علی لطفی پور
عمو علی پیرمرد باریک اندام و سفید روی ارام ارام به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت می کرد گرمای تابستان انروز اهواز بیش از 50 درجه و رطوبت هوا هم قریب 95 درصد بوده است همینکه به ایستگاه رسید گوشه ای از نیمکت را که به یمن مغازه همجوار سایه اندکی بر روی ان انداخته شده بود را انتخاب و به ارامی بر روی ان نشست .
پسر همسایه عمو علی هم کنار او نشسته بود . مسافرین یکی پس از دیگری هر کدام به ایستگاه می امدند.عمو علی زنی را در حالیکه بچه ای در اغوش داشت و از سر و روی انها عرق سرازیر می شد و به دنبال جایی برای نشستن می گشت صدا کرد و جای خود را به او داد از هر چهار گوشه ایستگاه نور سوزناک خورشید می تابید . پایه ها و کف اهنی نیمکت ایستگاه انچنان داغ شده بود که نشستن در ایستگاه . خود شکنجه ای بیش نبود . ماشین های سواری شخصی هم در انظار مامورین نیروی انتظامی در حالیکه همه فضای ایستگاه اتوبوس را اشغال کرده بودند مسافر سوار می کردند .
بیست دقیقه ای بود که مسافرین منتظر اتوبوس مانده بودند کم کم اعتراض انها به گوش می رسید . عمو علی به سمت باجه محل بازرس اتوبوسرانی که تقریبا 200 متر انطرف تر بود رفت همینکه به باجه رسید تصمیم به شارژ کارت خود کرد اما به گفته متصدی باجه , دستگاه شارژ دچار نقص فنی شده بود . عمو علی جویای بازرس خط اتوبوس شد .متصدی باجه با اشاره دست بازرس را که در مغازه جنب باجه مشغول صحبت با مغازه دار بود را نشان داد . عمو علی به سمت او رفت و جویای علت تاخیر اتوبوس شد اما او با واکنش منفی و توجیه غیر اصولی بازرس مواجه شد .
عمو علی با اظهار تاسف از برخورد نامناسب بازرس . به ایستگاه خود برگشت و در انتظار اتوبوس نشست . بعد از 40 دقیقه انتظار . اتوبوس به ایستگاه رسید اما چه اتوبوسی ! ایکاش این هم نمی امد . ظاهر اتوبوس با بدنه ای پوسیده و سوراخ سوراخ و رنگ و روی رفته و قدیمی . همه مسافرین را متحیر کرد . راننده ان در حالیکه با دستمال بزرگ عرقهای سر و صورت خود را پاک می کرد پایین امد و از مسافرین می خواست که به هنگام سوار شدن همه کارت بزنند .
مسافرین سوار شدند لباسهای انها از فرط گرما و رطوبت خیس شده بود . همینکه وارد شدند انگار وارد حمام تابستانی دربسته بی روزنه ای که اب ان قطع شده باشد شده اند رویی صندلی ها پاره پاره . بعضی از انها حتی کفی هم نداشت . شیشه های بعضی از پنجره های ان نیز شکسته شده بود و پیچ و مهره های بعضی نیز بیرون زده بودند و صندلی ها متحرکت شده بودند.
افتاب داغ 50 درجه ای از یک طرف و گرمای شدید درون اتوبوس از سویی دیگر و لباسهای خیس مسافرین و رطوبت بالای هوا و باد داغ و تاخیر اتوبوس . همه دست به دست هم می دادند تا مسافرین انچنان فریادشان بلند شود بطوری که دل مردم اطراف ایستگاه با تعجب و حسرت به حالشان کباب میشد . راننده که ده دقیقه ای بود برای حضور و غیاب به باجه بغلی رفته بود برگشت و به سرعت اتوبوس را روشن کرد و به حرکت خود ادامه داد.
عمو علی که به صندلی تکیه داده بود در حالیکه از شدت گرمای درون اتوبوس مثل قطره های شلاقی باران زمستان . عرق از سر و رویش سرازیر می شد به نقطه ای خیره شده بود و انگار نه انگار که در این دنیاست . هیچ گونه حرکتی نمی کرد . پسر همسایه که شاهد این صحنه بود به ارامی او را صدا می کرد اما عمو علی همچنان در حالیکه به نقطه ای خیره شده بود هیچ واکنشی نسبت به صدای پسر همسایه که کنار او نشسته بود نشان نمی داد .
او انگار در دنیای دیگر ی سیر می کرد و غرق در رویای خود بود ; او می دید که در حال رسیدن به ایستگاه اتوبوس است به ایستگاه که رسید عجب ایستگاهی ! یک ایستگاه مکانیزه . که درون ان دستگاه های سرمایشی و گرمایشی نصب شده بود و کنار ان اب سرد کن کوچک مجهزی وجود داشت که بغل ان دستگاه تصفیه ابی قرار داشت که مسافرین بتوانند از اب سرد تصفیه شده استفاده کنند.
قریب به 17 صندلی مبلی شیک برای مسافرین مهیا شده بود درب ایستگاه به صورت خودکار و الکترونیکی باز و بسته می شد. محل ایستگاه تابلویی نصب شده بود که ساعات ورود و خروج اتوبوس ها در ان ثبت شده بود . دویست متر انطرفتر . ایستگاه تاکسی درون شهری به صورت منظم و قانونمند و برنامه ریزی شده با مدیریت سازمان تاکسیرانی به مسافرین سرویس دهی می داد.
مغازه داران شهر حریم خود را کاملا رعایت کرده بودند هیچ دستفروشی در پیاده روها دستفروشی نمی کرد . جاده ها خط کشی شده و کلیه وسائط نقلیه با رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی در ان تردد می کردند.
مطابق ساعتی که در تابلو ثبت شده بود اتوبوس وارد ایستگاه شد . اتوبوسی شیک و نو با رنگ های جذاب و روشن. مسافرین بر اساس نوبت حضور در ایستگاه سوار اتوبوس شدند . راننده در حالیکه پشت فرمان نشسته بود و لباس فرم اطو کرده شیکی به تن داشت به همه مسافرین خوش امدگویی می گفت.
همه سوار شدند درون اتوبوس همانند هتل پنج ستاره ای بود که ادم دلش نمی خواست هیچگاه از او خارج شود ؛ خنک با صندلی های نرم و منعطف . پرده های رنگارنگ تمیز با بوی معطر .
اتوبوس سر ساعت تعیین شده حرکت کرد در را ه مسافرین برای پیاده شدن در ایستگاه زنگ کنار صندلی خو درا بصدا در می اوردند خیابان های شهر تمیز و مرتب بود در گوشه و کنار شهر فضای سبز جذاب و دیدنی وجود داشت مردم شهر با پیاده روی در خیابانها از هوای لطیف و پاک شهر اکسیژن خالص استنشاق می کردند و در وسط بعضی از خیابانها ی عریض مرکز شهر جوی اب منشعب از رود کارون . به لطافت هوا و زیبایی شهر جلوه ای بهشتی می داد .منظره های نیروگاه های خورشیدی تاسیس شده در اطراف شهر از دور بخوبی نمایان بود . ابستگاه های مترو و قطارشهری بفور مشاهده می شد . پارگینگ های ماشین در کنار مترو برای مردم مهیا شده بود و مسافرین مسافتهای طولانی را به دلیل ترافیک و هزینه های زیاد , وسائط نقلیه شخصی خود را در پارکینگ ها پارک می کردند و از مترو استفاده می کردند . انقدر هوا در اتوبوس خنک و لذت بخش بود که مسافرین از فرط سرما خود را جمع کرده بودند .
مسافرینی بودند که کارهای اداری و بانکی خود را از طریق تلفن همراه با استفاده از دولت الکترونیکی انجام می دادند . بعضی ها هم مشغول مطالعه کتاب بودند و بعضی هم جذب معماری زیبای سنتی ساختمان های شهر شده بودند .
در بعضی از ایستگاه ها ماموران اتوبوسرانی برای کنترل و نظارت وارد ات اتوبوس می شدند و بلیط های ساعتی مسافرین و مسیر حرکت راننده را کنترل می کردند . راننده فقط وظیفه اش رانندگی و سالم رساندن مسافرین به مقصد بود هراز گاهی نیز با تماس با مرکز کنترل اتوبوسرانی حضور خود را در ایستگاه ها اعلام می کرد.
عمو علی در حالیکه در عالم رؤیای خود از این سبک مدیریت و امکانات مفید رفاهی سازمان اتوبوسرانی شهر لذت می برد یک لحظه بخود امد انگار کسی او را صدا می زند ؟! بله . پسر همسایه بود که چندین بار عمو علی را صدا کرده بود که می گفت : عمو علی . عمو علی به ایستگاه رسیدیم پیاده شو !
عمو علی با صدای پی در پی پسر همسایه. , از رؤیای شیرین خود بیرون امد و در حالیکه بدنش از شدت گرما , داغ و مملو از عرق شده بود اهی کشید و با تبسمی تلخ اما نمناک و شور !! به ارامی از اتوبوس پیاده شد و وارد دنیای واقعی تلخ تراژدی موجود شهر شد.