باید شفاف از درد ها گفت، باید به خود بپردازیم و دیگران را کمتر مسبب بدبختی های خود بدانیم! برای تغییر کاری از قهوه و دله و شعرهایی که افسانه سرایی میکنند و فقط جوانان ما را در خلسه فرو میبرند، برنمی آید. در خرید لباس و نوشت افزار برای کودکانمان ناتوانیم آنگاه مهمانیهای آنچنانی میدهیم که ما را به خست نشناسند، برای دخترکان و زنان مظلوممان عاجز تامین مایحتاج و القای محبت هستیم، آنگاه به بهانه غیرت و ناموس پرستی بدترین اجحاف ها را بر سر آنها میآوریم، حالا هم تا بدانجا رسیده ایم که دست و پای داشته های انسانی و سرمایه های اجتماعی خود را می شکنیم!
ما هنوز اسیر ابلهان کاریزمانمای دروغین و سربازان تهی مغز هستیم، ..ً. اگر کتاب بیشعوری کرمنت نبود، شاید خیلی بیشتر و بیشتر می نوشتم! اما این بیشعوران دیگر شورش را درآورده اند، زندگی اجتماعی که لازمه آن امنیت و همزیستی مسالمت آمیز است را پر از مین های رفتارهای خشونت آمیز قبیلگی کرده اند.
دیروز بسیاری از نخبه های اجتماعی را منزوی و مایوس کرده و امروز دست و پای عبدالله سلامی که فرهیخته اجتماعی و سیاسی است را می شکنند!! راستی فردا نوبت چه کسی است، …. نگرانم!! نگران از اینکه بجای پرداختن به زخمهای واقعی و درونی اجتماع خودی، مشغول مطالبات جهانی و حقوق شهروندی شده ام.
بی ربط نیست که این خاطره واقعی را که قریب ۱۵ سال همراهی ام میکند، و… را بازگو کنم: آن شب در منزل در خدمت رئیس دادگستری یکی از مناطقی که بنده مسوولیت آموزش و پرورشش را بعهده داشتم و همفکر و از دوستان نزدیک بود، مشغول بحث و مباحثه بودیم، تلفن رئیس دادگستری در آن نیمه های شب به صدا در آمد، رئیس کلانتری بود، که خبری هولناک را منتقل کرد. سرهای دو خواهر در یکی از محله ها سربریده شده اند، و اکنون نیروی انتظامی در محل جنایت حاضرند، ⁃ رئیس دادگستری از من خواست همراهش باشم.
علیرغم میل باطنی و لیکن بخاطر اصرار، همراهش رفتم. ⁃ روبروی خانه وحشت ازدحام جمعیتی بود که هر کدام پچ پچ کنان شرحی از واقعه را میگفتند، ⁃ باتفاق وارد اتاق محل واقعه شدیم… الله اکبر!! دو سر که گیسوانی به آنها آویزان بود با چشمانی باز و دهانی بسته تمام تاریخ را به سوال گرفته بودند، آن طرف تنه های بی سر این دخترکان رها شده بودند، با لباسهایی مندرس و فقیرانه!! ⁃ مقتولین ۲۰ و ۱۷ ساله بودند، خواهرانی که معلوم نبود چند بار بخاطر بیچارگی زندگی شان در بغل هم گریسته اند، و حالا هر دو سر بریده و به سختی نمیدانستی که کدام سر به کدام تن تعلق داشته، ⁃ در حیاط خانه قاتل با دستبندی در دست و با غرور ایستاده بود، از رنگ و رو و ظاهرش بیسوادی و بیشعوری و تهی مغزی موج میزد. به او نزدیک شدم، ⁃ — چرا خواهرانت را کشتی؟ ⁃ — خوب کردم، بخاطر پاک کردن لکه ننگ، ⁃ حرف زدن فایده نداشت، بغض گلویم را میفشرد، چشمان دختران هنوز مرا رها نکرده اند، دخترانی که باید در دانشگاه و اجتماع لبخند زنان آینده را رقم بزنند، سربریده و مثل قربانی یک نذر در اتاقی محقرتر از ظاهرشان رها شده بودند.
بعدها فهمیدم که آنها توسط یک دادگاه قبیله ای و توسط یک ابله که اشتباها بزرگ فامیل خوانده میشد، محکوم به مرگ شده و این افتخار به پسر خانواده داگذار شده، پسری معتاد و فاقد اراده فردی!! ⁃ هر دو دختر بخاطر تعصبات احمقانه نتوانسته اند درس بخوانند و بدلیل جور و جفایی که از زن پدر و پدر خود دیده اند، قرار را به فرار گذاشته و بعد از چند روز پشیمان شده و به خانه بازگشته اند و… آمر به قتل نه تنها دستگیر نشد، بلکه چه بسا در حال بازتولید آمرانی است که در صدر مجلس نشسته و ژست های بزرگی میگیرند.