اوائل شهریور سال۶۹ که مهدی اخوان ثالث_شاعربزرگ و پرآوازه و دردآشنای کشورمان_درگذشت و در شهرتوس کنار آرامگاه فردوسی آرمید و به خاک سپرده شد, من در تربیت معلم شهید رجایی سمنان قبول شده بودم.
یادم می آید بلافاصله پس از مرگ اخوان, آلبوم زمستانِ شهرام ناظری که مدتها در " ارشاد" در صف انتظارِ صدور مجوز انتشار معطل مانده بود, اجازه نشر و ورود به بازار پیدا کرد و من آبان همان سال(دو ماه پس از مرگ اخوان ) با علاقه فراوان نوار را از یک نوارفروشی در سمنان خریدم و به دفعات, شعر زمستان,سروده اخوان ثالث _که به گفته دکتر غلامحسین یوسفی, شاهکار اخوان بود_ را با صدای پرطنین و گرم وگیرای اخوان و آواز تأثیرگذار و بسیار زیبا و بی نظیر شهرام ناظری بارها و بارها گوش دادم.
گویی با هربارگوش دادن, روح و جانم را صیقل می داد و حس نوستالژی شاعر در اعماق وجودم تزریق می شد, حسی که هنوز از آن روزها با من همراه است. اخوان ، به گفته دکتر غلامحسین یوسفی, در کتاب "چشمه روشن", در شعر زمستان که "دی ماه ۳۴" در فضای تیره و تار و خفقان سیاه پس از کودتای ۲۸مرداد۳۲ سروده شده, احوال خود و عصر خود را از خلال اسطوره های کهن و تصاویری گویا نقش کرده و توانسته به خوبی در فضای سردی, پژمردگی و تاریکی آن روزهای جامعه, اندیشه و پویندگی را احساس کند و غم تنهایی و بیگانگانی که بیش از هر چیز در جان او چنگ انداخته است را به تصویر بکشد.
یادم می آید لحظه شماری می کردم تا امتحانات دی ماه تمام شد و از سمنان راهی مشهد و توس شدم, و چون از شهریور _تابستان مرگ اخوان _ تا دی ماه همراه با زمستان او بودم تا به زمستان رسیدم, با اشتیاق به آرامگاه فردوسی, جایی که می دانستم مدفن اوست, رفتم.
قبل از ظهر رسیدم.باران باریده بود و نم نم قطع نمی شد.هوا سرد بود و همه جا خیس, و من سرما را حس نمی کردم.
از مأمور اطلاعات موزه توس کنار آرامگاه فردوسی پرسیدم: "آقا, مقبره اخوان ثالث کجاست؟"
تابلویی یا نشانه ای نمی دیدم, پس ناچارا باید از بازدیدکنندگان یا کارکنان آنجا پرس و جو می کردم.آرامگاه خیلی خلوت بود و تقریبا بازدیدکننده ای نبود. و در این سرما و هوای بارانی مگر کسی به جز من سراغ اخوان را می گرفت؟!
هرقدمی که برمی داشتم, کلمات و جملات شعر زمستان بی اختیار بر زبانم جاری می شد و زمزمه می کردم:
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آی دمت گرم و سرت خوش باد,
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای..."
گویی با اخوان مکالمه می کردم و از او می خواستم در را به رویم بگشاید....
مأمور موزه با تعجب گفت:"مقبره؟!" کدام مقبره؟!" گفتم: بله, مقبره ی اخوان ثالث را می گویم, مگر اینجا نیست؟ گفتند کنار آرامگاه فردوسی دفن شده است.
با دست به پشت ساختمان موزه اشاره کرد و گفت: "همان جاست, وسط محوطه چمن." به پشت ساختمان و محوطه بزرگ چمن رفتم.چیزی ندیدم. زمین چمن از آب باران برکه برکه شده بود و چمن ها خیس و تر و تازه.
در ذهنم به دنبال مقبره ای به بزرگی اخوان بودم. با ناراحتی و کمی عصبانیت برگشتم و باز سؤالم را تکرار کردم: "آقا مقبره اخوان ثالث را ندیدم, دقیقا کجاست ؟"
مرد که کلافه به نظر می رسید و می خواست از دست من راحت شود, با بی حوصلگی و کمی بی نزاکتی گفت: "سنگ سیمانی وسط چمن ها, شبیه سنگ سیمانی درب فاضلاب." حالم از شنیدن این جملات بدشد.چه نسبتی با اخوان بزرگ داشت: "سنگ سیمانی شبیه درب فاضلاب"
گفتم: " آن سنگ سیمانی را خودم دیدم ولی فکر نمی کردم قبر اخوان باشد."
گف: "چرا, همان است."
دوباره برگشتم و آهسته از میان برکه آب گذشتم. کنار سنگ سیمانی نشستم,سنگی حدودا ۶۰×۵۰ سانتیمتر. روی سنگ, آب جمع شده بود و کسی با خودکار آبی با زحمت فراوان نوشته بود: "مهدی اخوان ثالث ". لحظات سنگین و دردناکی بود و شاید برای من که جوان ۱۹ ساله ای بودم با آرمان گرایی دوره جوانی و دانشجویی و پذیرش چنین بی مهری و بی اعتنایی به مفاخر و بزرگان ادب و فرهنگ کشور را برنمی تافتم, دردناکتر.
بازهم کلمات خود اخوان به زبانم جاری شد:
"منم من, سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش, نغمه ناجور
نه از رومم, نه از زنگم, همان بی رنگ بی رنگم...."
آن روز دلم به حال فرهنگ و اهل آن خیلی سوخت. و من ، ۳۵ سال بعد از سرایش شعر زمستان, در دی ماه ۶۹, تنهایی و بیگانگی و غربت او را به چشم خود دیدم.
غربتی که بیش از هر چیز و هر کس به جان "اخلاق", "فضیلت" و "فرهنگِ" ما, افتاده است و مردمی که در فضای غبارآلود و مه گرفته زمستانی, به دنبال فرزانگی و سعادت, راه خود را گم کرده اند...
و به یاد آخرین سخنان او افتادم که گفت: " هنوز و همچنان زمستان است!"