شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۹۶۶۶
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۲ - ۰۹:۰۳

علیرضا نجفی : سلام شهید گمنام! سلام رفیق خوبم، ده سال است که با هم دوست شده ایم، مثل بچه های کلاس اولی روزی که آمدی به دانشگاه ساده و صمیمی گفتم که با من دوست می شوی، و شدیم اما این سوال را هنوز جواب نداده ای. نامت را به من نگفته ای و خیلی از سوالهای دیگر.

نگفته ای بچه کدام محله ای. هنوز نمی دانم در تیم فوتبال محله تان دروازه بان بوده ای یا نوک حمله اما از وجنات تو پیداست نوک حمله بوده ای و گلزن، اما نه از این گل به خودی زنهایی که حتی با خاکسپاری تو در دانشگاه مخالف بوده اند و هزار ضغری و کبری کشکی می بافتند.

بگذریم که عده ای خدانشناس حتی چند متر زمین را از سربازان سرزمین مادریمان دریغ کردند. شهید گمنام خیلی با تو حرف دارم. تو همان نبودی که در اردوی مدرسه نهار خودت را در کیف دوست فقیرت که مادرش چیزی نداشته بود برایش غذایی تهیه کند پنهانی گذاشتی و خودت بدون نهار سر کردی.

تو همان نیستی که لباس های نو عیدش را به پسر همسایه اش داد و عید را با لباس های کهنه اش گذراند و چه کیفی کردی. راستی تو همان نیستی که وقتی یکبار از جبهه برگشتی پول شیشه خانه حسین را به پدرش تعارف کردی و حلالی خواستی که کسی که شیشه خانه را شکست و در رفت من بودم و پدر حسین با گریه پولهایت را پس داده بود.

نامت را به من بگو! بگو تو را چه صدا کنم! کمی با من حرف بزن، راستی رفیق خوبم با کدام لهجه حرف می زنی! اهل کجایی! چیزی بگو که بدانم هنوز آشتی هستیم و با من قهر نکرده ای! اگر قهر هم باشی جای تعجب ندارد.در محله تان خیلی ها بدون اینکه هنوز هم نامت را بدانند، نبودنت را خوب می دانند چرا که خیلی وقت است کسی برای آنها نیمه شب ها غذا نمی برد.

نگفتی تو کیستی برادر خوبم! تو همان فرمانده گروهان نیستی وقتی به میدان مین خوردی روی مین ها غلط زدی و معبر باز شد و تکه تکه های پیکرت در تاریکی شب حمله گم شد و حجم آتش و گلوله نگذاشت پلاکت را بردارند!

تو ای مرد! همان نیستی که در کوههای کردستان با دست و پای بسته زنده زنده تو را در خاک کردند و من مانده ام که بر تو چه گذشته است! راستش را بگو! تو همان آرپی جی زن خط مقدم شلمچه نیستی که با گلوله مستقیم تانک به آرزویت که شهادت با گمنامی بود رسیدی و از جسمت چیزی نماند چرا که به دوستانت گفته بودی دلم می خواهد مانند ارباب بی کفنمان حسین (ع) بی سر و تکه تکه شوم و شدی!

شهید گمنام تو کیستی! نامت را به من بگو! تو از بچه های کربلای چهار نیستی که در بیابان گم شدند و از شدت تشنگی تنها و غریب جان دادی! بگو که در آن لحظات آخر چه می خواستی و چه می گفتی و در اندیشه ات چه می گذشت!

این روزها که پسرانم کم کم بزرگ می شوند داغ من تازه می شود، من تاب دوری یک روزه ی آنان را ندارم و خدا می داند که بر پدر داغدار تو چه گذشته است، هر روز از تولد تا بدرقه ات به جبهه ها را با اشک و آه مرور می کند و در آتش داغ آخرین نگاه، آخرین لبخند و آخرین دست تکان دادنت در ایستگاه قطار وقتی که از پنجره قطار برایش دست تکان می دادی میسوزد و اما مادر، وای، وای که این زن چه در سینه دارد از غم فراق!

آن روز که می رفتی ساکت را به دستت داد و قرآن بالای سرت گرفت و کاسه ای آب به امید آمدنت پشت پایت ریخت و برای اینکه ناراحت نشوی اشکهایش را پنهان کرد و حالا پیر و زمین گیر شده و سوی چشمانش کم شده از بس گریه کرده نیامدنت را. می دانی رفقایت جرات نمی کنند در خانه تان را بزنند چون شنیده اند یکبار مادرت از شوق اینکه تو باشی آنقدر عجله کرده است که از روی ویلچر روی زمین افتاده!

رفیق حداقل آدرست را بده به خانه ات سری بزنیم...شاید... چه خانه ای است بی تو... چه کرده روزگار فراقت با خواهر و برادرت... آن روز عید که کت و شلوار نو به تنت کردند و کل کشیدند و گفتند دامادیت را و تو چه سرخ شده بودی و حالا چشم خواهرت به تابوتی است که فقط چند تکه استخوان بی نام و نشان و تو حالا اینجایی، دانشگاه ما!

به مادرت بگو... به مادرت بگو که اینجا اصلا تنها نیستی، بگو که حالا در تمام برنامه های بزرگ و کوچک جایی هم برای شما هست...به مادرت بگو که کارگران فضای سبز دانشگاه هر روز با عشق و علاقه مزارتان را می شویند وگل می کارند، به مادرت بگو که دانشجویان جدید الورود هر سال با گل و گلاب می آیند و اسپند دود می کنند، به مادرت بگو که در مجلات و بروشورهای دانشگاه عکس یادمان شهدا پای ثابت است، به مادرت بگو که اساتید دانشگاه که برای پیاده روی می آیند با خانواده اینجا فاتحه می خوانند و شمع روشن می کنند که این مزار تاریک نباشد، بگو به مادرت آخر هر سال که دختران دانشجو می خواهند به خانه بروند برای تعطیلات اینجا هفت سین می اندازند، بگو و مادرت را مطمئن کن که تنها نیستی و عزیزی، بگو که در دانشگاه علوم پزشکی همه با شما مهربان هستند و بعد از نماز فاتحه می خوانند و خلاصه بساطتان گرم است. بگو که به اندازه بزرگی غم نبودن تو دانشگاهیان شادمان بودن تو هستند.به پدرت و برادرت هم بگو که دیگر پسر و برادر همه دانشگاهیان شده ای و خانواده ات چند هزار نفری است.به خانواده ات بگو سختی فراق شما خوشی وصال ما است و چه بار سنگینی که بر دوستان نهاده اید.

بگو که اینجا همیشه شمع روشن است... بگو که سال تحویل همیشه کسانی کنارت بوده اند و گریسته اند... و خوش بحالتان که شما اینجایید....و زمستان رفت و روسیاهی به ذغال ماند.


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار