شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
شنیدم که حالش هیچ خوب نیست ، منتظر شدم ، هوا تاریک شود ، بقولی گرما بشکند،
ما اهوازی ها اکثر شب و تاریکی هوا را برای دید و بازدید و حتی عیادت از بیماران انتخاب میکنیم ، شاید با تاریکی و ندیده شدن راحت تر کنار میآییم .
همان خانه ی لین ۹ حصیرآباد ! میدانستم کلی بعد از انقلاب مسوولیت داشته، بر خلاف خیلی ها و حتی تازه به دوران رسیده ها ، نه تنها وضع مالی اش بهتر نشده بلکه بنظرم بدتر از گذشته نیز بود.
گوشه اتاق باصطلاح پذیرایی روی پتویی دراز کشیده ،دیابت باعث قطع یکی از پاهایش شده بود . فضای اتاق یک آشنای دور بنظر میرسید ، تشکیل جلسات قرآن و اخلاق و حتی جلسات تیم فوتبال را در همین اتاق تشکیل میداد و برای ما که آنموقع نوجوان بودیم حضور در این جلسات از نان شب هم واجب تر بود.
برای انقلاب و اسلام خیلی زحمت کشیده و عجیب تعصب خاصی به انقلاب و امام (ره) داشت. باور نداشت باستی هیلز و حقوق نجومی رواج پیدا کرده ، نمی خواستم ، باورهایش را مخدوش و دردش را بیشتر کنم ، بنابراین از گفتن باغ وحش های خصوصی و استخرهای شخصی و بازداشت ها ی آقا زاده ها و ان شالله پدرانشان!! چیزی نگفتم ، برخی از دوستان گفته بودند، بیشتر وقتش به عرفان و خواندن تفاسیر قرآن میگذرد ، وقتی از نزدیک ملاقاتش کردم و کنارش نشستم ، درستی این خبر را بیشتر احساس کردم .
علاقه ای به اخبار سیاسی و قدرت نداشت بنابراین مجبور شدم مطابق میلش از گذشته صحبت کنم ، از بازی پرسپولیس و گارد و از ،شام و ناهارهایی که از منزل به مسجد میآورد و بچه ها را همسفره میکرد و من عضو ثابت سفره ی او بودم!
میگفت احساس میکند از خاک پیرتر شده ، لفظی که قبلاً از کسی نشنیده بودم ،
وقتی گفتم هنوز به مسجد میرود یا نه؟
اشاره به پای قطع شده اش پاسخ سوالم بود. نمیدانم چی شد که یهویی گفت : « قرار نبود این جوری شه»! متوجه منظورش شدم . اما به روی خودم نیاوردم . او در جلسات از عدالت اسلامی ، پاکدستی، عبادات و قرب الهی ، نوع دوستی و ... صحبت های خیلی خوبی داشت و ما را به خلسه ی یک جامعه ی ایده آل میبرد ، طوری از اسلام میگفت که آرزمند بودیم که پرچم اسلام روزی در همه کشورها به اهتزاز درآورده شود . حالا چرا اینجوری نشد ؟ سوالی بود که حس کردم مثل خوره ، به جانش افتاده است .
بر خلاف تصمیم قبلی ام که نمیخواستم با با طرح برخی موضوعات رنجش را بیشتر کنم ، اما مجبور شدم ؛ برخی واقعیت های اجتماعی را از شکاف طبقاتی ، ناشایستگی در مناصب و دین گریزی و انحرافات مذهبی و فسادی که در تار و پود سیستم اجرایی نهادینه شده بگویم ، هیچی نمیگفت ، فقط گوش میداد ،
وقتی حرفهایم تمام شد ، منتظر شدم او حرفی بزند ، ... نزد !
دیدم زیاد نشستم ، گویا حوصله اش سر رفته و وقت رفتن بود ، میخواستم خداحافظی کنم که گفت ، نه ! بنشین ، ادامه حرفهایش یک حلالیت طلبی بود ، از اینکه ما را وادار میکرد دوشنبه و پنجشنبه ها روزه بگیریم و اعتکاف را اجباری میکرد،
با لبخندی تلخ ادامه داد هفته آینده قراره اون یکی پایش را هم قطع کنند ....