امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
اختصاصی شوشان/ محمودی : حکیمه شولی زنی که در آبادان به دنیا آمد ؛ در آبادان جنگید ، ازدواج کرد و سه فرزندش را را در این آب و خاک پرورش داد. زنی که با محاصره شهرش اشک ریخت و با آزادی آن لبخند زد.
آبادان ؛ شهری که سوخت و با سوختن اش خاطرات خشکیده ای را برجای گذاشت . خاطراتی که با دیدن اروندرود هر روز برایش زنده می شود. شهیدانی که از لب این رود با دستان این زن برخاسته شدند و در کتاب "رازهای کهنه " اش جای گرفتند.
به گزارش شوشان ، این جا آبادان است ؛ شهری که به قول حکیمه شولی محاصره شد ولی تسلیم نشد . این شهر هنوز برجای مانده ، هنوز هم استوار چون سرو بلند قامت. تن تنومندش دوباره رویید ولی این بار بهایی دیگر داشت ؛ خون بهایش را زنان و مردانی دادند که شامگاه 31 شهریور ماه 1359 بدون هیچ دلیلی مورد اصابت خمپاره های صدام قرار گرفتند. جوانانی که استخوان هایشان هم پیدا نشد و پدران و مادرانی که هنوز چشم امید به خاک های این شهر دارند که شاید فرزندشان را از زیر خاک ها بیابند... چه بود این شامگاه 31 شهریور ، که هنوز پایان نیافته است...
آنچه در ذیل می خوانید ماحصل گفتگوی پایگاه خبری شوشان است با این زن رزمنده دفاع مقدس :
شهریور سال 40 به دنیا آمدم ، وقتی جنگ شروع شد 19 سال بیشتر نداشتم و برای چهارم دبیرستان ثبت نام کرده بودم. چهار برادر و سه خواهر داشتم که دو تا از برادرانم شهید شدند و سه خواهرم نیز در زمان جنگ در جهاد، کمیته امداد و بنیاد شهید کار می کردند سه تا از برادرانم به هراه پدرم در سپاه بودند و آن یکی برادرم چون خیلی کوچک بود در بسیج فعالیت می کرد.
سال 59 بود که عراقی ها ناگهانی به آبادان حمله و اداره آموزش
و پرورش آن را بمباران کردند. آن موقع من جزو نیروهای ذخیره سپاه بودم و دوره خیلی
کوتاهی هم کمک های اولیه دیده بودم. آن زمان فکرش هم نمی کردم که زمانی جنگ اینقدر
طولانی بشود که به کمک ما که فقط تزریقات و پانسمان را آموزش دیده بودیم نیازی پیدا
شود.
جنگ شروع شده بود و همه مردم غافل گیر شده بودند. روزهای اول جنگ بود و عراق پشت سر هم بمباران می کرد . من سریعا خودم را به بیمارستان شهید بهشتی آبادان رساندم.بیمارستان شلوغ بود. به من گفتند اگر برایت فرقی نمی کند که چه کمکی بکنی برو از خانه ها امکانات بگیر. من و یکی دو نفر از دوستانم رفتیم درب خانه ها و تا توانستیم ملحفه و باند و وسایل بهداشتی گرفتیم. این اولین فعالیتم در جنگ بود.
بعد از آن وارد بیمارستان شرکت نفت شدم. همان جا بود که هنگام شلیک خمپاره مجروح شدم . زمان جنگ هرجا کمک بود می رفتم تا این که گفتند عراق می خواهد شهر را بمباران شیمیایی کند. به همین علت خانواده ها را از شهر بیرون بردند. من هم به اتفاق خانواده به ماهشهر رفتیم ولی بعد از یک ماه دوباره برگشتیم . این بار در جهاد سازندگی مشغول به کار شدم.
اکیپ پزشکی جهاد سازندگی به روستاها و مناطق جنگی امداد رسانی می کرد. آن چه ما در فیلم ها می بینیم که زنان همیشه پشت جبهه بودند زیاد واقعی نیست چرا که ما در کنار اروند کنار و روستای مدن ( که به آن جبهه مدن هم می گفتند) امداد رسانی می کردیم. این ها خط مقدم بودند گاهی پیش می آمد که برای آوردن اجساد شهدا به لب شط می رفتیم.
بعد از جنگ این سوال در ذهن خیلی ها پیش آمد که زنان در این
دوران چه می کردند ؟ جنگ مثل یک آتش است. وقتی که آتش به خانه هر فردی برسد تلاش می
کند تا آن را از خود دور کند. این جا دیگر زن و مرد مطرح نیست و هرکسی می خواهد از کشورش ، از آب و خاکش و از اعتقاداتش دفاع کند این جا دیگر بحث مرد و زن نیست .
معمولا از خانم ها در خط مقدم استفاده نمی شد مگر زمانی که نیرو نبود یا شرایط خاصی پیش می آمد ولی مواقعی هم به زنان در خط مقدم اسلحه می دادند. خیلی از خانم ها هم خودشان به خط مقدم اسلحه می رساندند. البته این مخصوص اوایل جنگ بود ؛ یعنی سال 59 . سال آغاز جنگ واقعا کمبود همه امکانات بود. آب ، نیرو ، اسلحه و... ولی از سال 60 به بعد اوضاع کمی بهتر شد .از این سال به بعد معمولا از خانم ها در خط مقدم استفاده نمی شد.
اوایل مردم فکر نمی کردند که جنگ اینقدر طولانی شود ولی وقتی که عراق خرمشهر را گرفت مردم بیشتر در تکاپو افتادند که اجازه ندهند آبادان را محاصره کنند. مردم آبادان خیلی مقاومت کردند هر چند عراقی ها تا ذوالفقاریه هم رسیدند و آبادان محاصره شد ولی مردم ، شهر را تسلیم نکردند.برای همین می گویند آبادان محاصره شد ولی شکست نخورد .
وقتی حصر آبادان شکل گرفت مردم واقعا در سختی بودند. بمباران های پیاپی و شبانه روزی صورت می گرفت. وقتی حصر آبادان شکسته شد مردم خیلی خوشحال شدند و امیدوارتر شدند. بعد از حصر ، خیلی ها به خانه هایشان در آبادان بازگشتند. ولی همچنان عراقی ها ایستگاه 7 و 12 و فیاضیه و مدن را در اختیار داشتند و آبادان را همچنان بمباران می کردند. با فتح خرمشهر که خوشحالی شدید مردم را در پی داشت ، آسمان آبادان هم آبی شد تا قبل از آن به دلیل موشک باران های شدید آسمان همیشه کدر و پر از دود بود. بعد از آن آسایش و آرامش سراغ آبادان آمد.
بعد از فتح خرمشهر با پدرم سراغ جنازه برادرم گشتیم. برادرم 23 سال سن داشت و جنازه اش را بعد از 21 ماه در بیابان های مارد ( روستای مارد در 18 کیلومتری شمال آبادان )پیدا کردیم . او در مهر 59 به شهادت رسیده بود ولی تا خرمشهر آزاد نشد نتوانستیم پیدایش کنیم.
خیلی از شهدای آبادان و خرمشهر همینطور مظلومانه به شهادت رسیدند . برادر دیگری هم داشتم که او هم به شهادت رسید. او از اول جنگ در جبهه بود. 14 سال بیشتر نداشت و چهار بار مجروح شده بود که سرانجام در سال 66 برای بار پنجم از ناحیه کبد و ریه جراحت برداشت و در سن 21 سالگی به شهادت رسید .
پدرم و دو برادر دیگرم نیز پاسدار بودند. پدرم و برادر بزرگم جانباز هستند . من و همسرم نیز مجروح شدیم. در سال 60 ازدواج کردم و تا آن موقع امدادگر بودم. سال 61 دخترم متولد شد و من با بچه نوزادم در بسیج مشغول به کار شدم . او را همراهم می بردم . گاهی اوقات به روستاهای اطراف می رفتم کارهای تزریقات و یا کارهای فرهنگی می کردم یا در خود بسیج خدمات رسانی می کردم. آن جا کتاب ، آجیل ،مربا بسته بندی می کردیم و می فرستادیم جبهه...
گاهی اوقات در طول سال میوه ای به چشم نمی دیدیم. بیشتر غذاها هم کنسروی بود.خیلی از زنان سالخورده برای بقیه نان می پختند چون نانوایی وجود نداشت. هر ازچند گاهی یک پارچه فروشی یا مرغ فروشی باز می شد با این حال حیات در شهر وجود داشت.
از سال 61 مدرسه ها در آبادان باز شد. یعنی خانواده ها بودند.مردم هنوز در این شهر زندگی می کردند .بچه ها سر کلاس می رفتند. خیلی ها کارشان این جا بود و خود را مجبور به ماندن می دیدند ولی عده زیادی می توانستند این جا نباشند ولی می ماندند به خاطر خانواده شان . مادر من می توانست نباشد ولی به خاطر خانواده اش ماند . خیلی ها ماندند که شهر خالی نماند تا حتی اگر کوچک ترین کاری از دست شان بر می آید بکند . گاهی اوقات مردم در مسجد جمع می شدند و برای 2 هزار نفر غذا می پختند.
در خانه اسلحه داشتیم. خیلی اوقات می شنیدیم که منافق یا دشمن توانسته خودش را به جایی برساند برای همین همه در خانه اسلحه داشتیم چون واقعا شهر ناامن بود .
یک بار وقتی با تیم پزشکی جهاد به روستا رفتیم دیدم مردم نگران و مضطرب دور بقچه ای جمع شده اند. ماجرا را که جویا شدیم فهمیدیم که عراقی ها برای تفریح زنی که کنار شط آمده بوده و از زنان روستای آن جا بوده با خمپاره مورد اصابت قرار دادند و شهید کردند.
مردم بقایای زن را درون بقچه پیچیده بودند و ماشینی نداشتند تا آن را به قبرستان ببرند. بقچه را تحویل گرفتیم و وقتی به گلزار شهدا رسیدیم گفتند ما از اجساد عکس میگیریم و چون خانمی آن جا نبود از من خواستند که خودم عکس بگیریم. وقتی بقچه را باز کردم دیدم جنازه تکه تکه و سوخته بود آن جا به مظلومیت زنان در جنگ پی بردم و منی که آن عکس را گرفتم گفتم که جهان باید به مظلومیت زنان ما پی ببرد. زنان در جبهه مظلومانه به شهادت می رسیدند مانند این زن زحمتکش روستایی ...
من فکر می کنم بعد از جنگ تحمیلی مردم به این آگاهی رسیده اند که از کشورشان دفاع کنند و می دانند که کسی نمی تواند به کشورشان حمله کند ما از آن چه درطول دوران جنگ دیدیم و آن چه که از الان می بینیم می دانیم که مردم تحت هر شریطی از کشورشان حمایت می کنند.
من فرزند یکی از شهدای موشکی سال 59آبادان هستم نام پدر من محمدعلی باقری بود که همراه با عمو و دو پسر عمویم و دو دخترعمویم در خانه به شهادت رسیدند
درود بی پایان به شرف این شیرزن آبادانی
وتمام زنان ایران زمین
افتخارمیکنم که ایرانیم و دو بیشتر افتخار میکنم که آبادانیم
پاینده باد ایران عزیز