شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۵۳۶۴۹
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۳
گزارشی از گمشدن کودک 6 ساله در هیاهوی بی اعتنایی مسؤلان
عباس کوچولو 6 ساله به نظر می رسد، سن اش را که می پرسم درست و حسابی نمی تواند جواب دهد، به او حق می دهم برای بچه ای که نان ...
شوشان: گرمای کلافه ی کننده ی هوا مانع از آن نشده که فعالیت های شبانه ی مردم مختل شود. برخی تند و تند می روند و می آیند، انگار که می خواهند کارشان را تمام کنند و هرچه زودتر از شر گرما راحت شوند. بعضی ها هم بدون آن که کم بیاورند، بی خیال و راحت به کارهای شان می رسند. پا تند می کنم که پیش از تاریک شدن هوا به خانه برسم.

صدای بحث و التماسی مرا کنجکاو می کند. پلیس مستقر در محل اصرار دارد که کودک 5 ساله نباید به تنها رها شود و دستفروشی کند.  پدر جوان اما، درحالی که دست فرزند دیگرش را گرفته، التماس می کند، از فقر و نداری حرف می زند و می خواهد هر جوری شده پلیس را قانع کند تا اجازه دهد پسر بچه ی کوچک  مستقر شود. پلیس میانسال، به چشم کودک که نگاه می کند، نمی دانم چه می بیند که رضایت می دهد.

پدر که حالا آسوده خاطر شده، -هم از این بابت که پسرش می تواند مشغول کار شود و هم از این جهت که در جای امنی مستقر شده-، دست پسربچه ی دیگر را می کشد و می رود.

پلیس میانسال به سمت پسربچه می رود و سوالاتی می پرسد. انگار که جواب صادقانه ی پسربچه با توضیحات پدر نخواند، با حالت تهدید سری تکان می دهد و می گوید: شب که برگردد، حالی اش می کنم..


پول ها را به مادرم می دهم تا برایمان غذا بخرد 

ترازوی وزن کشی را جلوی مقوایی که روی زمین قرار داده می گذارد. صندل چرمش را که شبیه صندل های پدرش است از پا در می آورد و روی مقوا می نشیند. هر از گاهی بطری کوچک آب را بر می دارد، به لبش نزدیک می کند و باز سر جایش می گذارد.

عباس کوچولو 6 ساله به نظر می رسد. سن اش را که می پرسم، درست و حسابی نمی تواند جواب دهد. به او حق می دهم. برای بچه ای که نان شب از همه چیز برایش واجب تر است، چه چیزی کم اهمیت تر از سن هست؟ اهل درویشیه کوت عبدلله است و دو خواهر و سه برادر دارد. برادر بزرگ اش حسین دانشجوست و حتا نمی داند که برادران اش در نقاط مختلف شهر کار می کنند و به خیل کودکانِ کار این شهر پیوسته اند.

با چشمان میشی اش هر رهگذری را که عبور می کند، بدرقه می کند و بی تفاوت می گوید مادرش از او و برادرش خواسته که هر روزشان به کار بگذرد. 

-چرا مادرت گفته شما کار کنین؟ 
-"برای این که پول در بیاریم". 

-این پول هایی رو که در میاری چه کار می کنی؟ 
همچنان رهگذران را می پاید. نگاهش را روی من ثابت می کند و بی تفاوت تر از پیش، براندازم می کند.
- پول ها رو به مادرم می دم تا برامون غذا بخره". 

در مقابل این کودک، ذهنم پر از سوالاتی است که نمی توانم رهایشان کنم. جواب هایش کنجکاوترم می کند.
-مادرت وقتی که تو کار می کنی چی می گه؟ 
-هیچی. 
-"دوست داری مث بقیه بچه ها نیای کار کنی"؟ 
- نه. 
 -یعنی دوست داری کار کنی؟!
 - آره!!

کمتر پیش می آید که پدری کودکش را برای کاسبی جایی بنشاند و حالا پدر نسبتا جوان عباس به جای کار کردن، هر روز دست دو تا فرزندش را می گیرد و در جایی از شهر رها می کند. مسیر نگاهش را دنبال می کنم که روی دست پسرکی نوشیدنی به دست ثابت شده است.

 -چرا پدرت کار نمی کنه؟
-"نمی دونم".
 و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، رو به سوی من می کند و با لهجه ی محلی اش ادامه می دهد:
-"افتاد رو زمین، دستش شکست، دیگه کار نمی کنه"

اگر حسین بفهمد، دیگر نمی گذارد کار کنم 

وقتی همسن عباس بودم، ترس از گم شدن و تنها رها شدن لحظه ای مرا رها نمی کرد. حالا این کودک، تنها در مقابل سیل جمعیتی که در تکاپو و جستجوی خویشند، سرش به کارش گرم است تا باز پدرش بیاید و او را به خانه ببرد. 

-نمی ترسی گم بشی؟
 با تکان سر به من می فهماند که نمی ترسد. 

گرمای خرماپزان طاقت آدم را طاق می کند. کمی که در خیابان بمانی، لباست خیس و نفست سنگین می شود و حاضری هر چه داری بدهی تا کمی آب خنک یا باد کولر تو را حال بیاورد.
-"این جا می شینی گرمت نیست؟" 
-نه!! 
-"مگه می شه گرمت نباشه، هوا که گرمه دیگه!
بی حوصله از سوال های من، نگاهش را به این طرف و آن طرف می چرخاند.
- نه هوا خوبه!

برای یک کودک، نباید آسان باشد که تا این حد صبورانه، گرمای نفسگیر را تحمل کند و بدون این که مثل بچه های لوس امروزه نق بزند، مثل یک مرد کار کند. کودکان هم سن و سال او فکر توپ و دوچرخه و پول خرج کردن هستند و عباس فکر نان و کار و کسب درآمد. 

 -"دوست داری پول داشته باشی، دیگه نیای این جوری کار کنی؟
درب بطری آب را بی آن که سفت کند، روی آن قرار می دهد و بطری را کنار دستش می گذارد.
-"نه!!" 
-عباس یعنی دوست نداری پول داشته باشی تا هرچی دوست داری بگیری؟!!" 
جامدادی اش را در دستش می فشارد و چشمان میشی اش لحظه ای روی من ثابت می مانند.

-این جوری خوبه که کار کنم. به مادرم گفتم دوچرخه می خوام. گفت پول نداریم. برو کار کن تا برات دوچرخه بگیرم".
بعد از چند لحظه بهت و مکث، با صدایی که خودم هم به سختی می شنوم، کسی از درون من به او می گوید:
-"می دونی بچه ها نباید کار کنند؟"
با نگاه معصوم به من زل می زند و جوابی نمی دهد. 

-"تو کوچولویی. باید به فکر درس و بازی باشی و وقتی بزرگ شدی، کار کنی. می دونستی؟" 
سری به نشانه تایید تکان می دهد.
 - "می دونستی؟ پس چرا کار می کنی؟" 
-"مامانم می گه باید کار کنم." 
و بعد انگار که یادش آمده باشد حرفی را از قلم انداخته است، زمزمه می کند: "اگر حسین بفهمه، دیگه نمی زاره کار کنم."

اگر معلم شوم، هیچ چیز دیگری نمی خواهم

او یکی از هزاران کودک کاری است که در این شهر هر روزشان به کار می گذرد و جز درآوردن اندک پولی برای خریدن ضروریات زندگی، به چیز دیگری فکر نمی کنند. این روزها انگار این چرک کف دست، حلال مشکلات شده است و بودش می تواند مرهمی به زخم های امثال عباس باشد. 

-"اگر پول داشته باشی، دوست داری چه کار کنی؟" 
انگار که نشستن خسته اش کرده باشد، کمی جابجا می شود و دوباره به من خیره می شود.
-"معلم". 
-"چقدر می خوای کار کنی؟" 
-"هر روز." 
-" تا کی می خواهی کار کنی؟" 


 نمی دانمی تحویل ام می دهد و باز نگاهش را مشغول اطراف اش می کند.
هرچند می دانم خیلی بعید است، اما از او می پرسم تلفن دارد یا نه. خودم هم نمی دانم با داشتن شماره اش، چه کاری می توانم برایش انجام دهم. تنها جوابی است که انتظارش را دارم.
-"نه". 
-"می دونی خیلی از بچه ها تلفن دارن؟ آیپد و تبلت دارند؟ 
-...
-می دونی تبلت چیه؟ 
-"نه". 
-"دوست داری تلفن داشته باشی؟ 
-"آره". 
تا می پرسم "اگر تلفن داشته باشد، با تلفن چه کار می کند"، مشتری ای می آید و او را از پاسخ دادن باز می دارد. 

هنوز پول را داخل جامدادی کوچک اش جا نداده، می پرسم امروز چقدر پول در آورده؟ با صداقتی کودکانه، جامدادی را که حکم کیف پولش را دارد، باز می کند و پول هایش را نشانم می دهد. 
-عباس چه آرزویی داری؟ 
-...
نمی دانم فقط به زبان فارسی معنای آرزو را نمی داند یا به زبان محلی اش هم فهمیدن واژه ی آرزو تا به این حد برایش دشوار است. به من زل می زند و در چشمان درشتش "پرسش" را می بینم. 
-"می دونی آرزو چیه؟ 

باز هم سرش را تکان می دهد و من می فهمم که نمی داند آرزو چیست. سعی می کنم در حد دانستن های یک کودک شش ساله که برخی واژه های فارسی را نمی داند، برایش توضیح دهم که آرزو چیست. 

-" دوست داری چی داشته باشی؟ دوست داری چه کاره بشی؟" 
بدون معطلی پاسخ می دهد: 
-"دوست دارم معلم بشم. خانم معلم گفت وقتی بزرگ شدی معلم شو"

- "به جز معلمی می خواهی چه کار کنی؟ 
"فقط معلم. اگر معلم بشم، هیچی دیگه نمی خوام."
- "خب اگه معلم بشی، به بچه ها چی یاد می دی؟" 
-"درس می دم. یاد می دم خوب، نه.. مهربون باشن."

عباس را ترک می کنم و مدام در ذهنم آخرین پرسش نپرسیده می پیچد. اگر حسین بفهمد دو برادر کوچک اش دو تن از کودکان کار این شهر هستند، چه می کند؟


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار