«خبرنگار جنگ»، «خبرنگار بحران» پسوند و پیشوندهایی که حالا سالهاست کنار نام «حسن شمشادی» نشسته است. خبرنگار اعزامی که سالها راوی اخبار پرترکش و پرسروصدای عراق و سوریه در بحرانهای مختلف بوده است و خاطرهها دارد از تکتک روزها و شبهایی که با موشک و بمبارانهای دشمن گذرانده است و تنها سلاحش دوربین و میکروفون خبرنگاریاش بوده تا همچون خبرنگاری رزمنده، راوی لحظهلحظه مقاومتها و فتح رزمندگان در منطقه باشد
به گزارش مهر ، هرسال هفدهم مرداد و روز خبرنگار بهانه خوبی است تا سراغ همصنفهایمان در حوزههای مختلف برویم و این بار از حالوروز خودشان خبر بگیریم. به همین بهانه در روزهایی که شاهد اخبار و گزارشهای مهمی از تحولات منطقه و دلاوریها و جانفشانیهای رزمندگانمان در منطقه هستیم. سراغ «حسن شمشادی» رفتیم. خبرنگاری که به گفته خودش اگر مأموریتش در بهار سال گذشته در سوریه به پایان رسیده است اما هنوز دلش را آنجا جاگذاشته است. گفتگوی طولانی ما را به این رزمنده خبرنگار بخوانید.
یواشکی جبهه میرفتیم
اولین بار صدای توپ و خمپاره را کی شنیدید؟
موشکباران و بمباران به دلیل موقعیت جغرافیای خرمآباد بسیار با بقیه مناطق متفاوت است. شهر خرمآباد بین دو کوه بزرگ قرار دارد؛ و شهر بین این دو کوه کشیده شده است. هر بار که در این شهر یک توپ یا بمب میافتاد، ۱۰ بار این صدا پخش میشد. هر بار که موشک میخورد یکبار منفجر میشد اما انعکاسش بین دو کوه دیوانه کننده بود. شاید صداهایی که در خرمآباد شنیده شد برابری کند با موشکهایی که در شهرهای مرزی مثل دزفول شنیده خورده بود. موقعیت شهر هم طوری بود که چون ضد هوایی در ارتفاع بود نمیتوانستند هواپیماهای دشمن را بزنند.
چطور خودتان را به جبهه رساندید؟
من از پانزدهسالگی خودم را با به شیوههای مختلف به منطقه میرساندم. مثلاً اردوی مدرسه ما را به جنوب برده بود و من همهچیز را رها کردم و از گروه جدا شدم. آخر هم ما را داخل گونی میکردند و برمیگرداندند. یکبار هم به دامادمان مأموریت خانوادگی خورد به مناطق جنگی، یادم میآید با خواهرم رفتم که تنها نباشد. در چند روزی که آنجا بودم با شهید «محمود کاوه» آشنا شدم. یادم میآید در یک سوله برنامه داشت و من در آن جمع قرآن خواندم و خیلی خوشش آمد. در زمان کودکی و قبل از انقلاب، خانواده ما با خانواده شهید زینالدین که در آنجا تبعید بودند ارتباط داشت. ما بچهها هم با «مهدی» و «مجید» دوست بودیم. برای همین به این شهید تعلقخاطر دارم. شهید کاوه را هم چون در همان دوراندیده بودم. دوست داشتم.
در آن زمان در جبهه دنبال چه چیزهایی میگشتید؟
اول انقلاب در جلسات حاجآقا وجودی شرکت میکردیم. مرحوم حاجآقا بچههایی را تربیت کرد که جذب گروههای منافقین که در آن زمان خیلی داغ بود نشدند. در این جمع تیپهای مختلفی از بسیجی، سپاهی و کمیتهای بودند. جنگ که شروع شد از این تیپ بچههای زیادی جبهه رفتند و خیلی شهید شدند. خب این بچهها خانه ما رفتوآمد داشتند و من بسیار تحت تأثیر آنها بودم و همگی شهید و جانباز شدند. سال ۶۶ دیگر خودم به جبهه کردستان اعزام شدم و در عملیات بیتالمقدس ۲ هم شرکت داشتم. بعدازآن به خاطر اختلافی که با فرمانده ام داشتم برگشتم. خب آن مواقع بسیجی بی ترمزی بودم. وقتی سال ۶۷ هم سربازی رفتم و اعزام شدم بازهم به کردستان رفتم. بعد از جنگ بازهم کردستان ناامن بود.
تخصص من چیدن ویترین مغازه بود!
بعد از جنگ چهکار کردید؟
مدتی در قنادی پدرم کارگری کردم. بعد یک مغازه کوچک لوازمخانگی زدم و حدود یک سال و نیم کاسهبشقاب میفروختم. وقتی مغازهام سود نکرد چون سرمایه زیادی نداشتم. مغازهام را جمع کردم و دوباره کارگری کردم. یکی از کسانی که مرا میشناخت گفت تو خیلی ویترین را خوب میچینی. بیا ویترین مغازه را بچین. وقتی مغازهاش را میچیدم باورش نمیشد که مغازه خودش است. تخصص اصلیام شده بود ویترین چیدن.
خبرنگاری چطور از زندگی شما سر درآورد؟
سال ۶۳ در اردوگاه باهنر تهران یک دوره تخصصی قرآن دیده بودم؛ که ازجمله همدورهایهای من استاد «کریم منصوری» بود. از سال ۷۱ در حین کارهایی که انجام میدادم مربی قرآن بودم. بعدازآن در ماه رمضان همان سال سازمان تبلیغات ما را ساماندهی کرد و من در سه مکان مربی قرآن بودم. بعد از پایان ماه رمضان که رفتم چک حقالزحمهام را از صداوسیمای لرستان بگیرم. از من دعوت به کارکردند. گفتند چهره و صدایش را داری و مجری نماز جمعه هم که بودی با همین استعداد میتوانید بیایید. رفتم گزارشگر برنامهای به نام «نور هدایت» شدم.
به آزمون استخدام مجری نرسیدم، خبرنگار شدم!
در همین برهه ازدواج کردم. بعدازآن مدیر روابط عمومی دانشگاه آزاد بروجرد شدم. خودم تکوتنها خبر میزدم. عکس میگرفتم. بنر میزدم. تا اینکه صداوسیمای خرمآباد برای اجرای تلویزیون آزمون میگرفت؛ اما با برنامه دیگری همزمان شد و من به آزمون نرسیدم. هرچه رفتم التماس کردم فایدهای نداشت. سال بعد که رفتم. گفتند دیگر مجری نمیخواهیم گزارشگر خبر میخواهیم. من هم گفتم بروم ببینم چطور است. در آزمون بین آدمهای زیادی قبول و درنهایت استخدام آزمایشی شدم. بعد از گزارشگری گاهی گویندگی خبر هم انجام دادم. گاهی هم مجری تلویزیون شدم. با دوربین و میکروفون همیشه راحت بودم و درنهایت از سال ۷۵ عملاً گزارشگر خبر و بهنوعی خبرنگار شدم.
چطور از خرمآباد به تهران و درنهایت خبرنگاری در عراق رسیدید؟
من تا الآن که روبروی شما رسیدهام. یک ساعت آموزش خبرنگاری ندیدهام. همه را تجربی یاد گرفتم. از سال ۷۵ که در لرستان گزارشگر خبر شدم باید مدام کار یاد میگرفتم. بعد از دو یا سه سال حس کردم ضعفم پرشده است. دیدم که کار در صداوسیمای لرستان مرا قانع نمیکند. حتی یکبار که آتشسوزی در خط لوله نفت حومه خرمآباد که ترکید، روز تعطیل بود و من شیفت بودم. تمامکارها را از فیلمبرداری و تنظیم و مهمان دعوت کردنش را خودم یکتنه انجام دادم. دیگر احساس میکردم نیاز به مجال و فضای بزرگتری دارم. آن موقع هدفگذاری من انتقال به تهران بود. فکر میکردم در تهران میتوانم گامهای بزرگتری در راستای پیشرفت کارم بردارم.چندین بار به تهران آمدم و درخواست انتقالی دادم اما قبولم نمیکردند. در ظاهر ضابطه بود اما من واقعاً کسی را نداشتم که کمکم کنند. درنهایت هم گفتند نمیشود که به تهران بیایم. درنهایت به قم منتقل شدم. احساس میکردم استانی است که خبر و اتفاقات بیشتری دارد. باتجربه شده بودم و کارهای شاخصتری انجام میدادم. درنهایت تا ۲۰ فروردین ۸۳ که اولین اعزام من به عراق بود در قم بودم.
من را تهران راه ندادند، مستقیم بغداد!
یعنی شما از قم به عراق اعزام شدید؟ شما شرایط انتقال به تهران نداشتید. چطور از قم به عراق رفتید؟
تابستان ۸۱ خبرنگارم قم بودم. مدام تهران میآمدم و میخواستم که مرا انتقال دهند. با یکی از مدیران تهران که آشنایی داشتم گفتم که بهزودی آمریکا به عراق حمله میکند. خندید. گفت اصلاً محال است. گفتم نمیدانم کی ولی حمله میکند. من سابقهای که از ۱۱ سپتامبر داشتم و اخبارشان را رصد میکردم گفتم. گفت حالا حمله کند چه میشود؟ گفتم وقتی آمریکا حمله کند، برای ما بحران پیش میآید. شما گروههای خبری به عراق اعزام میکنید. من میخواهم اولین گروهی باشم که شما اعزام میکنید. اهمیتی نداد. کمتر از ۶ ماه دیگر آمریکا حمله کرد. تماس گرفتم و گفتم دیدید زودتر گفته بودم من یک درخواست داشتم. گفت امکان ندارم. همه جرم من این بود که یک خبرنگار شهرستانی بودم. آنقدر آمدم و گفتم که در آخر به من گفتند ما تو را نمیتوانیم اعزام کنیم. تو شهرستانی هستی! نهایتاً شما از مرکز قم خودت یک گروه و ماشین و وسایل بگیری و سر مرز عراق بروی. ما هم جمع کردیم و رفتیم مرز کردستان و عراق و از درگیریهای مرزی گزارش گرفتیم. تماس گرفتم گفتم من مرز هستم میتوانم بروم داخل عراق بروم؟ گفت: نه مأموریت شما تمامشده است برگرد. از فروردین ۸۲ که صدام سقوط کرد تا پایان تابستان مدام مسیر قم تا تهران را رفتم و گفتم شما دارید گروه خبری میفرستید من حس میکنم بهتر کار میکنم ولی موافقت نکردند.
پس درنهایت چطور توانستید بروید؟
وقتی تلاشهایم نتیجه نداد و از تهران با بغض برمیگشتم با امام حسین قهر کردم. گفتم شما که میدانید هدف من چیست. شما که میدانید من چه میخواهم و دوست دارم شمارا زیارت کنم. پس چرا قبول نمیکنید؟ تا شما نخواهید اصلاً نمیآیم. پیگیر هم نمیشوم. همهچیز را ۶ ماه تمام رها کردم. فروردین ۸۳ گفتند از تهران به شما کاردارند. گفتند پاسپورتت را با دوتا عکسبردار و برو. گفتم من؟ عراق؟ مأموریت خبری؟ درنهایت ۲۰ فروردین ۸۳ زمینی رفتم مهران و خودم را با سختی به دفتر بغداد رساندم.
نمیدانستم حقوق دلاری به من میدهند
به فکر حقوق دلاری مأموریت خارجی هم بودید؟
تصورم این بود که یک مأموریت ۴۵ روزه است و تمام میشود؛ اما ۳۱ شهریور ۸۶ بعد از سه سال و نیم حضور در عراق به تهران برگشتم. سری اولی که عراق رفتم. تا دو سه هفته بعد که عراق بودم. نمیدانستم حق مأموریت به آدم به دلار میدهند. من رفته بودم کارکنم. فقط میدانستم میتوانم کاری کنم که وضعیت عراق را بهتر نشان بدهم که کمککننده باشد. من نمیخواستم دیده شوم. حسن شمشادی میخواست اگر عراق برود میتواند کار تأثیرگذاری انجام بدهد. مأموریتها ۴۵ روزه است. دیدم ۴۵ روز تمام شد کسی زنگ نزد و من در عراق ماندگار شدم.
از ولخرجی خبرنگار الجزیره تا مرگ خبرنگار العربیه
بالاخره عراق منطقه درگیری بود. کار بهجاهای باریک هم کشید؟
خبرنگاری در جنگ بالاخره برای خیلیها جذاب نیست. مثلاً یکبار در منطقه مثلث مرگ در جنوب بغداد برای گزارش گرفتن از ماشینهایی که القاعده از آمریکاییها زده بود رفتیم. دیدیم یک ماشین سیاهی آمد روبرویمان ایستاد و چند آدم نقاب زده پیدا شدند و با مسلسل روبرویمان ایستادند. مسلسل را روی ماشه گذاشت و گرفت زیر گلوی ما. همراهانم همگی غش کردند و از حال رفتند. من ماندم و یک آدم عصبی که حتی یکلحظه غفلتش روی اسلحه ۶۰ گلوله را در سر من خالی میکرد. واقعاً خدا کمک کرد. من هنوز به زبان عربی مسلط نبود. مترجم ما هم ازحالرفته بود. همینطور که اسلحه را زیر گلو فشار میداد. به عربی گفتم آرام باش. آرام باش. دستوپاشکسته گفتم: چی شده؟ چرا ناراحتی؟ گفت: تو کی هستی؟ فیلم میگیری؟ گفتم: من خبرنگار هستم. گفت: کجا؟ گفتم تلویزیون ایرانی. خیلی عصبانی با صدای بلند گفت: تلویزیون ایرانی؟! تو ایرانی هستی؟ گفتم بله ایرانی هستم. گفت: باکی هماهنگ کردی؟ برای چه آمدی؟ گفتم: با هیچکس آمدهام خبر تهیه کنم. گفت: آمریکا اشغالگر است. گفتم: اللهاکبر. باریکلا. این درست است. ما آمدیم این را نشان بدهیم. ما آمدیم این را نشان بدهیم. تا اینکه دستش را آورد پایین و ما درنهایت از ۵ تریلی آمریکایی فیلم گرفتیم. وقتی به تریلی پنجم رسیدیم دوباره آمدند. این بار درخواست پول کردند. من دستم را بالا گرفتم و گفتم هیچ پولی ندارم. فهمیدم خبرنگار الجزیره به آنها پول داده است!
به این حواشی و اتفاقات خطرناک چطور عادت کردید؟
«هذا من فضل ربی». وقتی میگویم خاکم و خبرنگارم شعار نمیدهم. هیچ به معنای واقعی هستم. هیچ در برابر کسی که تو را خلق کرده است و جان داده و جان را از تو میگیرد. او که بهترین محافظ است. آنکسی که اگر اجلت برسد نه تأخیر دارد و نه زودتر میرسد. اگر شما به این برداشت برسید. نمیترسید. وقتی مسلسل زیر گلویت قرار میگیرد. چه کسی تو را از مرگ نجات میدهد؟ وقتی تانک آمریکایی در ۵۰ متری تو میترکد. وقتی تو و خبرنگار العربیه هر دوبهیک فاصله از تانک هستید و بعد از انفجار همهجای بوی دود و خون میگیرد بعد خاک که مینشیند، میبینی که مثل برگ خزان آدمروی زمین ریخته است. حتی خبرنگار العربیه همروی زمین افتاده است ولی تو سر جایت ایستادهای. تو چهکاری کردهای؟ که او نکرده است؟ تازه او جلیقه ضدگلوله هم پوشیده است. همه اینها نشان میدهد تو هیچکارهای. وقتی تکتیرانداز به تو شلیک میکند و از کنار گوش تو رد میشود که قطعاً صد نفر را دقیق زده است میفهمی که نیروی دیگری است که تو را نگهداشته است.
وقتی این صحنهها را برای کسی تعریف میکنید. نمیگویند مگر خبرنگاری چه چیزی دارد که اینطوری پایش ایستادهاید؟ چرا باید برایش اینقدر خطر کنید؟
روحیه پرسشگری از کودکی در من وجود داشته است؛ اما در حال حاضر خبرنگاری در گوشت و پوستواستخوان و بندبند وجودم نهادینهشده است. کسی نمیتواند آن را از من جدا کند. فرض کنید یک روز یک نفر بیاید به من بگوید جناب آقای شمشادی شما بیایید رئیس دانشگاه تهران شوید. من نمیتوانم. در خونم نیست که کارهای این شکلی انجام دهم. دغدغههایم این شکلی نیستند. به من میگویند خب ممکن است بمیری. خب همه میمیرند؛ اما همه شهید نمیشوند.
تابهحال مسئولین به شما گفتهاند که مگر ما گفتیم تا دهان شیر برو و برگرد؟ یا اینکه چه لزومی دارد آنقدر خطر کنید؟ یا از تصاویر آرشیوی استفاده کنید.
چرا به من زیاد گفتهاند. حتی تصمیمگیرندگان پشت سرم گفتهاند. مثلاً گفتهاند چه کسی گفت برود؟ مگر به رزمندگان و جانبازان ما نمیگویند؟ که میخواست نرود. حالا هم به ما میگویند؛ اما خیلیها به کاری که انجام میدهند صرفاً به چشم یک شغل نگاه میکنند؛ اما بعضیها هم هستند به کاری که انجام میدهند باور دارند. اعتقاددارند طوری که برایش جان میدهند. طبیعتاً وقتی بهعنوان خبرنگار درصحنه هستی و هرچه از جزییات کار بتوانی به مخاطب منتقل کنی، در تأثیرگذاری و اقناع مخاطب برندهتر هستی. خیلیها از تصاویر آرشیوی استفاده میکنند؛ اما من نگاه کردم از یک سازمانی به اسم رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی ایران آنجا رفتهام. نیاز دارد که به مخاطبش از نزدیک پیام برسد نه از دور. تعهد حرفهای و وجدان کاریام نمیگذارد که در دفترم زیر باد کولر بنشینم که از تصاویر الجزیره استفاده کنم.
در زمان مأموریت شما در عراق خانواده چه وضعیتی داشت؟
خانواده من خب استرسها و دوریهای زیادی کشیدند. در عراق که بودم، مهر سال ۸۴ مشکلاتی برای من در مرکز قم به وجود آمد. به من گفتند تو کارمند قم هستی در عراق چه میکنی؟ برای همین یک روزبه ما گفتند ظرف دو هفته فرصت دارید خانهسازمانی را که مرکز قم به شما داده تخلیه کنید. خیلی حس بدی بود. در عراق تنها دلخوشی که داشتم این بود که همسر و فرزندانم در کشورم در آرامش و در یک مکان امن زندگی میکنند. وقتی برگشتم به تهران آمدم و گفتم دیگر عراق نمیروم. گفتند ترسیدی؟ گفتم بروید گزارشهایم را ببینید. گفتند پس چی شده؟ نامه را نشان دادم که باید تخلیه کنم. ۵ سال برای تهران آمدن تلاش کرده بودم؛ اما وقتی دیدند به من احتیاج دارند ظرف ۲۴ ساعت کار انتقال من به تهران درست شد. دیگر تهران را مثل گذشته نمیخواستم. از این مرحله عبور کرده بودم. حالا تهران را برای عراق میخواستم.
حسن شمشادی نمیتواند خبرنگار المپیک ریو شود!
بعدازاین مأموریت سخت وقتی به تهران برگشتید چه حالی داشتید؟
زمانی که برگشتم به من گفتند برو در گروه سیاسی. من هم گفتم: چشم. گفتند: شما جانشین سردبیری برو خبرنگار مجلس شو. گفتم: چشم. اصلاً لذت عراق را نداشت. تنها چیزی که این وسط در تهران راضیام میکرد مانورهایی بود که با ارتش و سپاه میرفتم مقداری حالم را خوب میکرد. خب دیگر مخاطب از من نمیپذیرد که از فلان جشنواره یا بهمان نمایشگاه گزارش بگیرم. خودم هم دوست نداشتم. الآن حتی به من بگویند المپیک «ریو» برو هم نمیتوانم.
وقتی برگشتید شمارا تحویل گرفتند؟ توقع چه رفتاری از مسئولین داشتید؟
نه تحویلم نگرفتند. توقع داشتم بهاندازه سه سال و نیمی که همسر و فرزندانم را رها کردم و دم گلوله ایستاده بودم به چشم یک انسان به من نگاه کنند. امانگاه نکردند.
پس چرا دوباره حاضر شدید بروید سوریه؟
برای دل خودم رفتم. سال قبل از آن گفته بودند بیا یک دفتر در خاورمیانه برو. یکی از بچهها به من گفت برو در یک محله دیپلمات نشین یکخانه ۱۰۰۰ متری میگیری. استخر، سونا حسابی کیف میکنی. گفتم پاکستان نمیروم. گفتند ممکن است هیچ جای دیگر نمیفرستند. گفتند کجا دوست داری بروی؟ گفتم من فقط سوریه میروم. گفتند خبرنگار سوریه یک ماه مرخصی تهران میآید دنبال آدم میگردیم یک ماه برود. من هم یک ماه رفتم. بالاخره زبان عربی را هم میدانستم. سوریه را به چند دلیل مناسب میدانستم. اول اینکه خانوادهام امنیت دارند. خانوادهام احساس غربت نمیکنند چون زائر ایرانی بسیار رفتوآمد دارد. به تهران نزدیک بودم چون پرواز ایرانی تعدادش بالاست. بعد هم شهر مذهبی بود و دو حرم در آن داشت و فرهنگ کشورش به ما نزدیک است. به خاطر همین سوریه را دوست داشتم. بعدازآن موافقت شد تا در ۱۳ مهر ۸۹ همراه خانوادهام راهی سوریه شدیم.
شما چند ماه قبل از بحران سوریه در آنجا همراه خانواده حضور داشتید. بعد از بحران چهکار کردید؟
وقتی رسیدیم به قصه اسفند ۸۹ و اوایل بهمن ۹۰ که بحران سوریه شروع شد. تجربه چنین شرایطی را خودم داشتم اما برای خانواده نامأنوس بود. سال ۹۱ دیگر بمبگذاریها و ترورها شروع شد طوری که وقتی بچهها خرداد ۹۱ امتحانهایشان را دادند بلافاصله سوار هواپیما کردم و راهی تهران کردم. ازاینجا به بعد حسن شمشادی تا ۲۵ فروردین ۹۴ در سوریه تنها ماند.
شما به گفته خودتان همیشه پیشبینیهای درستی از اتفاقات منطقه داشتید؟ وقتی بحران سوریه از یک حادثه کوچک شروع شد توقع چنین بحرانی را داشتید؟
دو هفته بعد از آغاز بحران در سوریه، در جلسه سفارت همراه کارشناسان حضور داشتم. یک سری از کارشناسان خبره آنچنانی مربوط به همهجا گفتند: قصه سوریه یک هفته تا یک ماه جمع میشود. گفتیم چطور جمع میشود؟ گفتند بشار اسد همه را میزند نابود میکند و همه به خانههایشان برمیگردند. یک عده هم گفتند قصه سوریه یک هفته تا یک ماه جمع میشود و بشار اسد سقوط میکند. این دو حرف همدیگر را قبول نداشتند و مدام جروبحث میکردند؛ اما من گفتم: قصه سوریه تازه شروعشده است. این قصه طولانی و پیچیده است. مثل جورچین است. تکهتکه کنار هم میچینند تا به اهدافشان برسند. تمام این کارشناسان به من خندیدند. همه اینها هم اتفاق افتاد.
شهادت سردار همدانی تلخترین روز سوریه بود
تلخترین روزهای شما در سوریه چه زمانی بود؟
تلخترین روزهایم خبر شهادت رزمندگانمان بود. شهادت حاج حسین همدانی برایم خیلی سخت بود. کمرم را شکاند. ولی حاج حسین را ایران بودم؛ اما تلخترین خبر سوریه برایم شهادت حاج حسین همدانی است؛ اما زمانی که حضور داشتم تلخترین خبرها زمانی بود که تکفیریها حرم حضرت زینب را میزدند. واقعاً تلخ بود.
زندگی در آن بحران چگونه گذشت؟
وقتی شما در شهر و مملکت دیگری در یک آپارتمان تنها زندگی میکنید و حتی برای «سر» شما جایزه گذاشتهاند و هرلحظه ممکن است در را بشکنند و بیایند داخل و سرت را ببرند و روی سینهات بگذارند چه احساسی خواهید داشت؟
شما در شبکههای اجتماعی همیشه فعال بودید و مخاطبان زیادی داشتید بهطوریکه صفحه اجتماعی شما برای مردم مثل یک رسانه مستقل بوده است.
یکی از علتهای اصلی که مرا به فضای مجازی کشید این بود که مجال دیگری میخواستم که تحلیلها و اطلاعرسانیهایم را انجام بدهم. من چیزی نگفتم که خارج از اخبار جمهوری اسلامی باشد اما یک شبکه تعاملی بود که با مردم بهطور مستقیم در ارتباط بودم و میتوانستم اخبار بیشتری به آنها بدهم.
برای شما مأموریت سوریه سختتر گذشت یا عراق؟
هردو، چون تنهاییهای زیادی کشیدم. هرکدام بهطور جداگانهای سخت گذشت؛ اما سوریه سختتر گذشت. چون در عراق فقط تهدید عام داشتم. مثل همه مردم که زیر رگبار گلوله و بمب بودند؛ اما در سوریه علاوه بر این تهدید عام. تهدید خاص هم این بود که برای «حسن شمشادی» خبرنگار ایران که به او میگفتند مزدور نظام، مواجببگیر نظام، مأمور اطلاعات یا نیروی سپاه و قدس روی این شخص با این پسوندها تهدید خاص بود که کار را سختتر میکرد.
میتوانستم ۶ محافظ استخدام کنم
شما در چنین شرایطی مسلح هم بودید؟
بله مسلح بودم. به قلم و دوربین و میکروفن مسلح بودم! (خنده)
این قانون است که خبرنگار نباید مسلح باشد؟
خیر، خیلیها استفاده میکنند. حداقل این است که چند محافظ دارند که همهجا با آنهاست. من مجوز استفاده از محافظ و راننده را تا ۶ نفر محافظ داشتم. من برای چی باید محافظ داشته باشم؟ من کارم را میکردم اگر خدا میخواست شهید هم میشدم. من بهتر از محافظ استفاده کردم!
تابهحال تهدید بهصورت مستقیم داشتهاید؟
یکبار هنگام ورود به حلب در کمین دشمن افتادهام. حالا نمیدانم عمدی بود یا خیر. ولی چندین بار هم تکتیرانداز به سمتم شلیک کرده است. غیرمستقیم که زیاد بوده است. قبل از سفر به تصویربردارم گفته بودم. یکلحظه دوربین را خاموش نکن و یکسره فیلم بگیر. حسم گفته بود اتفاقی میافتد. گفتم حتی اگر مردیم هم بگذار دوربین ضبط کند. من هم یک بلایی سرم آمد. قطع نکن و فقط فیلم بگیر. سه چهار دقیقه بعدازاینکه در مسیر بودیم از دو طرف جاده به ماشین شلیک کردند. او هم سرش را پایین گرفته بود و همه را فیلم گرفت. وقتی فیلم به من میرسد من همینطوری آرام صاف در صندلی نشستهام دارم نگاه میکنم. تیر اگر برای آدم نوشتهشده باشد. بالاخره میخورد. به پایین رفتن آدم نگاه نمیکند. یک هفته در حلب ماندم. بعد خبر زدند که مزدور جمهوری اسلامی را کشتیم. من گزارشم که پخش شد گفتند زخمی کردیم. بعد گفتند مزدور نظام ایران در حلب در محاصره است و بهزودی خبر کشتنش را میدهیم. درنهایت وقتی برگشتم دمشق در صفحه فیسبوکم نوشتم: «با خواست خدا به دمشق رسیدم». در مدتی که در حلب بودم محافظی که از ارتش به من داده بودند مثلاً قرار بود کنار من باشد ولی نبود. یکبار به او گفتم چرا کنار من نیستی؟ گفت تو برای سرت جایزه گذاشتند. من زن و بچهدارم!
با رزمندگان ایرانی در سوریه در ارتباط بودید؟ رزمندهها چه حال و هوایی داشتند؟
بله هنوز هم در ارتباط هستم. من حال و هوایی که در زمان جبهه خودم و ۸ سال دفاع مقدس دیدم. عین همان را در سوریه و با یک ورژن بالاتر و پیشرفتهتر در سوریه دیدم. این رزمندگان بصیرتر، فهمیدهتر و مظلومتر شدهاند. جنگ تحمیلی رزمندگان ما در مرزهای خودمان میجنگیدند؛ اما این بچهها درزمانی که هنوز برای خیلیها شبهه است که چرا باید در سوریه بجنگیم آمدهاند و ۱۴۰۰ کیلومتر دور از وطن میجنگند. جنگ تحمیلی که تمام شد عده خیلی کمی بودند که میگفتند برای چی رفتند؟ خب نمیرفتند. همه مردم با هر دین و مذهب و گرایشی به رزمندگان ما اعتقاد داشتند؛ اما برای این بچهها قصه به این شکل نیست. با این بچهها در مناطق اسکان و عملیاتی و محورهایی که حضور داشتند در ارتباط بودم. ولی پایگاه اصلی ما دو حرم شریف بود.
با کدامیک از رزمندگان ما رابطه نزدیکتری داشتید؟
با شهید محمود رضا بیضایی رابطه نزدیکتری داشتم. با جواد الله کرم هم در ارتباط بودم که پیکرش هنوز نیامده است. محمود رضا عشق بود. روح بزرگی داشت. زیاد هم ندیده بودم و اما همان لحظات و ساعتهایی که با او داشتم بسیار تأثیرگذار بود. وقتی شهید شد سوریه نبودم. برای اتفاقات سوریه ژنو ۲ بودم. وقتی فهمیدم آنجا عزای عمومی گرفته بودم. محمود رضا خیلی اخلاق مدار بود. فیلمش موجود است. اسیر داعشی را که گرفتهاند، سوریها میخواهند به او حمله کنند اما او جلو ایستاده و هرکس دستش بالا برود به محمود رضا میخورد؛ اما نمیگذارد کسی به اسیر نزدیک شود.
دلتان برای سوریه تنگ نشده است؟
خیلی زیاد. من همین الآن که در مرداد ۹۵ روبروی شما نشستهام. رسماً ۱۶ ماه است که از سوریه برگشتهام. عین این ۱۶ ماه را همسرم میگوید به خاطر ما برگشته است؛ اما فقط جسمش آمده است؛ اما هنوز فکر و اندیشه و باورش آنجاست. نمیگویم هر شب اما خیلی از شبها خواب آنجا را میبینم.
خبرنگار شیفت شب شدم که مزاحم مسئولین نباشم
بیشتر از یک سال است که دوباره برگشتهاید؟ حال و هوای این روزهای کاری شما چگونه است؟
دیگر چیزی قانعم نمیکند. من وقتی برگشتم فقط دو هفته توانستم مثل یک کارمند اداری سرکار بروم. فوری درخواست دادم که یا بروم شیفت شب یا اینکه استعفا میدهم. چون اصلاً نمیتوانم فضا را تحملکنم. گفتند نه شما با این تجربه باید بمانید.
چرا به شیفت شب بروید؟
خلوتتر است. وقت آزادتری دارم. میتوانم کارهایی که دلم خواست را انجام بدهم. با خودم خلوت میکنم. آدمهای کمتری میبینم. دیگر نمیتوانم خبرهای تصویب شد و وی افزود و یادآور شد را بگویم. دیگر راضیام نمیکند.
سیاست حال من را خوب نمیکند
چرا وارد سیاست نشدید؟ خیلیها مثل شما خبرنگار بودند و بعد از شناخته شدن وارد پستهای سیاسی شدند؟
حالم را این چیزها خوب نمیکند. کسی این مراحل را میرود که این به چیزها فکر کرده باشد. حقوق کارمندی من زندگیام را میچرخاند. من فقط یک توقع داشتم از سازمان صداوسیما انتظار داشتم که اگر کسی به اسم حسن شمشادی پیداشده و اندک تجربهای دارد شما از تجربهاش استفاده کنید. من وقتی این حرف را زدم. گفتند پست میخواهید؟ الآن شما به کدامیک از خبرنگاران صداوسیما آموزش خبرنگاری در جنگ و بحران دادهاید؟ اگر هم دادید چه مقدار کاربردی بوده است؟ تاکتیکهای رسانهای یادش دادهاید؟ چرا توی رسانه نمیخواهی از خبرنگاری که سالهای زیادی تجربه خبرنگاری در جنگ را دارد استفاده کنی؟
دوست دارید چه تریبونی در اختیار داشته باشید که ندارید؟ یا چه انتظاری دارید؟
دوست دارم مجالی داشته باشم که بتوانم کارها و حرفهایی که نمیتوانم در صداوسیما را بزنم در آنجا بزنم. چارچوب یک رسانه اتاق فکر آن است. الآن چارچوب و اتاق فکر عراق و سوریه ما کجاست؟ اعضایش چه کسانی هستند؟ چرا از کسانی که در این کشورها تجربه میدانی دارند استفاده نمیشود. اینها همه انتظارات من بهعنوان یک خبرنگاری است که در این دو کشور فعال بوده است. وقتی شما یک خبرنگار باتجربه را بیاستفاده رها میکنید بهطور ناخودآگاه برای نیروی جوانی که وارد میشود سرخوردگی ایجاد میکنید. ممکن است توی دلش بگوید فلانی پدر خودش را درآورد شد این! من پوست خودم را بکنم که چه بشود؟ بهتر است بروم وارد رابطه شوم. اینطوری شما انگیزه و سلامت نیروی خودت را از بین میبری و نهایت خبرگزاری و سایت خودتان را نابود میکنید. به نظر من خیلی بهتر از این حرفها باید عمل کرد. باید مستندات بهتری ساخت که وضعیت ما را بهتر و جذابتر از این برای مردم تشریح کرد.
اگر خبرنگار نبودید الآن چه وضعیتی داشتید؟ آیا این دغدغهها را داشتید؟
کارهای زیادی بلد بودم که انجام بدهم. نمیدانم اگر خبرنگار نبودم بازهم دغدغههای این شکلی داشتم یا نه. شاید مردم راحتتر بودند. بعضیها میگوید چقدر از شهید و سوریه در صفحه اینستاگرامت عکس میگذاری؟ مردم خسته شدند. اگر خبرنگار نبودم شاید الآن عکس میگذاشتم: «من و کش لقمه همین الآن یهویی»