شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۹۳۳۱
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۸:۰۰

شوشان - محمد شریفی :

همانطور که در قوطی عطار هزار و یک دوا و ادا در می آید ،و از شیر گنجشک گرفته تا جان ناقابل آدمیزاد در ان قوطی های جوراجور  یافت می شود ، خیل دوستان بیشمار من هم، درست مثل قوطی عطار، متنوع ، متکثر، تلخ و شیرین ، سمی و کشنده و کیمیا و کمیاب، نادر و فراوان با اسانس های مختلف با  رایحه های چپ و راست، اصولگرا و اعتدالگرا ، سیاسی و بازاری و همه جوره از بقال و چقال گرفته تا سیاستمدار و نویسنده ، لوله کش و خراز تا ماست بند و حلیم فروش و جگرکی .... در چنته ی من گیر می آید و هر کدام از آنها در جای خودشان مرهمی بر زخم هایم هستند اما در بین آن خیل عظیم یاران ، شاطر حبیب حکایتش شنیدنی تر است که من امروز مصمم به بازگو کردن آن هستم .

شاطر حبیب آدمی است متوسط القامه با صورتی گرد و لاغر ، پوستی روشن ، دماغی کشیده ، موهایی پر پشت و سبیل هایی چخماقی و آویخته ، بسیار چاخان و خالی بند انهم با لبانی پیوسته به تبسم و خنده های ملیح و دوست داشتنی ، شاطر آدمی است هفت خط و تمام عیار ، رند و چالاک ، سرد و گرم چشیده  و استاد لابی و لابیگری و کار چاق کنی است. وی رگ خواب عالم و آدم را همیشه و اماده در دستانش دارد و به آسانی سرکشیدن یک لیوان آب خنک در گرمای جهنمی مزین به گرد و خاک اهواز جناب شاطر  از پس مامور و آژان ، خان و کلانتر ، بخشدار و فرماندار ، نماینده مجلس و لوطی صالح و همه و همه بر می آید ... اما نمی دانم آدمی با این همه زرنگی و هفت خطی به شغل شریف خبازی میل پیدا کرد ، درست بخاطر دارم ، در گیر و دار جنگ تحمیلی شاطر حبیب به اندازه ی سه نانوایی سهمیه آرد دریافت می کرد، همه ی ما و عالم و آدم می دانستیم که شاطر آردها را قاچاقی در بارار سیاه می فروشد...اما هیچ مدرکی هم نداشتیم ، وی کارش را رندانه و هنرمندانه انجام می داد و بعضی از سبیل های مزاحم را هم با دنبه چرب می کرد، فرماندار شهر مثل مرحوم شاه عباس کبیر بارها لباس مبدل پوشید که مچ شاطر را بگیرد اما نشد که نشد ، تا اینکه خیاط به کوزه افتاد و فرماندار مچ شاطر را در حین قاچاق یک کامیون آرد گرفت .... نانوایی پلمپ شد.

من آنموقع در مرکز ساکن بودم و در یک ویلای نقلی مجردی زندگی می کردم و از اتفاقات ولایات کاملا بی خبر بودم . در یک نیمه شب درب منزل  دق الباب شد و جناب شاطر مهمان ناخوانده من شد.... او شرح پلمپ کردن نانوایی و جریان دو ما بیکاری اش را بلبلی برایم توضیح داد و از من خواست برای فک پلمپ با مقامات عالیه لابی کنم و هشدار داد اگر رفع پلمپ نکنم در خانه ی من به بست خواهد نشست.

هشدار بست نشستن و کنگر خوردن و لنگر انداختن این خرس تخم گذار و اژدهای هفت سر را جدی گرفتم ، فی الفور دفتر و دستک و قلم مهیا نمودم و اسامی کریمه ی مقامات عالیه در مرکز و استان را نوشتم و یک به یک برای شاطر حبیب شروع کردم به خواندن ، اما شاطر پوزخوند می زد و در اخر گفت: دور اینها خیط قرمز بکش ، دم همه ی اینها را دیدم و آبی ازشان گرم نخواهد شد... در نهایت از بین ۴۲۱ اسم مبارک، شاطر هفت نفر را پیشنهاد داد که بروم و با انها لابی بکنم ... سحرگاهان با کوله باری از غم و غصه و فرار از شر بی رضای خدا' سراغ چندتن از مقامات رفتم و با عجز و لابه درخواست شفاعت و رفع پلمپ نانوایی شاطر حبیب را نمودم، مقامات عموما با نگاههای تند و بو دار به من فهماندند که با دم شیر بازی نکنم و وارد منطقه ممنوعه نشوم ..سه روز و سه شب لابی کردم ، دم دیدم و سبیل چرب کردم ولی همه اش به درب بسته زدم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم ، برای حضرت شاطر شرح ماجرا کردم که تخم دو زرده ی دیپلماسی من همه اش تو خالی از آب در امد و من در راستای رفع پلمپ نانوایی هیچ غلطی نمی توانم بکنم ... شاطر پوزخندی زد و گفت: من که اینجا جایم گرم و نرم است و غذای خوب هم مفت و مجانی نوش جان می کنم ، میمانم تا ان شاءالله خودت راه رفع پلمپ را پیدا کنی... حرف های زمخت و نتراشیده ی شاطر مثل پتک بر فرق سرم فرود می امد ، داشتم نقشه می کشیدم که چطور از شرش راحت بشوم ، اما او خود شیطان بود ، نمی دانم چه شد که به شوخی بهش گفتم : جناب شاطر تنها راه باقی مانده این است که برایت دعا بنویسم . شاطر خنده کنان گفت : امتحان کن شاید زدیم و گرفت ...

منهم گفنم ، برو بازار بزازان یک چارک پارچه سبز بخر و در همان راسته به عطاری شفا برو مقداری کندر و دانه اسپند و موی گرگ بخر و بیار تا دعا را بنویسم .. هر چند من به مزاح گفته بودم ولی در کمال تعجب دیدم شاطر مثل برق خودش را به بازار رسانید و اقلام مورد نظر را هم دقیق و درست تحویلم داد.

من در برابر عمل انجام شده ای که خودم ساخته بودم قرار گرفتم و همین را کم داشتم که دعانویسی و رمالی بکنم و این آخرین راه باقی مانده بود، صفحه کاغذی را طولی سه تا برش دادم ... 

یک تکه را برداشتم و با غم و دل روی ان نوشتم :

شاطر حبیب هفت خط ، خدا لعنتت کند ، سالها آرد فروختی و خوردی و دنبه کردی و به ریش همه خندیدی و روی سر همه کلاه گشاد گذاشتی..  حالا هفت روز است پیش من کنگر خوردی و لنگر انداختی ..  اخه من چکاره ی این مملکتم که دکان تو را رفع پلمپ بکنم ...  بعدش هزارتا فحش آبدار نوشتم ....

دعا را با دقت تام و تمام به صورت مربع تا تمودم، تکه ای از پارچه سبز را بریدم دعا را در ان قرار دادم و به بازوی راست شاطر بستم ، شاطر دچار ارامش عجیبی شد و به خواب عمیقی رفت.

صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت چکار بکنم ، من بهش گفتم برو استانداری پیش اقای ملکشاهی ، اول هفت بار بازویت که دعا به ان بسته است را به بدنش بمال ، بعد خودت را معرفی بکن و بگو از طرف میرزای حکایت نویس اماده ام .

شاطر رفت و من دوباره خوابیدم ، حدود ساعت ۱۱ صبح یک نفر با لگد به درب می زد..   درب را باز کردم ، شاطر دو دستش پر بودند از گوشت ، مرغ.  میوه و ماهی و من مات و مبهوت ، شاطر من را غرق در بوسه کرده بود و از چشمانش اشک سرازیر می شد ، گفتم چی شد،

گفت : دعایت معجزه کرد و حکم رفع پلمپ را به کمک ملکشاهی  گرفتم ..    

تلفن منزل به صدا در امد و ملکشاهی قاه قاه می خندید ... گفت: شاطر به طرز مشکوکی خودش را به من می چسبانید و بازوی راستش را به بدنم می مالند ، من از کوره در رفتم و بهش نهیب زدم ، او مایوسانه گفت چهار بار خودم را به شما مالندم اجازه بده سه بار دیگه این کار را تکرار بکنم بعد خودم را معرفی می کنم، من هم بهش اجازه دادم ، گفت من از طرف میرزای حکایت نویس امدم ، او برایم دعا نوشت و بر بازوی راستم بست، و گفت هفت بار بازویت را به ملکشاهی بمال تا رفع حاجت شود. من دعا را از بازویش خارج و مفاد دعا را خواندم و کلی خندیدم ، بعدش به محضر والی رفتم و دعا را نشانش دادم و والی گفت :برای اجابت دعای میرزا دستور می دهیم رفع پلمپ بشود و بحمدالله شد .

 نتیجه گیری  :

دوستانی که دنبال پست و مقام قدرت و مکنت ثروت می گردند ، اگر به مرحله ی پلمپ و بن بست کامل رسیدند ، شانس آخر که همان دعانوشتن است را فراموش نکنند . شاید گرفت ... 

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار