت که « از مرگ کیارستمی ویران شدم. او یک هنرمند واقعی بود و یک دوست صمیمی.»
وقتی «مارتین اسکورسیزی» از او با عنوان «یک جنتلمن واقعی» یاد میکند و منتقد وطنی هم دربارهاش مینویسد «فیلمهای او در دنیای واقعی اتفاق میافتاد اما از دنیای واقعی نبود» جایی برای توصیف بیشتر نمیماند و این یادداشت نه در وصف و معرفی کیارستمی و نه حتی به یاد او که بیشتر از سر حیرت است.
سالها پیش وقتی پدربزرگ درگذشت از پزشکی که آمده بود تا گواهی فوت صادر کند پرسیدم: علت مرگ چیست، او پاسخی داد که در تمام این سال ها در ذهن من مانده است. گفت: «تمام کرد، همین!» و توضیح داد:
انسان روزی و جایی تمام میشود و این تمام شدن اما درباره همه نیست. انسان چون شمع است. گاه شمع به بادی خاموش میشود ولی وقتی شمع یک سره میسوزد و بعد تمام. آنان که در تصادف رانندگی، ابتلا به سرطان یا با سکته قلبی و مغزی جان خود را از دست میدهند شمعهایی هستند که تمام نشده خاموش میشوند. اما انسانهایی که در پی عمری دراز و در پی ابتلا به بیماری خاصی چشم فرو میبندند در واقع تمام میشوند.
از آن روز به بعد خیال میکنم ما دو گونه مرگ داریم: خاموش شدن و تمام شدن.
افسوس مرگ عباس کیارستمی هم شاید به این خاطر باشد که او تمام نشد بلکه خاموش شد.
اگر این روایت را بپذیریم که همین سه چهار ماه قبل پزشکی که عمل جراحی او را در یکی از بیمارستانهای تهران انجام داده کارگردان جهانی سینمای ایران را نمیشناخته و کار را به فرزند و فرزند هم به دستیار خود سپرده آن گاه بیشتر این واقعیت آزارمان میدهد که کیارستمی هنوز تمام نشده بود و از این روست که با تأکید بیشتری میتوان مرگ او را با صفت «ویرانگر» توصیف کرد. [ظاهرا به خاطر خطای پزشکی روده عفونت میکند و پیگیری های بعدی وزیر بهداشت نتیجه میدهد اما بی اعتمادی حاصل از خطای اولیه کارگردان و نزدیکان را از ادامه درمان در ایران می هراساند و به خارج منتقل می کنند و...]
نه این که هیچگاه نباید میمُرد که «همه میمیرند» و سیمون دوبوار در کتابی به همین نام قانعمان میکند که «اگر مرگ نبود دست ما پی چیزی میگشت». این عبارت اخیر البته نه از آن نویسنده فرانسوی که شعری است از سهراب سپهری خودمان.
عباس کیارستمی بیش و پیش از آن که مرا و خیلی ها را به یاد فیلم وسینما و دوربین بیندازد یادآور سهراب سپهری است و گزاف نیست اگر بگوییم سهراب سینما بود.
اول بار جمشید مشایخی بود که درباره علی حاتمی تعبیر «سعدی سینمای ایران» را به کار برد. بر این سیاق شاید بتوان عباس کیا رستمی را هم « سپهری سینمای ایران» دانست. نه به خاطر این که یک چند با سهراب دوست و همکار بوده یا نام یکی از فیلمهای مشهور او عنوان شعری از سهراب است: « خانه دوست کجاست» یا چون در رشته نقاشی تحصیل کرده بود.
کیارستمی انگار همان سهراب بود البته با غلظت شاعرانه کمتر اما مدرن تر. تفاوت این دو در این بود که سهراب با دنیای واقعی وداع کرده بود و در حال و هوای دیگری به سر می برد و با این نگاه در باره سیاست می گفت: « من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت» اما کیا رستمی از دنیای واقعیت می گفت و بر سیاست زمانه و سیاست گذاران تأثیر می گذاشت.
هنر کارگردان شاخص سینمای ایران که تحسین همگان را برانگیخت در این بود که «واقعیت را در قالب داستان ارایه می داد و داستان را به صورت واقعیت به تصویر می کشید.» راز توجه منتقدان سینمای جهان و جایزه های متعدد به کیارستمی به خاطر همین بود که واقعیت را به صورت داستان عرضه می کرد و داستان را به شکل واقعیت. تا می خواستی باور کنی واقعیت است درمی یافتی همه این صحنه ها قبلا طراحی و چیده و کار شده و اصطلاحا «فیلم» است و تا به خود میقبولاندی که اینها همه داستان است و زاده خیال کارگردان، میدیدی که از واقعیت هم واقعی تر است و خود زندگی است.
کیارستمی زندگی را در عشق می دید واین یک ادا و تظاهر نبود. عشق در قاموس او اما ورای هم آغوشی و هم تنی و به تعبیر شاملو در فراسوی پیکرها تعریف میشد. نه این که زمینی نباشد که اتفاقا خیلی هم زمینی بود و در «کپی برابر اصل» همین را به تصویر کشیده است.
در «خانه دوست کجاست» قهرمان خرد سال داستان (محمد رضا نعمت زاده) به دنبال دوست و خانه دوست روان و دوان است. در« طعم گیلاس» هم سوژه داستان در برزخ خودکشی و زندگی دومی و ادامه زندگی را برمی گزیند.
گوش کنید! خود کیارستمی در یکی از فیلم ها این شعر سهراب را می خواند:
نرسیده به درخت/ کوچه باغی است/ که از خواب خدا سبزتر است...
می توان ادعا کرد که او در «زندگی و دیگر هیچ» یا « زیر درختان زیتون» یا حتی « باد ما را با خود خواهد بُرد» به مفهوم فنی کلمه سینماگری نمی کرد. بلکه در حاشیه سینما بازیگوشی می کرد اما این بازیگوشی در حاشیه از آن همه هیاهوی متن و اصرار بر دیده شدن بیشتر دیده شد بی آن که خود اصرار داشته باشد دیده شود اما وقتی آدمی در اندازه و آوازه «آکیرا کوراسوا» او را دید و شناخت و تحسین کرد دیگران نیز برخاستند و ستایش ها در پی ستایش ها شنید.
شگفتا که همه جنبه شاعرانه سینمای او را ستودند ولی در سرزمین خود کسانی که برای هر انسانی یک مأموریت خاص تعریف می کنند به سرزنش او پرداختند و این اواخر هم پرخاش گرترین شان از او با عنوان «عباس- ک» یاد کرد و نوشت فیلم های بی مخاطب می سازد! روزنامه هاشان تیراژ ندارد و به ضرب و زور حمایت ها سرپاست و آن گاه کارگردان را شماتت و تحقیر می کردند که فیلم های او مخاطب ندارد و لابد باید مثل همفکر اینان فیلمفارسی با لعاب ارزشی می ساخت تا تحسین می شد!
مهم نیست که فیلم های کیارستمی یا همه فیلم های او را دوست داشته باشیم یا نه. مهم این است که خود او دوست داشتنی تر از فیلم هایش بود.
برای او سینما نه یک حرفه که یک سرگرمی و دل مشغولی بود و بخوان «بازی گوشی» وحرفه خود را عکاسی معرفی می کرد.
عباس کیارستمی سه ویژگی بزرگ داشت که او را تا چنین مرتبه ای بالا برده است:
نخست این که به مفهوم عشق ورای هم تنی و فراسوی پیکرها پی برده بود اما نه حتی عشق عرفانی و آسمانی که همین دوست داشتن و انسانی و در هر فیلم همین را به یک زبان تازه روایت می کرد.
دوم این که کار خود را می کرد و به این و آن کار نداشت. نوعی از سینما را انتخاب کرده بود که به تنهایی از عهده اش برآید و نیاز به دیگران نداشته باشد. عجیب این که مدعیان مبارزه با غرب خیزش او علیه سینمای سرمایه را نادیده انگاشتند و ندانستند که راز توجه جشنواره کن به او نیز در همین بود که سینمای تجاری را در عمل و نه با شعار نفی می کرد.
او ترجمانی از شعرسهراب سپهری بود : «وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت». وسعت او را با عمق نگاهش در فیلم ها در مییابیم و تنهایی دوستی و تنهاییاش را با علاقه به تکدرخت در فیلم ها و عکاسی ها و سر به زیریاش هم در متانت و آرامش یگانه ای که داشت و البته سخت به معنی سرسخت به معنی تن ندادن به ابتذال و تسلیم در برابر تحمیل ها.
سومین خصیصه هم که از او یک نام بزرگ ساخت همان توصیف منتقد گاردین بود: وفادار به زادگاه...
یک بار که از کیا رستمی پرسیدند با این همه محدودیت و به رغم شهرت جهانی چرا نمی کوچد و در سرزمینی دیگر زندگی نمی کند پاسخ داد: « جای من اینجاست، هر میهمانی یی یک هفته بعد تمام می شود.»
عباس کیا رستمی «اینجایی» بود خیلی بیش تر از مدعی ترین مدعیانی که به او طعنه می زدند و او را به خاطر آن که نگاه خودش به زندگی و نه نگاه آنان را به تصویر می کشد سرزنش و متهم می کردند.
او یک دم از اندیشیدن و پرداختن به مفاهیمی چون آفرینش، مرگ، باززایی و جاودانگی نیاسود اما بیش و پیش از هر مفهومی شیفته و شیدای خود زندگی بود و هستن...
هنر کیارستمی این بود که مانند سهراب سپهری به خود زندگی و این فرصت کوتاه که برای زیستن و هستن داریم میپرداخت و می خواست بگوید این هدیه را پاس دارید و با خشم و مرگ خودخواسته و تحمیل رنج به دیگران هدر ندهید.
مرگ چنین مردی نه خبر که آوار بود و یادتان باشد اگر در این نوشته کاستی یی هست از آن سر است که زیر آوار نوشته شد.
مرگ کیارستمی نه یک خبر که یک آوار است؛ ویرانگر اما چه میتوان کرد که از او آموختهایم زندگی باید کرد و مگر قهرمان داستان او ( حسین) در «زیر درختان زیتون» در آوار پس از زلزله رودبار هم در جست و جوی زندگی نبود و با «طاهره» رنگی و انگی تازه به زندگی نبخشید؟