شوشان - شهرام گراوندی :
یک :
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا، دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را، این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنَ ت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش، شروع میکنی به خرج کردن شان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی؛ توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت؛ اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند؛ توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد؛ در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد؛ برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟ بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمَ ت میکنند به هیزی، به مخزدن به اعتماد آدمها! سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری… اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند!
غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد، و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازی اش میگیریم؛ هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر...
دوم :
عده ای مثل قرص جوشانند، در لیوان آب که بیاندازیشان طوری غلیان کرده و کف می کنند که سر می روند. اما کافی است کمی صبر کنی، بعد می بینی که از نصف لیوان هم کمترند...
این دو نوشته متعلق است به دکتر علی شریعتی. کسی که در همه ی این سال ها فقط برایش دست گرفته اند و جوک برایش ساخته اند و توی گروه های وایبری و واتس آپی و فیسبوک به او خندیده اند و مسخره اش کرده اند و انگار یک تفکری، یک هیاتی، یک انجمنی بوده و هست که نمی گذارد اصل و ماهیت روشنفکری چون او، آنچنان که هست به نسل های شتابزده ی شصت و هفتاد و به نسل های سرخورده ی پنجاه و چهل، بازمعرفی و شناسانده شود و اتفاقن دکتر علی شریعتی یک مستمسک و بهانه و یک پیراهن عثمان خوب و همواره دمِ دستی هم هست برای سواستفاده ی سواستفاده چیان و بهره کشان و خرسواری عوامفریبان.
سال های سال شریعتی را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. دوست داشتنی که فی المثل شامل حال سارتر می شود و بیشتر از او شامل کامو. یا حتا جلال آل احمد. و یا غلامحسین ساعدی و صادق هدایت یا نیمایوشیج و احمد شاملو. خوب که دقت می کنم می بینم من همین ها را بیشتر از هر کس دیگری، هر روشنفکر دیگری، هر نویسنده و شاعر دیگری دوست دارم. و شاید وجه اشتراک خیلی از ما در دوست داشتن همین آدم هاست. شدت و ضعف هم می خواهد داشته باشد، داشته باشد. چه فرقی می کند اصلن؟! هیچ.
یک دوره ای تب شریعتی فراگیر بوده. همه گرفتارش بودیم. مثل جوش غرور جوانی که لک و اثرش را روی هر صورتی می گذارد. تب ایدئولوژی. تب جهان بینی. تب خواندن و آشنا شدن با اساطیر. قهرمان ها را بازشناختن و در اندیشه و منش قهرمان ها به دنبال رشته ها و متمسک هایی برای تلاش و تقلا و جستجوگری های بیشتر بودن. درجا نزدن، تکاپو، نوشتن، خواندن و خواندن و خواندن. و نه به قصد تغییر جامعه که حتا به قصد تغییر بنیادین در خود نبودن. چرا که دست و پاهای ما بیش از حد ممکن در گل و لجن فرو رفته بود و هنوز هم هست و بیرون نمی آید از بس!
بعدها و هر چه بیشتر به سن و سال ما افزوده شد، آن عشق و علاقه کم و کمتر شد و محدود شد به عشق و علاقه به کویریات و گفتگوهای تنهایی شریعتی. به از دلتنگی گفتن های شریعتی. به شاعرانگی ها و بی قراری های روح شریعتی.
و دریافتم که نیاز زمانه ی ما را صدها چون شریعتی نمی توانند تامین کنند. و تو حتا نمی توانی با یک بچه ی دهه ی هفتادی بحث کنی و زبان فهم و گفتگوی مشترک با او نداری چه برسد به این که اشتباه او را به او گوشزد کنی! و تو حتا از پس گفتگو با برادر و خواهر کوچکتر خودت هم بر نمی آیی چه برسد به دانشجوهایت که از ترس نمره به تو تمکین می کنند و یا شاگردان کلاس قصه نویسی ات که به تو حرمت می گذارند؛ و گرنه در بیرون از این مناسبت، برای تو تره هم خُرد نمی کنند.
آری چنین است برادر!
ما زمانی که به غلط آموختیم " بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز دارد" و به غلط فکر کردیم که در ذهن و پیکر و اندام هر کدام ما یک قهرمان بالقوه وجود دارد؛ و بدون پای افزار و سواد و توان و هوش و عقل و فراست و دوراندیشی، رشته ها و پیوندهای عقلانی جستجوگری و آموختن درونی و تعمق را دور انداختیم، همه وصف حال کودکانی شدیم که به راحتی به هر نو آمده ای کولی دادیم و گذاشتیم از ما سواستفاده شود.
نفی و به سخره گرفتن شریعتی و هر اتفاق و واقعه ای را منتسب به او دانستن و تکفیر و خشم گرفتن و فحاشی به شریعتی؛ نفی جلال آل احمد و بد و بیراه گفتن به جلال و به مضحکه برگزار کردن اندیشه ورزی و دگرگونی های مسلکی، مرامی و عقیدتی جلال را که تا دم واپسین زندگی اش ادامه داشت و دست آخر هم معلوم نشد به چه صراطی بود که مُرد؛ و یا دیگری و دیگری و دیگری، همه یک روال و منوال تاریخی تکرار شده و مستمر دارد که ما به آن مبتلاییم و از قضا در طیف متوسط به بالای جامعه که مثلن تحصیلکرده و باسواد هم هستند، بیشتر رایج است.
نکته ی شگفت دیگر این است که در هر دو گروه مخالفی که در این سالهای اخیر و از سالهای بعد از پیروزی انقلاب رو در روی هم قرار گرفتند و به جز حذف گروه دیگر، به کمتر از آن رضایت ندادند و هر دو گروه هم بعدها در نفی و کوبیدن شریعتی تا توانستند در ساز سلیقه ای و مصلحتی خود دمیدند، عشق و علاقه ی افراطی هر دو گروه به شریعتی در زمانه ای که هنوز شریعتی زنده بود و انقلاب پیروز نشده بود، است که جای درنگ و تامل و البته تاسف دارد!
و از سوی دیگر، آدم های ابن الوقتی هم هستند که حتا امروزه عارشان می آید در مورد شریعتی حرف بزنند و اگر کسی هم پیدا شود در مورد شریعتی حرف بزند به او می تازند!
من اما شریعتی را دوست دارم و هنوز به او ارادت قلبی دارم. همیشه مدیون او هستم که در حادترین دوره ی زندگی ام _ در حد فاصل 23 تا 30 سالگی مثلن _ به من دریچه های تازه ای از دیگرگونه نگریستن به جهان و پیرامونم را یاد داد. به من نفس معترض بودن را آموخت. یادم داد که مثل بز اخفش هر چیزی را تایید نکنم و برای کسی سر نجنبانم.
شریعتی برای من همواره یک شخصیت جوان است. یک اندیشه ی پویاست که شاید هم فقط می تواند در همین برهه از زندگی _ یعنی دهه ی بیست تا سی سالگی عمر هر کسی _ مفید واقع شود. و مگر همین، کم چیزی است؟!