گفت وگو با مرد میانسال اردبیلی که تصویر حضور پر احساسش در جمع حامیان روحانی و صحبتهایش، او را به یک چهره محبوب در شبکههای اجتماعی تبدیل کرده است.
به گزارش هفت صبح؛ «میرزا آقا» این روزها به یک ستاره در شبکههای اجتماعی تبدیل شده است. همان مردی که هفته پیش بدون ریا و با دلش به همایش حسن روحانی در اردبیل رفته بود و گاری سیبزمینی پیازش را در بیرون از استادیوم به دوستانش سپرده بود تا در مدت همایش از گاریاش که تنها سرمایه زندگیاش است نگه داری کند.
همان مردی که غبار سختیهای زندگی روی چهرهاش نشسته بود و با موهای سفید و کلاه بر دستش، تصویر روحانی را بالا گرفته بود و مشتاقانه به صحبتهای رئیسجمهور محبوبش گوش میداد. از روی که این عکس منتشر شد خیلیها آن را ترفند انتخاباتی دانستند و گروهِ دیگری شیفته آن مرد شدند.
بحثها در مورد این مرد ادامه داشت تا عکاس آن بالاخره پیدا شد. «فرید موسوی» عکاس این عکس بود که وقتی خودش هم از این مرد عکس میگرفت نمیدانست این مرد سرنوشت زندگیاش چه بوده و روزگارش چگونه سپری شده است. بعد از انتشار گسترده این عکس، یکی از شهروندان اردبیلی متنی در فیسبوک منتشر میکند که این مرد، میرزا آقا نام دارد و در یکی از میدانهای شهر اردبیل با گاری خود سیبزمینی و پیاز میفروشد.
از اینجا داستان آغاز میشود و خودِ عکاس به دنبال میرزا آقا میرود تا او را پیدا کند. «فرید موسوی» در گفت و گو با «هفت صبح» در مورد آن روز و عکاسی از میرزا آقا میگوید: «قرار بود آقای روحانی در روز چهارشنبه در استادیوم تختی همایش داشتهباشند. من به صورت آزاد کار عکاسی میکنم و حتی نتوانستم دوربین خودم را به داخل سالن بیاورم.
گوشی خودم هم خراب شده بود و مجبور شدم گوشی دوستم را قرض بگیرم تا عکاسی کنم. در سالن مشغول عکاسی بودم که آقای روحانی وارد شد و همه رفتیم جلو تا از رئیس جمهور عکس بگیریم. جلوی سن بسیار شلوغ شده بود و تقریبا چشم چشم را نمیدید.
از شدت شلوغیها برگشتم تا مردم و جمعیت را نگاه کنم. در آن شلوغیها ناگهان چشمم به این مرد افتاد و با گوشی دوستم از او عکس گرفتم.» این عکاس در پاسخ به این سوال که برخی منتقدان میگویند این عکس سفارشی و صحنهسازی بوده، میگوید: «من حتی اجازه ورود با دوربین عکاسی خودم به سالن را پیدا نکردم چه برسد به اینکه بخواهم صحنهسازی کنم و عکس سفارشی بگیرم. در آن لحظه چهره این مرد تاثیر زیادی روی من گذاشت و از او یک فقط یک عکس گرفتم. حتی این عکس را در خبرگزاری یا رسانه خاصی قرار ندادم و فقط در صفحه توئیتر و اینستاگرامم گذاشتم.
در کمال تعجب دیدم این عکس در کمتر از 12 ساعت دست به دست میان کاربران شبکههای اجتماعی میچرخد و مورد استقبال مردم قرار گرفته است.» «فرید موسوی» در مورد داستان پیدا کردن «میرزا آقا» هم روایت جالبی دارد: «پس از انتشار گسترده این عکس مشاهده کردم یکی از دوستان در فیسبوک پُستی گذاشته و او را میشناسد. او گفته بود که اسم این مرد میرزا آقا است و در یکی از میدانهای اردبیل با گاری خود سیبزمینی و پیاز میفروشد. ما هم به دنبال او رفتیم و توانستیم با میرزا آقا دو گفتوگوی کوتاه تصویری انجام دهیم.»
میرزا آقا از زبان خودش
لهجه شیرین اردبیلی دارد و از پشت تلفن با ذوق و شوق و حوصله زیاد به همه سوالات پاسخ میدهد. میرزا آقا در گفت و گو با «هفت صبح» در مورد خودش میگوید: «من خودم متولد سال 1343 هستم و 53 سال دارم. دو فرزند دارم، یکی دختر 26 سالهام که یک نوه از او دارم و دیگری پسر 28 سالهام که دو سال است به تهران آمده تا کار کند و پول دربیاورد.» وقتی از زندگی خودش میپرسم، مثل یک فیلم سینمایی همه چیز را تعریف میکند.
از کودکیاش و دوران سختی که بر او گذشته، از دوران جبهه و جنگ که ترکش به پشتاش خورده و از پدرش که بزرگترین بغض زندگیاش هست و هنوز نتوانسته فوتاش را هضم کند: «کاش پدرم زنده بود... کاش زنده بوده و میدید چه بر سر ما گذشته... کاش هنوز داشتمتش... من الان با همسرم و مادرم زندگی میکنم و خرج زندگیام از فروش سیبزمینی و پیازِ گاریام درمیآید.»
میپرسم چقدر در میآوری؟ چند لحظه سکوت میکند و میگوید: «بستگی دارد. گاهی روزی 25 هزار تومان، گاهی 30 تومان و اگر خیلی خوب بفروشم روزی 35 هزار تومان. خدای ما هم بزرگ است.» خاطرات جنگاش را ریز به ریز تعریف میکند، از روزهایی که در پادگان بوده، از روزی که تیرکش خورده تا امروز... میگوید: «من جانباز 15 درصد هستم اما قبل از دوران احمدینژاد هر چی پیگیری کردم من را جزو جانبازها حساب نکردند.
زمانی که آقای روحانی بر سر کار آمدند، پیگیریهای من نتیجه داد و جزو جانبازها محسوب شدم. از آن زمان وضع زندگیِ من کمی بهتر شد.» رنج زندگی بر روی صورت «میرزا آقا» نشسته، مثل نقشهای فرشی که او سالها آنها را بافتهاست.
از دوران کودکی اش میگوید: «وقتی 6 سالم بود مادرم من را به یک کارگاه فرشبافی برد و در آنجا کنار او کار کردم. 18 سال در آن کارگاه کار کردم و بعد هم زندگی و جنگ.» از حال و هوایی این روزهایش میپرسم که چه سرنوشت او را در اینجا نشانده است.
میرزا آقا میگوید: «پس از آنکه بازنشسته شدم، زندگیام خرج داشت و باید به هر نحوی شده مخارج خانه را تامین میکردم. در زمان دولت احمدینژاد با پساندازم یک وانت دست دوم خریدم و هر روز صبح به میدان میوه و تره بار میرفتم و میوه میخریدم و آن را در سطح شهر میفروختم.
یک روز ماموران شهرداری ریختند و همه میوههای من را از وانت بیرون پرت کردند و همه زندگیام را نابود کردند. برای آنکه بدهیهایم به صاحب میدان ترهبار رابدهم مجبور شدم وانتم را بفروشم و الان فقط برای من یک گاری باقی مانده و سیبزمینی و پیازهایی که هر روز در میدان مادر آن را میفروشم.» از میرزا آقا در مورد آن روزی که به ورزشگاه تختی رفته میپرسم و اینکه برخیها میگویند این کار از قبل هماهنگ شدهاست.
در پاسخم میگوید: «به خدا به والله اینجوری نبود. من در عمرم کلا دوبار برای دیدن رئیس جمهورهايي که به اردبیل آمده بودند رفتم. یکی مرحوم رفسنجانی و یکی آقای روحانی. من آقای روحانی را دوست دارم. وقتی حرف میزند احساس میکنم غرور ملیمان دوباره برگشته.
آن روز هم گاریام را به دوستام سپرم تا بروم آقای روحانی را ببینم. نامهای هم نوشتم و به همراهان آقای روحانی دادم. در آن نامه نوشته بودم آقای روحانی ما شما را دوست داریم و از شما درخواست میکنم مشکل بیکاری را هم حل کنید. به خدا میفهمیم که وضعیت مملکت بهتر شده.»
در پایان از او میپرسم وعده نامزدهای دیگر که قول داده بودند یارانهها را چند برابر کنند بر نظر و رای او تاثیری نداشته است؟ میرزا آقا میگوید: «اصلا یارانه برایم مهم نبود. همین که میبینیم وضعیت زندگیمان نسبت به قبل بهتر شده برایم کافی بود. همین که وقتی حرف میزند، عرق ملی در من زنده میشود برای من کافی است. من آقای روحانی را از ته قلبم دوست دارم...»