امید حلالی
در رمان «برف سیاه» نوشته «میخائیل بولگاکف» نویسنده شهیر روس و در فرازی که نشانگر اوج بحران معیشتی و شخصیتی «مقصودف» راوی قصه است وی علیرغم اینکه روزانه ریشش را به شکل دو تیغه می تراشد وقتی به خود در آینه دقیق می شود و احوالات خود را می بیند تاب و تحمل را از دست می دهد و علیرغم بد شگونی آیینه را می شکند.
مقصودف سرخورده که عاقبتی ناخوش در پایان رمان دارد ترجمانی ست از آقازاده دیروز - فرزند معاون استاندار - و نویسنده امروز که در عین درون گرایی، پرداختی وسیع به افراد و جامعه پیرامون خود خاصه جامعه ادبی و نمایشی اطراف خود دارد. هر چند اتاق زیر شیروانی او در هم و برهم و زهوار در رفته است اما در پس یک امیدواری وقتی به این اتاق می رسد زیبا می شود و قابل تحمل. روایت در تنگنا قرار گرفتن «مقصودف» شاید شبیه بسیاری از زندگانی های روزمره ما باشد وقتی که با شدتی هر چه تمام تر در احوال و اقوال دیگران جزء می شویم اما شاید فرصتی مکفی برای پرداختن به خود را ایجاد نمی کنیم یا بدین فرصت قائل نیستیم، فرصتی که طی آن مانند حرکت «ارخ» شتر سفینه بیابان که ریشه ی لغوی «تاریخ را به این حرکت نسبت داده اند باید ایستاد و درنگ کرد و با تانی و تامل قدری به چپ و قدری به راست نگریست و راه آمده را مرور کرد یا به خاطر سپرد و سپس بار دیگر به راه افتاد و دل به بی کران ها زد.
انسان رنجور از مشقت های زمانه، انسانی که کم آورده و از نفس افتاده به جای اینکه مداوا را در درون خود که داروخانه ای عظیم از دواهای مادی و روحی ست، جست و جو کند و بکاود اما در رفتاری اشتباه به دیگران پردازی روی آورده و ضعف های انسانی اطرافیان را با بزرگ نمایی می بیند که حاصلی جز یاس و تباهی نخواهد داشت.
تقریبا برای قاطبه ما مهم است که دیگران را چه می شود. در مسایل ریز و خصوصی دیگران متمرکز می شویم تا آنجا که جامعه حتا حالت قطبیت نسبت به بروز این رفتارها پیدا می کند. مثل اینکه ظرف مدتی کوتاه و با ازدواج مجدد یک بازیگر زن و پوشیدن لباس عروس توسط وی صف هایی عظیم در تایید یا تقبیح این کار شکل می گیرد گوییا که جامعه کار دیگری ندارد غیر از پرداختن به چنین حواشی که نهایتا بر می گردد به محدوده سلیقه یا اختیار یک فرد.
در این جامعه چه کردن، چه گفتن، چه خوردن، چه پوشیدن، کجا رفتن و به کی رای دادن دیگران بسیار اهمیت می یابد و به همین ترتیب دیگر از آن انسان های راه رفته و ساخته و پرداخته و نسخه های تکامل یافته که عمری را بر بسط نقاط قوت شخصیتی خود همت گماشته اند، خبری نیست یا کمتر خبری. در تذکره الاولیاء شیخ عطار که سرگذشت تعدادی از اولیا و پارسایان و عارفان را بیان می کند در احوال «عبدالله مبارک» می آید که شبی را تا سحر پای پنجره اتاق کنیزکی دلبر می ایستد تا اینکه بانگ اذان به گوشش می خورد. به ناگاه بر خود نهیب می زند که تا صبح زیر پنجره ی کنیزکی شب را گذرانده اما از قدری طولانی شدن سوره ای در نماز خسته می شود. بر این نهیب و تذکر درونی متحول می شود و راه دیگری که همانا تحول و شناخت و عرفان و یقین است را در پیش می گیرد.
حکایت انسان خود حکایت غریبی ست سرشار از دقایق و ظرایف. از «مقصودف» سرگشته و مایوس که عاقبت با سر به درون رودخانه می پرد و به زندگانی خود خاتمه می بخشد تا «عبدالله مبارک» یا چه بسیار انسان هایی راه رفته که هدفی مشخص و متعالی دارند.
در نمونه ای دیگر «حاتم اصم» یعنی حاتم ناشنوا - کر - انسانی محل رجوع است که در اتفاقی از شخصی صدایی را که نباید می شنود و برای آنکه حفظ حرمت آن مراجعه کننده شود خود را به این ریاضت و سختی می اندازد که تا آخر عمر ناشنوایی پیشه کند که ذات احدیت علاوه بر اینکه سمیع است و بصیر که شنواست و بینا در عین حال ستار است و پوشاننده، آن چنان که حاتم اصم نمود و خود را به ناشنوایی زد برای حفظ حرمت مستوره ای.
و اما ما؛ آنچنانیم در نخ و خط دیگران و مکاشفه گر و حدس زننده بر ایشان که عمری می آید و می رود و می بینیم که از خود غافل بوده و جز به جمالی که به تبی بند بوده و مالی که به شبی، محسنات دیگری در بساط نداریم که چنین احساسی آغاز انحطاط و ویرانی ست.
مجال دادن به گرگ نفس و به همان میزان دور شدن از غنا بخشی به ظرفیت های انسانی و خدایی به ودیعت گذاشته شده ما را از انچه باید می شدیم فاصله ای دور و دراز می اندازد که به همین سادگی ها پر شدنی نیست :
ماندم که خار از پا کشم، محمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم یک عمر راهم دور شد
ثمره ی لغزش، ثمره ی غفلت، ثمره گناه و خودسری و عجب را روی دیگر سکه ای هست که ثمره ی شنیدن بانگ بیدار باش و رجعت به اصل خدایی و حاضر و ناظر دیدن اوست. پس به یاد داشته باشیم که در هر مرحله ای می توان ومی شود که خود را برکشید و با پرهیز و اعراض از زشتی ها و کژی ها به سوی ساختن درون و پرداختن و جلا دادن آینه ای که محل تجلی صفات حضرت دوست است حرکت کرد.