شوشان - محمد مالی :
پرده اول
۳۰ شهریور ۹۷ ساعت ۱۹/ اهواز/ زیتون کارمندی
اجازه بدهید از نقطه ضعفِ خود شروع کنم؛ نان محلی که با تنور زمینی و گندم بومی به عمل میآید. پیشترها هر خانه یک تنور گِلی داشت. خاک سُرخ و آب را بههم میزدند و وَرز میدادند تا به شکل استوانهای درآید. خشک که میشد در گودالی که میانۀ اتاقکی حفر کرده بودند، جای مینهادند. تنور با کمی فاصله از دیواره با شن پُر میشد و سوراخی در کف آن که حرارت را تنظیم میکرد. سوختِ این تنور، کُندۀ درخت و خار بود و خوراکش گندمی بدون ناخالصی که عطر بیابانی داشت و به آسیابِ آبی سپرده شده بود و آردی قدیمی همراه با آرد تازه که در بادیه مینشست و هَم میخورد تا وَر بیاید و به مقام تُرشناکی برسد. بعد از آن است که دستهای پینهبستۀ روستایی، چانه میگیرند و با کیسه ضخیمِ پارچهای در دست، خمیر رقصان را به دیواره تنور جوشان میچپسبانند و دمی دیگر برمیگیرند و در سفرهای آردی میپیچانند. این امّا نقطه ضعفی است که نزدیکان میدانند و اگر کتاب اعترافاتی چون ژانژاکروسو در کار بود به حتم ثبت میشد این فقره که زانو شُل کن بوده است در زندگانی من. و اگر این نقطه ضعف من است، نوعی دیگر از این نان، معروف به نانِ قُلمبی که همان مقدمات را دارد و اما شیر، شکر و ماست را بر آن میافزایند، به حتم حُفره یا گودال ضعف است که اگر بویش برسد از هر جایی در عالم خود را میرسانم تا با وصال! ـ نه نصف عیش با وصف عیش ـ که تمام عیش کامل شود.
ساعت رسیده بود به ۹ شب که مادرم ورای فرکانسهای تلفن، خبری میداد.
ـ «سعید اینا آمدهاند و خاله، نان محلّی برایت فرستاده است. دارند میآیند که نانها را بدهند، تو هم بیا تا ببری سهمت را.»
این را گفتم تا دلیل زودتر رسیدنم از سعید اینا را بدانید.
رفتم بالا که وقتی دیدم سعید نرسیده است، کمی ماندم. چای و پُرس احوال. ساعت رسید به ۱۱ که خواستم برگردم. آیفون به صدا آمد. سعید بود که میگفت: «محمدطاها خودش میخواهد نانها را بیاورد بالا».
ـ ببخشید دیر شد. رفته بودیم شبهای بینالحرمین. باید محمدطاها را میدیدی، سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون داده بود و فریاد میزد لبیکیاحسین.
اولین بار بود که محمدطاها خودش آمده بود بالا از آسانسور.
آغوش و بوسه و سلام.
پیراهن سیاه، چشمان معصوم، پیشانی بلند، موهای ریخته روی صورت، خنده شیرین، یک لحظه خشکم زد. اتمسفر داشت. اما هر چه بود آن یک آنِ خاص، عطرش، فضا را برده بود یک جای خوب.
پرده دوم
۳۱ شهریور ۹۷/ ساعت۹:۳۰ صبح/ اهواز/ شیخبهاجنوبی
منصور برای من حُکم مرُفین دارد، زخمهها و نه زخمها، طعنهها و نه طعنها، غمها و نه غمزهها وقتی میرسند؛ از در میروند و از پنجره میآیند تو، وقتِ خبر کردن اوست؛ در اتاق رو به خیابانِ طبقه ۴ ساختمان قهوهای نبش کوچه سامانینژاد.
ـ منصور جان کلافهام، سیگار داری.
ـ آره اما نهپایه بلند، سنگین نیست دودشها؛ وقتی میرود بالا خیلی دیر میرسد یک متر آن طرفتر.
ـ باشه تو هم، بیا اینجا روی گوشه این میز تلفن بنشین، فقط کرکره پنجره را بده بالا تا دود وقتی به من میخورد توی اتاق نماند و بلغزد بیرون.
و این حکایت آن روز بود، آخرین روز شهریورِ لعنتی ۹۷؛ به وقتِ کلافگی! منصور کام میگیراند و قرار بود بویش را از دور بفهمم تا این سردرگمیِ بیدلیل، آرام شود. کنارش ایستادم و زُل زدم کفِ خیابان، سبزیفروش ایستاده بود و صدا میانداخت توی بلندگوی دستیِ خشدارش که دور خودش جمع میکرد زنان محله را.
صدایی میآمد. صدای رگبار تیر بود از کمی دورتر.
ـ منصور میشنوی تو هم؟
ـ خو مگه نمیدونی، رژه است امروز.
ـ آره، صبح که میاومدم از میدون توپ بسته بود جاده، انداختم فرعی تا برسم. ولی توی رژه که رگبار نمیکشند.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای آژیر آمد. تکیه دادم کنار پنجره، تا نصف بدن رفتم بیرون، سبزیفروش حالا داشت نعره میزد. موتوری با دو سرنشین و کلاشی بر دوش که یک خودرو نظامی تعقیبش میکرد از مقابل چشمم تیز عبور کردند.
زنگ موبایلم آمد. نام مادرم افتاده بود. پاسخش دادم.
ـ محمد! سعید اینا رژه بودند، اتفاقی افتاده، سعید بیمارستان ارتش است، برو پیشاش.
حتی نپرسیدم از کجا با خبر شدی. پلهها چند تا یکی شد و رسیدم پای خیابان و دوستم استارت زد.
آمبولانس پشت آمبولانس، و خیابانهای بسته. راهی نبود تا بیمارستان ارتش، شاید پنج ـ شش دقیقه، خون میچکید از لایِ در آمبولانس روبرو. خودم را رساندم به اورژانس.
هر گوشهاش یک زخمی، خون، لباس و پوتین بیصاحب.
رسیدم به یک سروان ارتشیِ پیراهن پاره، با زخمیِ سر بسته...
ـ سعید اقدامی را میشناسید؟ آمدهام پیاش...
چند ثانیه خشکش زد توی صورتم.
زبانش بند آمده بود و با دست، اتاقی گوشه اورژانس را نشانم داد.
درب اتاق باز بود.
صدای ضجه و ناله میآمد.
ـ بابا، طاها بیدار شو. طاها بلند شو.
سعید افتاده بود روی طاهای غرق خون و بغلش میزد...
نه صدایی میشنید و نه کسی را میدید. انگاری دنیا ایستاده بود به تماشای این اندوهناک وداع.
و من حسِ آدمی که رسیدهاست تهِ عالم و لبه پرتگاه ایستاده؛ منگ.
چند دقیقهای گذشت، شاید ۲۰ دقیقه. سعید آرام نداشت، نالهاش تمام نمیشد انگار. تا که از هوش رفت.
حالا سعید را با چند افسر دیگر خواباندهایم روی تخت روبرو.
این صحنۀ تراژیک اما هنوز پیش رویم است.
طاها روی تختی غرق خون، با چشمانی رو به آسمان. دستهایی مُشت شده، پیراهنی خونین. شلوار تا خُرده. یک طرف اتاق و سعید بابایش یک طرف دیگر با سُرُمی که میگرفت. آمدند برای بردن طاها به پزشکی قانونی! آرام توی گوشِ سعید گفتم.
نمیدانم فهمید یا نه، منتظرش نشدم، گفتم: ببریدش.
شاید چند دقیقه بعدتر، سعید بیقرار بلند شد.
من نشسته بودم کف اتاق، تکیه داده به در، خون میچکید از تختی که طاها رویش بود هنوز.
سعید گفت...
ـ من باید بروم پیش طاها پزشکی قانونی. مبینا را بردهاند پیش همسایهها، تو برو و پیدایش کن و ببر پیش خواهرت.
روی ویلچر بردمش تا پیش ماشین.
با زحمت رفت و برگشت یکدفعه، انگار چیزی یادش آمد.
ـ بعد از پیدا کردن مبینا؛ تو برو پیش خانومم فاطمه، بیمارستان است. ببین چطور است حالش!
و فاجعه داشت آرام و نرم نرمک میرفت توی وجودم تازه.
پرده سوم
۳۱ شهریور ۹۷/ ساعت ۱۰:۴۷ صبح/ اهواز/ کمپلو
با کمی پرسوجو، مبینا را پیدا کردم در یکی از خانههای بلوکهای سازمانی ارتشی. همین کافی بود تا بدون نگرانی برسم چند کوچه آنطرفتر، بیمارستانی که مادر طاها آنجا بود. چند دقیقه پیش رگبار گرفته بودند چند بیمارستان را. آن بیمارستان هم وضعیت عادی نداشت. پدر و مادرهایی که پیِ بچههایشان بودند، فرزندانی که از پی مادران و پدرانشان آمده بودند، پرس پرسان رسیدم طبقه دوم، اتاق انتهای راهرو. مادر طاها بیهوش و چند پرستار اطرافش.
آنجا بود که فهمیدم سعید مثل همیشه آن روز میرود به مقر نظامیاش، طاها هم از چند روز قبلتر به اصرار خواسته بود که برود رژه را ببیند. فاطمه خانم در زمان وقوع حادثه شوم تروریستی، وقتی میبیند که دارند از نزدیک و بالای سر رگبار میگیرند به خانوادهها، مادرانه پسرش را بغل میگیرد تا آسیبی نبیند. از فاصله یکی دو متری، میزنند به فاطمه، گلوله پای او را شکافته و از پهلوی طاها عبور میکند. طاهای ۴ ساله دوام نمیآورد و اما مادر، با خون زیادی که از دست داده حالا چند ساعت بعد از حادثه روی تخت است.
میروم پیش مسئول بخش.
ـ دکتر کجاست؟ چه کسی باید این خانم را ببیند، گلوله خورده است.
ـ دکتر خانم (...) است که نیامده ولی ما عکسها را برای او فرستادهایم.
میروم پیش رئیس بیمارستان و میگویم دکتر شما کجاست؟
میگوید دکترِ جراح که خانمی هست، فهمیده چه اتفاقی افتاده، ترسیده و نمیآید، میگوید از روی عکس تشخیص میدهم.
سعید میرسد، باز هم از هوش میرود. میبریمش روی تختی در اتاق خالی بخش.
به او میگویم وضعیت را و اینکه بهتر است بیمارستان را عوض کنیم.
ساعت رسیده است به ۱۴، تا ساعت ۱۶ درگیر پیدا کردن آمبولانسم. به بیمارستان دیگری میرویم آن سوی شهر...
پرده چهارم
۳۱ شهریور ۹۷/ساعت ۱۶:۳۰/ بیمارستان(...)
همه چیز بهطور غریبانهای عادی است، و خیلی خیلی عادی. یکی دو نفر از همقطارهای سعید رسیدهاند و کمکاند. خودمان مادر مجروح را میبریم اورژانس. اصرار میکنیم جایی باشد که پرده داشته باشد و صدای تلویزیون نیاید. آخر، مادر طاها هنوز خبر از شهادت فرزندش ندارد تا دقیقاً دو روز بعد! سعید حال خوبی ندارد.
فاطمه نالان از طاها میپرسد. او ظاهراً تیر خوردن پسرش را متوجه شده است.
سعید بُغض میخورد آنقدر که یک لحظه دیوار را میگیرد و مینشیند روی زمین و بارانی میگرید. روبرویش نشستهام، دستهایش را گرفتهام. یخ زده و فشارش افتاده! تشنه است. میروم سراغ کانتر پرستاری. آن طرف شاید پنج یا شش پرستار نشستهاند بهحرف.
ـ یک لیوان آب میخواستم! برای همراه آن خانم تیر خورده.
ـ بروید بیرون اورژانس، آنجا یک آبسردکن هست!
ـ با ناراحتی میروم، بیرونِ اورژانس تا آبسردکن شاید ۵۰ قدم بود، میدوم خسته، آبسردکن خراب است.
ـ برمیگردم و آنقدر بر سر کادر پزشکی فریاد میزنم تا مسئول شیفت میرسد و از همان روبروی جایی که سعید روی زمین نشسته بود از توی یخچال یک لیوان آب میدهد دستم.
سعید آب میخورد و خود را پیدا میکند.
چند باری برای عکسبرداری، مادر طاها را میبریم اتاقی دیگر.
تا اینکه محل گلوله را بخیه میزنند و البته بعدها میفهیم کار درستی نبوده است.
تلفنم زنگ میخورد... میخواهند با سعید مصاحبه کنند.
شرایط خوبی نبود ولی من باید پیغام را میرساندم. سعید گفت حرفی ندارم حالا، فقط بگو به داد همسرم برسند، رسیدگی خوب نیست!
تلفنم زنگ میخورد... خانمی است که میخواهد بداند مادرطاها کجاست. با همسرش میآیند. پختهزنی که عکسهایش را بعدها در گزارشات تصویری حادثه دیدم.
آمدند و به دلداری سعید. آنجا بودند در قلب حادثه و دردناک بود گفتههایشان.
این یک روز با سعید بودن داشت به عمق صدسال میرسید برایم.
آرام بود و هم طوفانی. و چقدر صبور.
تلفنم زنگ خورد... برادران سعید آمده بودند. پایم لرزید، رسیدم بیرون اورژانس. باید در چند لحظه هم همۀ ماجرا را میگفتم و هم اینکه فاطمه خانم ماجرای طاها را نمیداند. فکر کنم صحنه دستِ کمی از قیامت نداشت.
راه افتادیم به سمت اورژانس، انگار آمدن برادرهای سعید کمی از بار سنگینی که روی دوشم بود را برمیداشت...
پردهها اما کم نیستند...
۱ مهر ماه ۹۷ ساعت ۲ شب/
فاطمه خانم به بیمارستان ارتش منتقل میشود.
۱ مهرماه ۹۷ ساعت ۸صبح/
سعید بیقرار است و دلتنگِ طاهایی که حالا منتقل شده است سردخانه بیمارستان ارتش.
سعید بارها به دیدار فرزندش میرود. پدر، آغوشِ طاها و دریایی از غم.
۱ مهر ماه ۹۷ ساعت ۲۰/ خانه سعید/
فلیوش آمده تا حجله ببندد برای شهید! داربستیها وقتی میفهمند برای چه کاری آمدهاند، سیر گریه میکنند.
سعید میآید و خودش حجله را تزئین میکند.
بُغض همه میترکد. کار که تمام میشود، سعید اصرار میکند که همه باید شام بخورند. خسته مینشینیم. سعید خودش غذا میآورد و لقمه میگیرد برای تک تک ما. عمو و دایی طاها با گریه شام میخورند. زیر چشمی سعید را نگاه میکنم. این دو روز این مرد چهقدر بزرگ شد، چهقدر عمیق، چهقدر متعالی، با خودم همان لحظه گفتم... حالا سعید شده پدر شهید و این یک درجه است! تراز است. مرتبه است. رزق است و توفیق!
زنگِ در میخورد، سعید نمیگذارد کسی سفره را ترک کند. میرود و با سه دختربچه قد و نیمقد برمیگردد، یکی گُلی در دست دارد، یکی یک ماشین اسباببازی، و دخترِ پیراهن صورتی با یک نقاشی آمده است.
اینها همبازیهای طاها هستند که حالا دور سعید نشستهاند.
سعید چند بیسکوییت و شکلات را که برای روز اول پیشدبستانی طاها گرفته میآورد برای بچهها.
ـ عمو سعید، این اسباببازی را طاها دوست داشت خیلی! آوردهام برایش. فقط بگو باز بیاید.
ـ عمو سعید، مادرم میگوید طاها رفته پیش خدا، این گُلها را بدهید به او.
ـ عمو سعید، این نقاشی را برای طاها کشیدهام، ببین...
قلمِ من قادر به توصیف وضع آن اتاق نیست...
سعید میگوید: بروید بخوابید فردا تشییع است.
۲ مهرماه ۹۷/ ۸ صبح/ حسینیه ثارالله
تا از میان خیل جمعیت بگذرم و برسم به سعید، عموها و دایی طاها، کمی میگذرد. بلندگوها جیغ میکشند، حرفهای سخنرانان را نمیشنوم. آفتاب شلاق میزند توی سرم. پیرمردی گلاب میپاشد. سینهها موج گرفتهاند. تابوتها روی تریلیهاست. سعید چیزی میدهد دستم انگار. نگاه میکنم و تَرَک برمیدارم از درون. کیفِ پیشدبستانی طاهاست. و طبل کودکانهای که میبرده بینالحرمین و دَم میگرفته...
یاد لبیکیاحسینهای شب قبلِ شهادت طاها میافتم.
با پلاستیکی که چند اسباببازیِ طاها درونش بود. با خود میگفتم اینها اسناد جنایت کودککُشهاست.
پدر طاها خود را میکشد روی تریلی و آرام میگیرد در آغوش تابوت.
ایستادهام زیر نیمه رواق نبش طالقانی، سیر نمیشوم از دیدن این رویا، طاها در آغوش پدر یا پدر در آغوش طاها.
تابوتها را یکی یکی میسپارند به دریای جمعیت که برود تا چهارراه زند و نادری را متبرّک سازد. با هر تابوت دلهایی روان است و بیشتر جمعیت اما ایستادهاند به انتظار طاها...
مادرها عکس خونآلود طاها را به آغوش میکشیدند و چون حالا خبر داشتند که مادر طاها خود مجروح است و حضور ندارد میگفتند: «ما مادر طاهاییم».
جمعیت رفتنی نیست. سعید هم از طاها دل کندنی...
با اصرار عموهای طاها و گفتن اینکه ما مراقب تابوت هستیم. سعید راضی میشود به جدایی.
میآید پایین سعید و خودش جلوی تابوت را میگیرد. تابوت کوچکی است. دلم میگیرد. کیف و اساببازیهای طاها را میگذارم روی تابوت، عموها و دایی طاها هم هستند. هر کس میرسد، تبرّک میجوید از وسایل طاها... جمعیت طاها را میبرد و چقدر خوب میبرد.
میرسیم به جایی که باید راهمان جدا شود از جمعیت. تابوت به زحمت میرود توی آمبولانس با سعید.
۲ مهرماه ۹۷ ساعت ۱۶/ بیمارستان ارتش/ سردخانه
برای انتقال هوایی طاها، باید تابوت در دمایی خاص نگهداری شود. این امکان در آن بیمارستان نبود. هماهنگ میشود و تابوت به سردخانه بهشتآباد میرسد و من متعجبم از رنجی که این خانواده باید بکشد.
۳ مهر ماه ۹۷/ ساعت ۱۸/ سردخانه بهشتآباد اهواز
پدر محمدطاها اصرار دارد با تابوت آخرین وداع را داشته باشد. میرویم داخل سردخانه. دمای سردخانه را برای انتقال تابوت تا چندین درجه زیر صفر پایین آوردهاند. پدر، تابوت را در آغوش میکشد. غوغایی برپا میشود. سعید چند دقیقهای وقت میخواهد. میخوابد کنار تابوت. انگاری طاها را بغل گرفته، نجوا میکند. با حالت روضه تعریف میکند... شب قبل از ۳۱ شهریور، طاها خانهای درست کرده به سبک کودکان در زاویه بین دو مبل و میگوید: «بابا بیا امشب اینجا بخوابیم».
سعید میگوید هنوز گرمای طاها در بدنم هست.
صورتم خیس شده از عرق! در سردخانهای که دمایش چندین درجه زیر صفر است.
تابوت میرود به آمبولانس.
۳ مهرماه ۹۷/ فرودگاه اهواز
سان، موزیک و ادای احترام ارتشیها... جمعیت آمده است برای بدرقه همیشه! چیزی حدود ۲۰ کودک همسن و سال طاها آمدهاند و لبیکیاحسین میگویند. مادر و پدر طاها از دیدن بچهها منقلب میشوند، اشک است و آغوش و شرمندگی غم.
اینجاست که فاطمه خانم میگوید: طاها هم مثل مقتدایش علیاصغر شهید شد. بچهها؛ علیاصغری باشید و من با خود میگویم: او هم شده است حالا یک مادر شهید...
چند دقیقه بعد سعید میخواهد خودش از جای طاها در قسمت انبار بار مطمئن شود. آنجا عکاس ایسناست که میرساند خود را به سعید. آخرین عکسهای طاها از او بوده، وقتی میگوید طاها ناله میکرده و وقتی در آغوش نظامیها منتقل میشده به آمبولانس، بابایش را صدا میزده! سعید غرق میشود در اشک...
و من این روایت را دیشب شنیده بودم از سرباز محمدی که طاها و مبینا را با رشادت از صحنه دور کرده بود و رسانده بود به جای امن، سعید از آغوش آن سرباز جدا نمیشد ساعتهای پایانی دیشب.
پرده آخر... ۵ مهر ۹۷
از اخبار تلویزیون؛ تشییع طاها را در منزلگاه ابدیاش میبینم.
تلفنم زنگ میزند.
تعجب میکنم، عموی طاهاست.
میگوید: یادت هست وقتی کیف مدرسه طاها را باز کردی گفتی این قیچی چکار میکند داخلش! و من گفتم نمیدانم.
گفتم: آره، خُب؟
گفت: وقتی میخواستیم طاها را دفن کنیم، چند دور پلاستیک ضخیم اطراف تابوت بود. چیزی آنجا نبود برای باز کردن پلاستیکها! چون میخواستیم کیف و اسباببازیهایش را هم بگذاریم داخل مزار، آنها همراهم بودند، یک لحظه یاد قیچی افتادم و از داخل کیف آوردم بیرون و سپردمش به کار نیمهتمام.
«دیدی محمد! طاها فکر همه چیز را کرده بود از قبل...»
روحت شاد