علمدار متولی - شوشان:
"دلش خراب بي همصحبتي بود" و "بی قرار گریه" و شعرش "حكايت دلتنگي"* موضوع مشترك مجموعه آثارش، "عشق" بود، شغلش اما شاعری نبود. کارمند نفت بود و بخش مهمی از دوره خدمتش را در اداره آمار و سوابق گذرانده و این اواخر هم در بخش پروژه های ویژه اداری مشغول به کار بود. با وجود مشکلات جسمی، خدمتش را تا۶۰ سالگی ادامه داده و ۵-۴ سال پیش بازنشسته شده بود. بعد از بازنشستگی، یکی دوبار به اتفاق محمد شریفی، همکار شاعر و دوست مشترکمان، و یک بار هم تنهایی آمد روابط عمومی و با هم گپ و گفت داشتیم. اما یک سالی می شد که از او بی خبر بودم.
دیشب وقتی دیدم بهمن ساکی عکس یادگاری خود با او را در صفحه اینستاگرام گذاشته و زیرش نوشته است: " از مرگ نزدیک تر همین است که تومی گویی!" ، با خود گفتم پس "حسین ذوالقدر" هم رفت.
بی درنگ با محمد شریفی تماس گرفتم، صدایش غمناک بود، گفت: من هم داشتم شما را می گرفتم."
پرسیدم جریان چیست؟
توضیح داد: که حسین فوت کرد و من تازه از منزل ایشان بر می گردم، جنازه را برده اند سردخانه شرکت و فردا صبح از آن جا منتقل می کنند شیراز.
امروز صبح رفتم بیمارستان نفت، تنی چند از اهالی ادبیات و شاعران جوان آنجا بودند. دکتر ساکی هم بود. از آنجا رفتیم جلوی سردخانه شرکت و یک ساعتی ماندیم تا خانواده اش آمدند. مقابل سردخانه یکی دوتا از دوستان شرکتی هم به ما پیوستند، از جمله آقای حبیب خدادادی از مدیران سابق امور مالی و دوست خانوادگی مرحوم ذوالقدر، که با ایشان درباره منش و روش حسین صحبت کردیم.
متین، آرام، سربزیر و بی توقع مثل تمام شاعران شوریده معناگرا، با تنی نحیف و سری کم مو و سبیل هایی که بر مهربانی اش می افزود، از زمره شاعران نوپرداز شاغل در نفت بود که خیلی تظاهر به شاعرانگی نداشت و برخلاف بعضی دوستان برونگرا که با بهانه و بی بهانه آخرین مثنوی شان را به مخاطب تقدیم می کنند او در خلال دقایق طولانی مصاحبت کمتر چکامه سرایی می کرد. حسین ذوالقدر همچنین از شمار کسانی بود که جای یک تشکل ادبی- فرهنگی را در نفت خالی می دید. او از میان ما رفت و این کوچ های به یکباره، به ما کارگزاران روابط عمومی و فرهنگ صنعت نفت، گوشزد می کند که تا دیر نشده، فکری به حال این نیاز جماعت فرهیختگان بکنیم.
ذوالقدر، متولد سال سراسر زمستان ۳۲ بود؛ اسفند سال کودتا. سن زیادی نداشت اما "عملِ باز" کرده بود و قلبش با جسمش که هیچ، با دلش نیز همراهی نمی کرد؛ این اواخر آنقدر تکیده شد که زمین سنگینی اش را حس نکرد و سرانجام باد پاییزی او را با خود برد.
در اهواز به دنیا آمده بود، اما جنازه اش را به شیراز بردند تا در شهر خواجگان شعر فارسی دفن کنند؛ باشد که نرمک نسیم باد مصلا، روح خسته اش را به شمیم بهار نارنج و بوی بیدمشک، معطر و مشعوف کند.
خدایش بیامرزاد.