خون اش به جوش آمد ، دست اش را مشت کرده ، رگهای گردنش متورم شده است . با عصبانیت گفت : تو غلط کردی عاطفه را دیدی و غلط می کنی که این حرف ها را می زنی . امیر خشکش زد . گفت چی ؟ خسروگفت ، بله همین که گفتم غلط کردی . کی به تواجازه داد عاطفه رو ببینی ؟
می دونی با چند ...
اگر در این مورد حرفی بزنی ، دیگر با من حرف نزن
عاطفه ساکن محله باسکول بود .
عاطفه به امیر گفته بود که در اینجا نمی توانم صحبت کنم ، سینما کارون بیا ، تا آنجا صحبت کنیم .
خسرو ، میانه ای با خدا و دین ندارد ، اما چیزی در عاطفه می بیند که او را از نزدیک شدن به عاطفه منع می کرد .
خسرو گفت ، اما اگر خدا هم نباشد ، هر کاری مجاز نیست .
به هرکس و هر چیز که دل می بیندیم
آن چیز و آن کس جزیی از ساحت ِوجودی ما می شود .
مهم نیست آن چیز یا آن کس ، بداند یا نداند ، بخواهد یا نخواهد ، در کنارتوباشد یا نباشد ، مهم آن است که تکه ای از وجود تو شده و همراهت خواهد ماند .
زن برگشت و خسرو تنها ماند ، زیر سایه درختِ بی عار . خسرو گفت : « تنها نبودم ، تنها شدم ، وقتی که تو آمدی ! » این شعر راخسرو از مهری ، شاعری جوان ، از رادیو نفت آبادان شنیده بود . خسرو گفت : به او نزدیک نمی شوم ، در اومحو می شوم . این حس و حال را تا کنون تجربه نکرده ام .
بعدها عاطفه گفت : افسوس ، خسرو وقتی آمد ، که رفته بود. وقتی دنبال سایه ات می روی ، از تو دور می شود .
امیال و خواسته هایت تو را ، به کجا می کشد ؟ به سوی چیزی یا کسی که می خواهی و یا می خواندت ؟ سیر نخواهی شد . تشنه ترت می کند. عجب مخمصه ای است میل ِخواستن .
اگر می دانست و یا می توانست ، شاید راهی برای رهایی می یافت . سراسیمگی و سراب ِ رسیدن ، واقعیت ِبودن و شدن ، شتاب در جستن و پیوستن ، رسیدن یا نرسیدن ، خواستن و نخواستن . معنا یا بی معنایی . بازی همیشه ی زندگی و . دور تکرار های مدام ِ آدمی در تاریکی است.
مردم به خیابان ها آمده اند ، از مهر ۵۷ شعله های انقلاب زبانه کشیده است . مردم شعار می دهند . سینماها ، مشروب فروشی ها ، مراکز فساد و فحشا و هرچه را مظهر ی از رژیم شاه می بینند به آتش و تخریب می سپارند ، حتی بانک ها که نشانه ای از اقتصاد دوران مدرنیته است ، به دلیل در خدمت ِنظامِ سرمایه محور و شاه آتش می زنند .
مردم در مستی و بی قراری برای انقلاب ، از هم پیشی می گیرند ، حتی گاهی از رهبران شان پیش می افتند .
امیر احساسی و دنبال جامعه ای بی طبقه است . با مبارزین سیاسی هم رابطه ای ندارد . بیشتر اهل حرف است تا عمل . برای او ، خانه ای در فلکه سوم کیانپارس خیابان نهم ، نماد سرمایه داری است . خزعلی که به اهواز می آید در این خانه بیتوته می کند . طرفدار طبقه کارگر است .
مادرش عاشق قران و مسجد و نذر و نیاز است . خسرو فرزند کشاورزی است وبی طرف در دعواهای طبقانی و سیاسی ، بقول خودش ، مساله او زندگی است ودیگر هیچ .
نزدیکای ظهر خسرو به سراغ امیر رفت . زایر ملوح و خضیّر و پدر امیر بساط چایی شان برپاست و گرم سخن اند . پدر امیر هم عربی حرف می زند . خانه یکی هستند . در مورد خاطرات و گذشته ها حرف می زنند . . خسرو کنارشان می نشیند . با خنده می گوید جوری حرف بزنید تا ما هم بفهمم .
همه می خندند ، پدر امیر برایش چای می ریزد. خسرو کنجکاو است ، پدرش از اصفهان به اهواز آمده است . می پرسد زایر از قدیم ها برامون تعریف کن . از اهواز قدم .
امیر نان به دست ، از نانوایی حریری شوشتری سر می رسد . مادرش در حال خواندن قران است و با بادبزن حصیری خود راخنک می کند .نان ها را روی چادر نماز مادر می گذارد و به جمع می پیوندد.
زایر ملوح می گوید : اگر بخوام بگم خیلی داستان زیاده ، قبلا این ور شط همش بیابون بود . اهواز قدیم اون ور شط بود . اصلا اینحا همش زمین کشاورزی بود . رضا شاه که بجای شوشتر ، اهواز رو مرکز استان کرد ، اهواز شلوغ شد بعد که ارتش اومد و بعدها کاخ محمدرضا شاه رو که ساختند ، یواش یواش اینجا ها خونه ساختند.
خضیّر : گمرگ این ور شط بود ولی بازار و همه کاروانسراها و حجره ها اون ور اب . الان هم هنوز هست . مثل کاروانسرای شیخ خزعل ، معین التجار .
پدر امیر : باخنده ، برا همین ما الان هم ، به اون ور شط می گیم شهر .
مادر جلیل ، زن خضیر ، در یک سینی بادمجان کباب شده را آورده است . تنور پس از پخت نان ، آماده پخت بادمجان است . و غذایی خوشمزه با نارنج . پیش مادر امیر می رود و گپ و گفت می کنند .
ملوح خنده رو و مهربان است می گوید ، الان رو نبین ، شاید حدود صد ، صدو پنجاه سال قبل اهواز تبدیل به یه روستا شده بود . قبلا آباد بوده، اما ازرونق افتاده بود . پدرم می گفت ، خیلی که باشه ، شاید به زور صد خانوار در اهواز زندگی می کردند . بعدها جمعیت زیاد شد.
خرمشهر یا محمره دست شیخ مزعل بود و اهواز دست شیخ نبهان بود . اون وقت شیخ خزعلی نبود ،
— یعنی واقعا اهواز به اندازه یک روستا بود ؟
— بله همینطوره . اهواز قدیم همه ی اهواز بود . علی ابن مهزیار هم اونجاست .
پدر امیر گفت : نگاه کن ، حصیرآباد حاشیه اهواز قدیمه و اخرآسفالت ، آخر سی متری ، بعدش همه زمین کشاورزی بود . شیلنگ آباد و لشکرآباد بعد از کمپلو و پادگان ِارتش ساخته شد . یواش یواش مردم از اطراف امدند و اونجا آباد شد . از اسم محله های اهواز می شه فهمید ، بیشتر اسما جدیده.
—- پس اهواز جدید خیلی سال نیست که ساخته شده ؟
خضیّر گفت : آره اهواز جدید خیلی وقت نیست که ساخته شده . کمپلو ، لشکرآباد پادادشهر و اریا شهر ، گلستان ، زیتون کارگری ، زیتون کارمندی ، باغ معین ، باغ شیخ ، کیان پارس و کیان اباد ، ملی راه و نیوساید و ... نگاه کن همه جدیدن .
— زایر ملوح عرب ها با عجمها چطور بودند ؟
پدر امیر وسط حرف امد و گفت : والله همیشه خوب بودند . اصلا هیچوقت من یادم نمیاد که جنگ و دعوایی داشته باشیم . مثل الان ، با هم می نشستیم و خوش و بش می کنیم .
— ها ولک این حرفا چیه ؟ ما همه برادریم ، مسلمونیم و ایرانی هستیم . .
پدر امیر گفت: خزعلیه و اهواز قدیم مرکز شهر بود . کانالی بزرگ از وسط خیابان سی متری ، از خزعلیه تا باغ شیخ و اخرآسفالت و باغ شکاره ادامه داشت .
بعدها یواش یواش ، مرکزیت شهر به محل خونه وکاروانسرای شیخ خزعل منتقل شد ، الان تقریبا سر خیابون نادری ، درست روبروی گمرگ و سیلو که اون ور شطه . بازار عبدالحمیدو بازار کاوه هم همین جاست.
امروز از منزل شیخ خزعل و حجرهای وسیع تجاری قدیمی در بازار عبدالحمید اثری نیست .
در اهواز قدیم بتدریج بوشهری ها ، دزفولی ها ، شوشتری ها، بعدها در دوره رضاشاه ملایری ها ، بروجردی ها ، اصفهانی ها، یزدی ها ، کردها ، لرها همه به اهواز امدند . بختیاری ها و لرا با صنعت نفت حضورشان در اهواز زیاد شد و صنعت نفت بر دوش و به همت انها رونق گرفت .
تفریح امیر و خسرو شنا در شط است . کنار کارخانه یخ ، البته اکنون با آمدن یخچال در همه خانه ها دیگر از قالب های بزرگ یخ و کارخانه یخ خبری نیست . محل شنا کردن معروف به تاف بود . امروز زیر پل کیانپارس - عامری است وکسی اینجا شنا نمی کند .
از کنار قدمگاه عباس گذشتند . جایی میان فلکه دوم و سوم ، بر تپه ای مزار و ضریحی است که « سید عباس » نام داشت ، برخی می گفتند مزار سیدی عرب بوده است ، اما واقعیت آنکه هیچکس درآنجا دفن نیست .
بنای سید عباس احتمالا در اوایل دهه ۳۰ ساخته شد . براساس خوابی از زنی پارسا بنام علویه ،که دخترش علویه کلثوم نقل کرده بود و مورد توجه مردم قرار گرفت و توسط برخی از مردم اهواز قدیم ساخته شد .
علویه کلثوم می گوید مادرش خواب دیدکه وقتی در حیاط را باز کردم ، حضرت عباس را بر اسب سفیدی بر فراز تپه آن سوی آب دید . از عباس تا رودخانه هیچ خانه ای نبود .
خانه علویه درست آن طرف رودخانه ، در اهواز قدیم و مشرف به کارون بود . قدمگاه حضرت عباس ساخته شد و محل راز و نیاز مردم در پنجشنبه شد . بعدها و تا پیش از انقلاب دسته های عزاداری مسجد فاطمیه کیان پارس ظهر تاسوعا و عاشورا دسته عزاداریشان به عباس ختم می شد .
امیر و خسرو در شط شنا می کنند ، دم دمای غروب هندوانه ای را که از کنار زمین کشاورزی لب شط از باغبان آنجا خریدند ، قاج می کنند . بعد از آب تنی و خوردن هندوانه ای که در آب خنک شده ، در گرمای اهواز چه کیفی دارد . طبق معمول ، در موردهمه چیز بحث می کنند . بحث و کل کل آنها با هم گل می اندازد . از سینما و فوتبال ، به کتاب و بحث های روز می رسند .
امیر در پی انقلاب و خسرو در پی زندگی است .
یکی در اندیشه تغییر رژیم شاه و دیگری به دنبال تغییر زنی است . هردو دنبال نفع و نیازی هستند ، زندگی بی نفع و نیاز ، زندگی نیست.
هر دو کم حوصله ، تند مزاج و سراسیمه شده اند . هردو تشنه اند ، یکی تشنه زندگی و دیگری تشنه مرگ . یکی برای رهایی و دیگری برای رسیدن . یکی کتاب های عزیز نسین میخواند ودیگری کتاب های عاشقانه مثل کتاب «پر » اثر ماتیسن را چند بارخوانده است .
، حال و روزشان گویی یکی شده است . امیر وقت ِ شنیدن داستان عاطفه را ندارد می گوید حالا چه وقتِ عاشقی است ؟ خسرو حوصله داستان انقلاب را ندارد و می گوید حالا چه وقتِ انقلاب است ؟
تو جهانی را می خواهی بسازی و من اگر بتوانم می خواهم خانه ای بسازم .
هریک می خواهند داستان خود را بسازند ، اما زندگی ، چه داستانی برای آنها خواهد ساخت ؟
خسرو حوصله بحث های سیاسی را ندارد ، شاید هم نگران عواقب آن است . می گوید :
از پدرت شنیدم که پس از کودتا علیه مصدق ، در همین خیابان پهلوی اهواز، مردم صبح یامرگ یا مصدق می گفتند و شعار می دادند «غیر مصدق را نمی خواهیم » و عصر همان روز ، مرگ بر مصدق می گفتند . مردم چنین اند ، به بادی می آیند و به بادی می روند .
آرزوهای سیاسی مردم ، سراب ساختیگی سیاستمداران است .
— اما سیاست ، زشت یا زیبا ، زندگی مان را در خود گرفته است و گریزی از آن نیست . باید زندگی مردم عادلانه باشد . ضمنا اگر مبارزه نکنی ، حذف ات می کنند . تلاش برای بقا ، رمز تداوم زندگی است .
— بله اما سیاستمداران دروغگوترین افرادند . شرافت و راستگویی در میان سیاستمداران استثناء و حکم کیمیا را دارد و
در سیاست ، کمتر می توان به حقیقتی دست یافت .
سیاست و مبارزه برای بسیاری ، شاید هم تو ، اگر برای رسیدن به قدرت و جاه طلبی و ثروتِبیشتر نباشد ، نوعی سرگرمی هیجان انگیز و یا نوعی بازی و اعتیاد است .
مردم به دنبال انقلاب اند . فکر می کنند همه چیز درست می شود .
جلوی باور مردم و انرژی در حال فوران آن را نمی توان گرفت . مردم هیجان زده شده اند . خود را نمی بینند ، همه بدی ها و کاستی ها را رژیم و شاه می بینند .
هر کس مخالف انقلاب و تظاهرات باشد ، شاه پرست خوانده می شود . همه چیز سیاه و سفید شده است .
مردم آزادی و رفاه می خواهند ، اما کمتر کسی می داند چگونه ؟ فقط مرگ بر شاه می گویند . نمی دانند بعد از شاه چه خواهد شد . مردم شاه را نمی خواهند و خمینی را می خواهند. جاذبه و رهبری بی بدیل و معنوی آیه الله برای مردم کافی است .
از حضور مردم ِ محله های محروم و فقیر نشین اهواز در تظاهرات ابتدای انقلاب کمتر نشانی هست . انقلاب در بازار و دانشگاه و در مرکز شهر در جریان است و از اواخر پنجاه و هفت ، که دیگر همه مرزها فروریخته است ، همه یکصدا امام و انقلاب را می خواهند .
امیر پرشور و خروش است، دیوانه وار عاشق گلسرخی شده است . با تماشای دفاعیات خسرو گلسرخی ( سال ۱۳۵۱) از تلویزیون هیجان زده شده است می گوید :
اگر اسلحه داشتم ، شاه را ترور می کردم . دفاعیات خسروگلسرخی و کرامت الله دانشیان ، بمبی در فضای سیاسی ایرا ن بود . آیا ساواک دچار خطای محاسباتی شده بود و از میزان خفقان و اعتراض مردم ناآگاه بود ؟ تاثیر سخنان گلسرخی بر توده های مردم و ایستادگی آن دو در برابر جوخه اعدام ، بسیار بیش از آن چیزی بود که ساواک و حتی مبارزان سیاسی متصور بودند .
پدر امیر بازاری معتبر و متدینی در بازار کاوه است . امیر گهگاه به مغازه میوه فروشی پدر می رود و در اولین فرصت خود را به سینما می رساند . سینماهای آپادانا ، آریا ، دنیا در خیابان پهلوی ، خیابان پهلوی به لاله زار تهران می ماند .
بازار کاوه هنوزهم تقریبا همانطور است ، بوی ماهی و میگو ، سبزی های تازه جنوب و تنوع خرماها ، ارده ی سیاهِ دود داده دزفول و ارده سفید شوشتر ، شوخ طبعی های شادی بخش فروشندگانش با لهجه شیرینی جنوبی ، همیشه در خاطره هر کس که یکبار به بازار کاوه می آید ماندگار می ماند .
حمال ها ( باربرها ) با سبدهای بزرگ حصیری بافته شده از برگ خرما ، خرید های مردم را به مقصد می برند . حمال ها صبح زود هویچ ها را لب ش می برند و در سبدها ی خرمایی هویچ های گلی را می شویند و تر و تازه به مغازه می آوردند . کاوه هنوز هم شلوغ وپر ازدحام است .
تنها تغییر در جان و روح خیابان کاوه ، به خاک افتادنِ «مکتب قران» محمد زاده ، یکی از کانون های فرهنگی و مبارزاتی پیش از انقلاب در اهواز است .
محمد زاده فیلم « محمد رسول الله» را با هزینه خود به ایران آورد ، و از بی مهری برخی نیز دل آزده گشت . در پایان سخنرانی ها در مکتب قران طاهر عبیات و دیگر بچه ها ، کتاب های شریعتی را پهن کرده و به خیل مشتاقان می فروختند .
خسروکشاورز زاده و زندگی سطح پایینی دارد ، پدرش درنزدیکی زمینی كه تبديل به باغ شده است کشاورزی می کند است . باغ درست جایی در ضلع شمالی خیابان پهلوان امروزی در فلكه دوم کیان پارس ، جایی که امروز از فلکه بودن هم نشانی نیست . اوایل دهه پنجاه ، بخشی از باغ تبدیل پرورشگاه می شود .
ساختمان وسیعی با تابلوی «پرورشگاه و خیریه فرح پهلوی » در ضلع شمال غربی میدان و در بخش بزرگی از باغ ، ساخته شده است و فرح ، ملکه سابق ِایران برای افتتاح آن امده است . فرح با لباس بلندی از تور سفید در درون کالسکه ای بزرگ شبیه به کشتی ، که بر روی ماشینی قرار دارد ، از کاخ شاه ( مهمانسرای استانداری فعلی ) تا پرورشگاه کودکان در حرکت است .وبرای مردمی که در دو سوی جاده قدیم صف بسته اند دست تکان می دهد .
اموال کاخ شاه پس از انقلاب سرنوشت نامعلومی یافت . فرش ها ی قیمتی ، تابلوها ، میزهای نفیس و ... کسی تا کنون در این خصوص هیچ توضیحی را نداده است .
کاخ دیگری نیز، اشرف خواهر شاه در ضلع غربی نخلستان دانشگاه جندی شاپور بنا نهاد که امروز به مهمانسرا تبدیل گشته است .
امیر هنگام عبور فرح بی تفاوت فقط به صحنه می نگرد . پرورشگاه کودکان بی سرپرست فرح ، پس از انقلاب در اختیار بهزیستی و چند سال بعد تمام به فروشگاههایی لوکس در بر میدان بدیل شد .
زندگي شهري و هجوم جمعيت ، نه تنها ميدان ها و خيابان ها و ساختمان ها ، كه هویت شهرها و آدم ها را هم تغییر داده است.
روزگاری آدم هاي قديمي هويت شهربودند ، اما امروز نه تنها آنها نیستند یا دیده نمی شوند ، که خانه هایشان هم ویران و نمایی نو می یابند .
هجوم آهن و سیمان و آسفالت ، فضا را بر زمين و سبزه و درخت تنگ كرده است. روزگاري نه چندان دور ، همه زمين هاي آخر آسفالت و شکاره و کوت عبدالله و زرگان و كيان پارس زمين كشاورزي بود.
از "پل سياه " علاوه بر قطار ، کامیون ها نیز عبور مي كردند. بعدها با ساخته شدن پل سوم و پل چهارم ، عبور کامیون ها متوقف شد .
زندگي شهري زندگي را بر آدم ها تنگ كرده است. آدم ها در شهر گم شده اند . روحشان آزرده تر از هر زمان ديگري شده است.
اهواز هم دیگر اهواز قدیم نیست .
اهواز غبارآلود و دلتنگ و نفس گیر شده است . نه از آسمان و ستارگان درخشان شب هایش خبری هست نه از ابونواس اهوازی یادی مانده و نه از لبِ کارونِ آغاسی و بلم ران واحدی ، و نه از نخل ها و بلم ران ها و انبوه ماهیگیران زیر پل سفید و نه از زمین های سرسبز کشاورزان عرب منطقه و نه از بادهای خنک شمالی. شرجی جنوبی و باد شمال ، شب های اهواز را خاطره انگیز می کرد .
تابستان و پهن کردن تشک روی پشت بام ها ، وزش باد شمال و مزه ی خنکی تشک ها وچشم دوختن به آسمان پر ستاره را دیگر نمی توان در اهواز احساس کرد .
زن ها نزدیک غروب ، جلوی خانه را آبپاشی می کردند ، به دیوار کاهگلی آب می پاشیدند ، نسیم خنک ، بوی کاهگل و چای عصرانه ، عجب بهشتی است اهواز .
زن های همسایه دور هم می نشستند ، غصه هاشان را با قصه ها از یاد می بردند ، نوازندگان دوره گرد کولی ، با کمانچه هایی که با برش در قوطی روغن ۵ کیلویی و سیم برق و آرشه ای از موی دم اسب یا لاستیک تیوپ ساخته اند ، با مهارت آهنگ مینوازند.
در عروسی ها زنِ کولی می خواند و می رقصد و پولی می گیرد . ساختن و تیز کردن چاقو از جمله مشاغل آنهاست . کولی ها مردمی سخت کوش و همیشه در حرکت و بی آزاراند . دیگر از رقص و ساز و آواز جوانان در کنار کارون هم خبری نیست .
. در گذشته اهواز ، شب ها ، خوابیدن بر پشت بام های شرجی زده تابستان دنیایی داشت . تشک ها را از غروب ، برای خنک شدن پهن می کردند ، نسیم بادِ شمالی شب های اهواز را دلپذیر می نمود و ستارگان را می شد در آسمانش دنبال کرد . حالا در آسمان ِ روشن شده از آتش و دودِ سیاه صنعت نفت ، ستاره ای هم دیده نمی شود .
در اهواز غبار آلود امروز ، حتی مردمانش مثل گذشته نیستند . غمِ خاک نفس گیر ماسه ها ، عطش تیره و بو داده آب کارون ، وحسرت تلخ نخل های بی سر و خشک خرما ، خُلقشان را تنگ ، روحشان را آزرده و حوصله شان را کم کرده است . تعصب و کینه ورزی های مردمان امروز اهواز را هیچگاه با گذشته اهواز نمی توان مقایسه کرد . نه تنها آب و خاک و هوا ی آلوده و غبارزده ، که روح اهوازهم افسرده تر و پرخاشگرتر از همیشه شده است .
خسرو دیپلم اش را گرفته و پس از سربازی ، کارمند بانک شده است ، حقوق خوبی می گیرد ، به رویاهایش نزدیک شده است . حالا می تواند بی دغدغه فقر گذشته اش به وضع ظاهرش برسد . قصد دارد پیکان جوانان بخرد . اسم باسکول را بارها شنیده است . توصیف هیجانی دوستانش ، کنجکاوی اش را برانگیخته است . غلیان هورمونها نیز هجوم آورده و او را می خوانند ، برای او ، حالا وقت تجربه است .
پنج بعداز ظهراست . پرنده پر نمی زند . خسرو به باسکول می رود . گرمای تابستانِ نفس گیر اهواز در بیابان ِ مسیر معشور ( ماهشهر ) و سربندر و در نزدیکی آتیشا بیداد می کند . آتیش ها ، جایی است که گازهای اضافی چاههای نفت ، سوزانده می شود . گرمی آتیشا جهنمی آفریده است . اما باسکول شلوغ است .
شماری از کارگران بی شمارِ مهاجر ِصنعتی که دور از خانه و کاشانه شان از کار برگشته اند ،و برخی رانندگان کامیون های بیابانی به اینجا می آیند . طبقه متوسط شهری بیش از سایر طبقات جذب این محل می شوند .
خسرومی خواست ببیند در اینمحله چه می گذرد ، دل به دریا زده است . از سمت پل سوم به فلکه چهارشیر رفت . آرام و زیرلب و با کمی شرم و حیا به راننده تاکسی گفت، باسکول ؟ نه . آنجا مینی بوس های مخصوصی هست ، زیر نظر یعقوب . سوار می شود . جلوی باسکول پیاده شد ، با تردید وبا حسی از شرم نخستین گناه آدمی ، و یا شاید از ترس دیده شدن و بی آبرویی های بعدی پیشِ بچه های محل .
خجول ، دست پاچه و با شتاب وارد باسکول شد . مثل مردان دیگر که برای انتخابِ زن دلخواهشان ، خانه به خانه می رفتند ، جستجویی نکرد . نمی دانست چه باید کرد .
جلوی اولینِ خانه ی سمت راست ایستاد . خانه دیوار کاهگلی کوتاهی دارد . خانه دیگر ، دیواری از آجرهای جدید سرامیکی خوش رنگ وجذاب ِسبز و زرشکی رنگی که به تازگی به محله های مرفه نشین شهر مثل ملی راه و زیتون و کیان پارس راه یافته بود خودنمایی می کرد .
باسکول اهواز در این زمان پس از محله ی شهرنو در تهران ، شیک ترین و بهداشتی ترین وضعیت را در میان سایر محلات اینگونه داشت . کنار ورودی بزرگ باسکول ، کیوسک کوچک نگهبانی است . ماموری از شهربانی ،برای حفظ نظم و ممانعت از ورود جوانان کم سن وسال به باسکول .
اتاق کوچک ِبهداشت مستقر در باسکول ، کارت گواهی بهداشت زنان روسپی را کنترل می کرد . در سال های قبل از دهه پنجاه ، سوزاک و سفلیس از بیماری رایجی بود . در کنار مطب هر پزشکی ، تابلوی درمان سوزاک و سفلیس دیده می شد . اکنون در اواخر دهه ۵۰ ، دیگر خبری هم از تابلوهای این بیماری ها در اهواز دیده نمی شود .
محله بدنام اهواز یا باسکول اواخر دهه چهل احداث و رونق گرفت . پیش از آن خانه هایی در خیابان سی متری و در ضلع شرقی خیابان ، درست روبروی
سقاخانه اهواز و پشت اطراف ِکلانتری ۲ تا قبرستانِ سید جواد ، و در کنار دبیرستانی که بعدها در این منطقه ساخته شد و در ادامه تا جایی که به پشت شیر خورشیدِ آن زمان (ساختمان فعلی میراث فرهنگی ) می رسید ادامه داشت.
چند قهوه خانه و مشروب فروشی در خیابان سی متری و بالاتر از سینما کارون ، مردان ِ مشتاق را به خود می خواند . پس از غروب عربده کشی مردان مست و تلو تلو خوردن آنها امنیت عابران را سلب می کند .
مخالفت های مردم و اهل بازار و خصوصا روحانیت اهواز و جدیت و سماجت ِ سرهنگ پهلوان ، رییس شهربانی استان خوزستان ، که می گفتند پسر خاله شاه است ، تمامی زنان روسپی به بیابانی ِخارج ازشهر، در جایی پرت و بی آب و علف و در خانه هایی نوساز انتقال یافتند .
شهربانی بنا به دلایل فرهنگی - اجتماعی حاکم ، بصورتی نانوشته از روسپی خانه ها حفاظت و آن را به رسمیت شناخته بود .
در ابتدا که محله باسکول هنوز اماده سکونت نشده بود ، زنان روسپی شب ها از باسکول به خانه های خویش در شهر بازمی گشتند ، وبه مهمانی های شبانه ی خاص می پرداختند . با رونق باسکول ، همگی از محله پشت کلانتری سی متری به محل جدید ، در بیابان کوچ کردند .
باسکول ترازوی مخصوصِ وزن کشی کامیون ها بود. خروجی اهواز- ماهشهر. و درست در جلوی پلیس راه کامیونها را وزن کشی می کردند تا بیش از ظرفیت و تناژ استاندارد ، باری را حمل نکنند . حالا درست در پشت همین مکان ، زنانی ، مردان را وزن کشی می کردند . شهرک جدید ، به دلیل مجاورت با باسکول ، به باسکول معروف شد .
سایه ی باریکی کنار دیوار افتاده است . خسرو زیر سایه راه می رود تا از نور آفتاب خود را دور کند . زنی مفلوک ، ژنده پوش زیر سایه کم ِرمق دیوار نشسته است .
آرایش چهره اش او را چون ارواح و شیاطین فیلم های وحشتناک سینمایی کرده است ، سردو بی روح . کمتر رهگذری میل به ماندن و حتی دیدن چهره ی درهم ریخته ی او را دارد ، التماس می کند اما مردان ، برای رسیدن به طعمه ای دیگر از هم سبقت می گیرند . زن در حسرت نگاهی هم مانده است .
سرزندگی های زن تماما در گذشته اش مانده است . جوانی اش در گذشته ی تباه شده اش مانده است . اکنون چهره اش ، کریه و بی رمق و بی رونق شده است .
رنگ و رو رفته و زوار دررفته شده است . گویی جذامی است ، برای دیدن او کسی ، لختی هم نمی ماند . تنها یادگار ایام گذشته اش قوطی نقره ای سیگار اشنو است . با ژستی اشرافی ، قوطی سیگارش را باز می کند . توتون را در برگ نازک می پیچاند و به سختی آب دهانش بر کاغذ سیگار می چسباند . سیگاری روشن می کند . دمی راحتی و سبکی و شاید حس اندوه اش را با دیدن حلقه های دود به تصویر می کشد .
ترانه ی پوران را زیر لب و نصف و نیمه می خواند :
زندگی راستی چه زود می گذره
آدم از فردای خود بی خبره زن ، درحاشیه شهر زندگی می کرد ، کنار دکل های شرکت نفت ، پدرش مهاجر است . بی سواد و بدون حرفه وتخصصی خاص ، تنها برای بهتر شدن وضعش به خوزستان آمده است ، اما حالا از میان زباله ها ، با یافتن کفشی کهنه و فروش لوازم قراضه شاید نانی به دست آورد زندگی قراضه ای ، به سر آدم چه می آورد . زن را در ۹ سالگی به عقدِ مردی شصت و چند ساله دراورده است ، نه ، در قبال وجهی او را فروخته است . فقرو فراموش شدگی ، تقدیرِمحتوم چنین زنانی است . تقدیر دیروز و پریروز ، امروز و فردای این جمعیت فراموش شده و پنهان و ستم دیده است .
به کشیدن مواد مخدر مجبورش کردند و سپس به فروش مواد و ......
۱۵ سالگی به عشق دروغین پسر دایی از خانه فرار کرد . راهی خانه ای امن شد ، برای او جایی بهتر از زندگی زیر دکل ها ی برق فشار قوی و در زیر آتش و آشغال بود . به خدمت پنهان مردان پُرپول و گاه مدیرانی در شهر درآورده شد . پس از دوسال رسما به فاحشه خانه ی باسکول برده شد. روالی که بسیاری از چنین دختران مظلومی ناچارا طی می کنند .
اکنون در سی و پنج سالگی ، هفتاد ساله می نماید . می گوید حالای من را نبین ، روزی ، روزگاری داشتم . بیچاره پیرزن .
خود را عرضه می کند ، به بهایی اندک تر از اندک ، چندش آور شده است ، جز التماس راهی برای جلب مشتری ندارد ، گاهی سیگاری و گاه سکه ای جلویش انداخته می شود .
خسرو به اولین خانه وارد شد . خانه ای با حیاط و اتاق های دور تا دور ، سقف حیاط اش را پوشیده کرده اند . چهره های درهم وپراضطراب و بیمارگونه دور تا دور حیاط سرپوشیده نشسته و در نوبت اند ، شبیه صف انتظار بیماران در بیمارستان ، همه آرام ، مثل مرده ها ، هاج و واج همه در انتظار نشسته اند .
بوی تند وتیز و نفرت انگیز عرق خشکیده ی مردان از کار برگشته ، مردانی که هفته ای یکبار به حمام می رفتند . بوی ادکلن های تقلبی ِ دست فروشانِ کنار خیابان ، همراه با نور خیره کننده ی قرمز و زنان های عروسکی رنگ آمیزی شده و بوی سیگارهای پیاپی ، فضارا تهوع آور کرده است . هنوز نوار کاست همه گیر نشده است ، صفحه گرامافون صدای آغاسی را درفضا می دواند : وای از این دنیا - نه روشنی به شبم - نه خنده ای به لبم ...دور از یارانم - بی هم زبانم ....
مردانی گیج ومتوهش به صف نشسته اند ، با خنده هاو شوخی های ابلهانه ، شوخ و شنگ و بولهوسانه ؛ بیست ، تا چهل و شصت ساله هستند .
زنان یکی یکی آیند . جلوی چشمان گرسنه مشتریان رژه می روند . غم در چهره آنها ته نشین شده است . ماسکی از لبخند تصنعی بر جهره دارند و با مردان دست می دهند و دلبری می کنند . زنان پس ازنمایش خود ،با اشاره انگشت مشتریان را به خود می خوانند و به اتاق هایشان می برند و در انتظار بخت روزانه خویش می مانند .
زنی پشت میز ژتون می فروشد . دو مرد تنومند در کنار « خانم رییس » برای محافظت از زن ایستاده اند . عجیب است در اینجا ، نزاعی میان مردان در نمی گیرد ، مردان ، خسته تر و بی روح تر از آنند که با هم جر وبحث و جدل و و نزاعی داشته باشند . همه خود را اسیر و نیازمند می یابند و چون مریضان آرام می نمایند .
زنان با ژتون های پلاستیکی رنگارنگ شناخته می شوند . ژتون آبی رنگ عاطفه است . نوبتی ده تا پانزده تومان ، و بیست درصد حق رییس را پیشاپیش می دهند .
خسرو روی صندلی فلزی ارجی که جیر جیر می کند می نشیند ، کمی بعد بلند شد ، می خواهد برگردد ، اما زنی را دید ، ساده ، زیبا و خجالتی ایستاد . زن موهایش مشکی است و با روبانی زرد موهایش را بسته است ، پوشیده تر از دیگران است . لباسی با رنگ ارغوانی نزدیک به قرمز به تن دارد . .دوباره می نشیند ، آشوبی در دل دارد . چه کند ؟ رفتن یا ماندن ؟ درصفِ انتظار ودرحیاط متعفن سرپوشیده در انتظار می نشیند .
ژنونی آبی رنگ را خرید ، وارد شد ، پاهایش از ترس مواجهه با زن سست شده و به سختی قادر به حرکت است . حالا بوی تعفن سالن یادش رفته است .
عرق کرده ، اما از سرما تمام بدنش می لرزد . زن بی هیچ پوششی چون لاشه ای بی جان در گوشه ای از تخت افتاده است . ملحفه کنار تخت را درانگشتان می پیجاند . خستگی ، دلهره یا شرمی ذاتی او را درخود پیچانده است ؟ زن هیچ سخنی نمی گوید ، نه دعوتی و نه لبخندی . چهره ای غمگین و معصومانه دارد .
خسرو ، میانه ای با خدا و دین ندارد ، اما چیزی در زن می بیند که او را از نزدیک شدن به او منع می کرد . معصومیتی ِ محجوب و غمگین در زن است .
با خود گفت : اگر خدا هم نباشد ، هر کاری مجاز نیست . اما هر کار مجاز یا غیرمجازی را چه کسی تعیین می کند . معیار باید و نباید چیست ؟ پیش خود گفت ، معیار من ، ستم نکردن به دیگری است . همین .
این دین و آیین من است . هرگز «ستم مکن ،» . باقی همه حرف است . خسرو در این اندیشه است که اکنون چه کند ؟ ستم کردن یا نکردن او چه معنایی دارد ؟
دقیقه ای در کنار زن ماند. بهت زده است ، حالتی غریب در خود می یابد . بی هیچ اختیار و اراده ای ، حس می کند از زن خوشش آمده بود . ژتون را داد و بیرون رفت . کمی دورتر در سایه دیوار که حالا بیشتر شده بود ایستاد.
با خود فکر می کند .
زنِ ژتون آبی ، برای لختی استراحت به بیرون آمده ، سیگاری را روشنمی کند
تک درختی قامت برافراشته است و سایه ای با خود دارد .
درخت بی عار است .
درختی با سایه ، ریشه و برگ سبزی . سایه و ریشه ، چه نعمتی است در برهوتِ زمین تفتیده خوزستان . درخت بی عار ، (نامی است که مردم اهواز بر این درخت گذاشته اند) .
پیش از انقلاب ، دولت برای تثبیت شن های روان و جلوگیری از فرسایش خاک و گسترش گرد و غبار ، در هجمی انبوه ، در اطراف شهر اهواز این درخت را کاشته بود .
درخت بی عار ، در سخت ترین شرایط آب و هوایی رشد می نمود . میوه ای نداشت ، گاو و کوسفندان برگ اش را نمی خوردند ، چوبش آتشی نمی افروخت ، اما سایه ای داشت که بر سر مردمان سوخته ی زیر آفتاب می انداخت .
زن به زیر سایه درخت بی عار آمده است .
سگی گرسنه وبی حال ، پیر و درمانده ، در کناری نشسته است . زن با او حرف می زند . سگ تشنه است ، زبانش له له کنان بیرون افتاده ، به او آب می دهد . با بغض و غصه ، برای سگ درد دل می کند .
— تو تنها محرم من هستی ، توپاکی و من در منجلاب . حرفهایم را می فهمی ؟ . سگ با چشمان زل زده وبا ترحم و مهربانی به زن می نگرد . گویی تنها دلخوشی سگ هم در این دنیا محبت این زن است .
— حس می کنم تو حرفهایم را می شنوی ، اگر می فهمی برای دلخوشی من هم که شده بیا و زیر این سایه و در کنار من بنشین . کوکی ، نامی که زن به یاد کودکی خود ، بر سگ نهاده است ، سگ می جهد و زیر سایه و کنار زن می نشیند .
زن با خود گفت : خدا را شکر . یکی حرفم را می شنود . من که نه پدر ، و نه مادرم را می شناسم و نه حتی سجلی دارم . در این دنیا، تنهایی چون من نیست . شاید خدا تو را همدم من کرده . بالاخره خدایی هم هست .
وقتی به خدا باور نداری ، وقتی انکارش می کنی ، وقتی همه بلایا و مصیبت های خود را ازاو می بینی ، او را مقصر می دانی و به او ناسزا می گویی ، وقتی فکر می کنی رهایت کرده است و تو را به دردسر انداخته است ، از او دور می شوی و او را مسبب همه بدبختی ها و نداشته هایت می بینی ، باز هم گاهی نسیم مهرش بر جانت می نشیند و نگاهت به جایی دوخته ی شود . باز هم او را می خوانی ، عاطفه در کنار کوکی او را می خواند .
با دمپایی درِ خانه آمده است ، به درخت بی عار آب می پاشد ، شیلینگ پاره پاره است . تحمل فشار آب را که با دست زن برای پرتاب آب با انگشتش گرفته شده است را ندارد، از سوراخ های شلینگ پلاستیکی آب فوران می کند . شیلنگ با بریده ای از تیوپ سیاهِ کارافتاده ی ماشین یا موتور وصله پینه شده است .
آب راهی برای رهایی به بیرون می جوید .
عاطفه آب را بر روی پایش روانه می کند . درخت و خاک ، تشنه جرعه ای آب ، بی صبرانه در انتظارند . برگ ها با نوازش آب ، تکانی می خورند، بیدار و به سوی آفتاب بال می گشایند . بوته ای کوتاه و نحیف از گُل ِ سرخ کنار درخت بی عار بوی خوش می پراکند و زن با بوی خوش گُل دمی تازه می کند .
گرما کلافه اش کرده اما به صورتش آب نمی زند ، میخواهد ، اما نمی شود . باید به سر کارش برگردد . سایه می آید و می رود ، و عاطفه در لحظه ای سایه را می فهمد .
آب جهیده از درزهای کوچک شلینگ پاره ، چهره خسرو می پاشد و خنکای آن را خسرو می چشد، بوی خوش گُل سرخ و کاهگلِ آب خورده به هم آمیخته اند و زن به مردی که دقایقی قبل (خسرو ) دیده بود می گوید : پسر تو هنوز اینجایی ؟ چرا نرفته ای ؟ تو مالِ اینجاها نیستی . برو
— نمی توانم .
، اما تو هم مال اینجا نیستی !
زن گفت : برودنبال کارت ، دیگر اینجا نبینمت
- اینجا جز ندامت و حسرت چیزی نیست ،
در اینجا تنها دلخوشی من نزدیک غروب است . وقتی نسیمی می آید و باد به آرامی برگی از درخت را می لرزاند . زیر سایه این درخت بی عار ، احساس خوشی به من دست می دهد .
تنها عشق من ، این سایه و نسیم و سگ است .
خسرو گفت :
پس چرا اینجایی ؟ تو کجا و اینجا کجا ؟
آرام و بی قرار ، اشک بر گونه ای عاطفه غلطید
- چه بگویم ؟ اینجا میان لاشه ها ، هیچ حس و لذتی جز نفرت ندارم . چه کنم ؟ نمی دانم . اگر بدانم، باز هم نمی توانم . این سرنوشت من است .
سخنان خسرو میلی در زن نینگیخت . عاطفه با خود گفت : این هم پسری است که اولین بار زنی را دیده است و هجوم غریزه ، گرم و بی تاب اش کرده است .
زنی بلند قامت ، با چهره ای رنگ کاری شده ، با لحنی خشن و بی روح گفت : عاطفه چه می کنی ؟ برگرد سر کارت .
. اگر عاطفه به جای ربوده شدن در کودکی در خانه می ماند ؟ اگر لحظه ای ، تنها لحظه ای دیرتر به سر رودخانه می آمد یا اصلا نمی آمد چه می شد ؟ اگر مرد از دزدیدن عاطفه منصرف می شد چه ؟ اگر برای درس خواندن به شهر می رفت ؟ اگر در آغوش مردی مهربان می آرمید ؟ اگر پزشک یا معلمی یا پسر کدخدای ده با او ازدواج می کرد چه می شد ؟ و او اکنون کجا و در چه وضعی بود ؟
انسان آنی هست که است ، یا آنی که باید هست بشود ؟ یا آنی که ناخواسته ، آن شده است که اکنون هست ؟
تاریخ ، طبیعت ، جغرافیا ، نژاد ، ژن ، اراده ، محیط ، تربیت ، فرهنگ ، سنت ، عرف ، کدامیک کودکی خردسال و در پی شادی را عاطفه کرد؟
عاطفه چه کند ؟ سهم او ازهستی یا طبیعت چیست ؟ حالا او اینجاست .
زنی تنها و بی پناه ، در کنار هیاهوهای هیچ و پوچ . بی آنکه خود خواهد ، زنی از زنان محله باسکول است .
زن به خانه برگشت و خسرو تنها ماند ، زیر سایه درختِ بی عار .
امیر به خسرو گفت :
تو می خواهی عشقت را تحمیل می کنی . عشقِ تحمیلی ویکطرفه ، عذاب آور است . عذابی دو سویه ، هم برای تو که به او نمی رسی و هم برای او که در فشار توست ، هر چند برخی معتاد گونه این عذاب را شیرین می یابند .
عشق باید ، آرام بخش و شادی آفرین باشد ، جاده ای دو طرفه باشد . گرفتار شده ای ، عاطفه را هم گرفتارکرده ای . عاطفه هم با تو خوش نیست ، می فهمی ، ازتو فرار می کند .
همین کافی است تا رهایش کنی . عشق هزار خوبی دارد اما یک عیب هم دارد ، چشم و گوش ات را می بندد . حقیقت را نمی ببنی یا نمی خواهی ببینی . همین یک عیب ، هزار حسن را از بین می برد . عشق ، افراط در دوست داشتن است ونفرت ، افراط در دوست نداشتن است .
تو عقلت رو از دست داده ای . عشقی که ضعیفت می کند عشق نیست ذلت است .
— تو هم عاشق انقلابی و از شاه متنفر . چه فرق می کند
کاش آنچه را می فهمیدیم ، می توانستیم عمل کنیم .
— عاطفه را رهایش کن تا رها بشوی . تنهاراه همین است .
خسرو عصبی شده است . حواسش نیست ، ناخن به
دندان گرفته است . می نشیند و بلند می شود . تند تند به سیگارش پک می زند . مستاصل ودرمانده شده است . میلِ خواستن عجب مهلکه زهرآلودی است .
از فلکه »سه دختر » و از پل سفید به سمت رستوران و میخانه ی خیام ، کنار پل می روند . لبی تر می کنند . امیرهم می نوشد . خسرو مستِ مست شده است .
خسرو گفت :
وقتی مقاومت می کنی ، وقتی فرار می کنی
مغزت ، ذهنت ، مثل خوره خُردت می کند .
دلت هنوز برای کسی می تپد،
خوابش را می بینی
لحظه لحظه او را می بینی، اما او تو را نمی بیند ،
بله باید رهایش کنی تا رها شوی، اما مگر می شود ؟ او در ذهن و روح ات خانه کرده و رهایت نمی کند . می خواهی به او بد می گویی و نفرت و دشنام بارش می کنی ،اما نمی توانی
با خودت می جنگی و فرار می کنی . اما فایده ندارد .
— فراموشش کن .
— کاش می شد ، کاش می توانستم . کسی که جزئی از وجودت شده است و او را می خواهی و نمی یابی ، گویی بخشی از وجودت از تو جدا شده است .
— عشق به همان سرعتی که می آید ، گاه می رود . همیشه آنطور که می گویی نیست . عشق هم فراموش می شود . عشقی می رود و عشقی دیگر جایش می نشیند .
زندگی پر است از عشق های مکرر ، میل و حسی می آید و می رود .
به باسکول رفت . با اصرار و التماس پیشنهاد ازدواج و ترک باسکول را داد . عاطفه رد کرد . اینگونه اتفاقات بارها در روسپی خانه ها رخ می داد . عاطفه گفت : من آدم خودم نیستم . من آدم دیگران هستم ، «خانم رئیسی» دارم و محافظانی قلچماق ، جرات آب خوردن ِ بی اجازه را هم ندارم ، چه رسد به ترک اینجا .
امیر شاهد این کشش و کوشش خسرو بود . دلش برای خسرو می سوخت . خسرو به می گساری هرروزه روی آورد ه است . .رستوران خیام ، پاتوق خسرو شده بود —
امیرهیچ مصیبتی بدتر از دوری و یا نرسیدن به عشق نیست .
وقتی هدایت می گوید درزندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد ، فکر کردی منظورش چی بوده است ؟ تنها ، داروی فراموشی ، بقول هدایت شراب و خواب مصنوعی با افیون و مواد مخدر است ، اما خودش هم می گوید که تاثیر این گونه داروها موقت است و بعدش به جای تسکین بر شدت درد می افزاید . راست گفته اند که مستی هم درد منو دیگه دوا نمی کنه .
؟ — بنظرت هدایت چرا خودکشی کرد
—شاید عاشق کسی بوده و به عشقش نرسیده ، چه می دانم . آدمی ِ مثل هدایت که نباید خودکشی کند . دلیلی برای خودکشی اش نمی فهمم ، او در زندگی چیزی کم نداشت مگر نرسیدن به عشقِ کسی یا چیزی .
سگ ولگرد ، برای چه دنبال ماشین می دوید ؟
— پس هدایت هم گمشده ای داشته است دست نایافتنی ، بیخیال . زندگی کن ، دم رو غنیمت دان . زندگی کن . روزی بههمین زودی ها داستان زندگی و بازی زمانه ات تمام می شود. اگر در زندگی نه خدایی و نه هدفی باشد ، هدف و معنایی باید برای خودت بسازی . هدف و معنایی که شادی و آرامش برایت داشته باشد .
زندگی را همانطور که هست باید پذیرفت ، تا جایی که زورت می رسد تغییرش بده . چیز بدی در دنیا نیست ، آنچه رو بد می دانی ، مبارزه کن و تعییر اش بده .
همه چیز در این دنیا ، به نسبتش با تک تکِ ما ادم ها معنا پیدا می کند . چیزی که برای من خوب است ، ممکن است تو آن را بد ببینی . من انقلاب رو خوب و عاشقی رو بد ، و تو عاشقی رو خوب و انقلاب رو بد می دانی .
رستوران خیام نیز در یکی دو ماه منتهی به انقلاب ، از ترس آتش زدن توسط مردم خشمگین تعطیل و تق و لق شده است . خسرو هم جایی برای خالی کردن خود نمی یافت .
با احتیاط به بانک می رفت پس از آن به کنج تنهایی اش فرومی رفت .
عصر جمعه ، عاطفه را به سینما دعوت کرد . سینما کارون ، نبش سی متری و خیابان طالقانی امروزی و جایی که اکنون به حسینیه ثارالله تبدیل شده است .
امیر گفت ، خسرو دارد دیوانه می شود . چرا به خواسته او جواب رد دادی ؟
— خسرو کجا و من کجا ! او متوجه نیست . من اختیاری ندارم . نمی توانم خودسرانه تصمیم بگیرم . مرا خواهند کشت . می فهمی ؟ امیر گفت :
خسرو تو را دوست دارد ، عاشق تو شده .
عاطفه صورتش سرخ شد . شرم و خجالت سراسر وجودش را گرفت ، شرم؟ عجیب است ، خجالت ؟ چرا ؟ مگر چه حرف عجیبی می شنید ؟ بارها چنین سخنانی را از مشتریان خویش شنیده بود .
حتی خوشش هم می آمد . می دانست دروغ می گویندو تصنعی است ، اما حتی شنیدنِ دروغ دوست داشته شدن را دوست داشت . بیشتر دوست داشت دوستش بدارند تا او کسی رادوست داشته باشد . اصلا نمی دانست که چگونه می تواندکسی را دوست بدارد .
گاه با شیطنت و شوخ طبعی در مقابل تمجیدهای مردان سکوت می کرد ، بیشتر این را نوعی سرگرمی می دید . هیچگاه حسی به کسی در او برانگیخته نگشت .
اما حالا چرا دستپاچه شد ه است ؟ عاطفه گفت : چی ؟ دوستم دارد ؟ باور نمی کنم . چنین سخنانی را بارها شنیده ام اما باور نکرده ام .
اولین باری است که کمی باور می کنم . عاطفه به جهانی تازه راه می یافت . از وادی دوست داشته شدن ، به دنیای دوست داشتن وارد شده بود .
اشک در چشمانش حلقه زد ، چشمانش را به زمین دوخته بود ، فیلم قیصر برای دومین بار است که در سینما کارون اکران شده است . صدای فرمان می آید .
فاطی هتک حرمت شده است و قیصر ، برادر کوچک فرمان از جنوب به خونخواهی فاطی و فرمان آمده است . امیر سکوت کرده است . فرمان در وقتِ مردن می گوید قیصر کجایی ؟ و امیر در فکر عاطفه است .
عاطفه گفت : اما به خسرو بگو گاهی به سراغم بیاید .
امیر گفت :
روزی می رسد و می بینی تنهایی ،
با غرور ، باز می گویی نه ! تنها نیستم !
اما تو تنهایی ! بدون عشق . روزی خواهی گفت
چرا در برابر آنهمه سوز و گداز خسرو غرور ورزیدم .
می دانم روزی خواهی گفت :
کاش به خسرو می گفتم دوستت دارم و از این زندگی نکبت بار رها می شدم .
امیر داستان را به خسرو گفت و با برخود تندِ تو غلط کردی عاطفه را دیدی رویرو شد .
موج انقلاب بالا گرفته است . انقلاب و انقلابی گری لعابی بر همه کشیده است ، مثل لباس ، غذا ، موسیقی ، اندیشه ها و حتی نظرات علمی ، انقلابی شدن مد روز شده است .
حالا خسرو ته ریشی گذاشته ، کفش کتانی قهوه ای چینی می پوشد ، این کفش ها برای درگیری و فرار در برابر پلیس عالی است ، دیگر به رستوران خیام نمی رود .
مدتی است دیگر به سراغ عاطفه نمی رود .چرا ؟ از او ناامید شده است ؟ انقلابی شدن با رفتن پیش عاطفه جور در نمی آید ؟ از بدنامی می ترسد ؟ توبه کرده است ؟ نمی دانیم .
موج انقلاب خسرو را هم در خود کشیده است .
عاطفه به دیدن خسرو کم کم عادت کرده است . خسرو از دیدن عاطفه توسط امیر در سینما عصبانی است . اما چه کند ؟ نمی داند چه تصمیمی بایدبگیرد . فرار از آنچه او را می خواند .
عاطفه گفت : اجبار و زور مرا به اینجا آورد . حتی نمی دانستم اجبار و زور یعنی چه ؟ دوست داشتن یعنی چه ؟ و معنی آن چیست . یکباره خود را در اینجا دیدم ، اما حالا می خواهم به اختیار از اینجا بروم .
عاطفه حالا دنبال خسرو بود ، اما خسرو گم شده است یا خود را گم کرده است . عاطفه با حسرت می گوید : افسوس وقتی خسرو آمد که رفته بود .
شاه از کشور فرار کرده است . همه جا شلوغ و مردم خوشحالند .
شیرینی توزیع می کنند . رژیم باید خودی نشان بدهد . گروههایی از وابستگان رژیم ، خانواده هایی اندک از ارتشی های لشکر ۹۲ زرهی را با زور و اکراه به خیابانکشانده اند .
معلوم است به زور آمده اند . شعارشان جاوید شاه است . ارتش آرام آرام خود را از مقابله با مردم دور می کند . قره باغی در جلسه سران ارتش می گوید « مثل برف آب خواهیم شد».
شاه پس از ۱۷ شهریور و دیدن سیل معجزه وار مردم در خیابان ها ، با تعجب از نخست وزیرش می پرسد ، پس حامیان ما کجا هستند ؟ پاسخ می شنود : قربان در خانه هایشان نشسته اند .
هادی غفاری سخنران مسجد جزایری است . عادل ، هادی و کاظم نقش اصلی را در برنامه دارند . پس از سخنان آتشین غفاری مردم به خیابان می ریزند . کتانباف تیر می خورد و کشته می شود .
رضا گلسرخی در حسینیه اعظم سخن می گوید و مردم در تظاهرات شعار می دهند و در جنگ و گریز با ارتشیها ، شعار حکومت اسلامی می دهند .
چهارشنبه ای نیروهای ارتش ، به خیابان یورش می برند . شهر را به خاک و خون می کشند . با تانک به خیابان آمده اند . ماشین هایی را له و لورده می کنند . در دانشگاه جندی شاپور به تجمع اساتید و دانشجویان در دانشکده تربیت بدنی حمله می کنند .
اما از هواداران شاه خبری نیست . تنها گروهی اندک از خانواده های برخی ارتشیان و برخی افراد معلوم الحال در خیابان با پرچم و شعار زنده باد شاه و شاه باید برگردد در خیابان امده اند .
خیابان ۲۴ متری ، فلکه مجسمه و خیابان پهلوی ، مسیر تظاهرات چماق داران اندک ِ حامی شاه با حمایت و همراهی گروهی ارتشی مسلح و شهربانی شده است .
پس از تیراندای به مستر لینک و فرار او از ایران ، پل گریم امریکایی ترور و کشته شد ، بروجردی از مسولان بلند پایه شرکت نفت ، سرگرد عیوقی رییس گارد دانشگاه نیز ترور شدند . به آتش کشاندن کلوپ کیان پارس ، بانک مرکزی صادرات در نبش خیابان پهلوی و در نزدیکی فلکه مجسمه و تخریب سایر بانک ها و نهایتا اعتصاب شرکت نفت ، کار رژیم را به پایان رسانده است .
کنترل شهر در دست بچه های انقلابی است .
تظاهرات خیابانی را رهبری می کنند .
پس از انقلاب شمس تبریزی فرماندار نظامی اهواز اعدام شد ، اما رییس ساواک اهواز ، زند وکیل آزاد شد .
چگونه و به چه شکلی و چرا عاطفه باسکول را ترک کرده و در میان تظاهرات ِچماق داران در خیابان بیست و چهار متری حضور دارد . برخی می گفتند رژیم اراذل و اوباش و فاحشه ها را به خیابان آوردن است .
خسرو چند ماه است در فکر عاطفه روز و شب ندارد . افسرده و عصبی است اما دیگر به سراغ عاطفه نرفته است . جواب منفی عاطفه اورا منصرف کرده است ؟ پشیمان شده است ؟ انقلابی شده است؟ از موج انقلاب و انقلابی ها ترسیده ؟ تردید و دودل شده است ؟ معلوم نیست ، اما عاطفه حالا به فکر خسرو در به در به دنبال اوست .
مردم در مقابل چماق داران به صف شده اند . عاطفه به جمعیت ِمخالف چشم دوخته است ، شاید خسرو را آنجا بیابد . به سمت مخالفان می رود .همراه آنها شعار می دهد . گریز و درگیری زیاد شده است . عاطفه با جمعی ، درکوچه ای بن بست ، در خیابانی در ضلع جنوبی بیمارستان جندی شاپور گیر افتاده است .
شعارجاوید شاه در طنینِ شعار مرگ بر شاه شنیده نمی شود . صداها لرزه بر دو و دیوارها انداخته است .عاطفه به دنبال خسرو است ، اما در جمع محو شده است ، گویی حتی خسرو را هم فراموش کرده است .
در میان هجوم ارتشی ها و جنگ و گریز های بی محابا ، عاطفه چون پرنده ای بی پناه ، هاج و واج ، زیر دست و پای خشمگینانه دو طرف افتاده است ، سر و صورتش به پایه ی سیمانی برق کوبیده شد . خون تمام چهره اش را پوشانده است ، از خسرو خبری نیست .
رژیم شاه در گسترش فساد بی محابا و بدون توجه به مذهب و مذهبی ها پیش می رفت . جشن فرهنگ و هنر در سال ۵۰ در شیراز و گسترش مراکز فحشا و فساد بصورت رسمی توسط رژیم نفرت مردم و علما اثرا برانگیخته بود و یکی از عوامل مهم در سرنگونی نظام سلطنتی گردید .
با همه گیر شدن انقلاب ، کار باسکول هم بصورتی خودخواسته نیمه تعطیل شد . تا اواخر تابستان ۵۸ هنوز تکلیف ان روشن نیست . پیش از انقلاب شهربانی سپر حمایتی اینگونه اماکن بود ، حالا همه چیز عوض شده است .
باسکول را تعطیل و زنان را در ساختمانی بزرگ متعلق به شرکتی مصادره ای در اطراف زرگان جمع کردند. آنها را موعظه کردند و برایشان برنامه های مذهبی هم دایر کردند .
برخی اعدام ، برخی به مصادره اموال محکوم شدند ، برخی بستگانشان امدند و با تعهد رهایشان کردند برخی را نفی بلد و برخی با توبه و انابه زنده ماندند و در گوشه ای از شهرخود خود را گم کردند . زنی التماس و گریه می کرد .پدر و برادرش از شهری دورآمده بودند و او توان دیدن آنها را نداشت . امده بودند تا او رابا خود ببرند. وزن برای اعدام شدن التماس و گریه می کرد .
بقیه زنان مفلوک و درمانده را با اتوبوس و با مردانی مسلح به شهرهایشان برده و رها کردند، یا به خانواده هایشان سپردند . دست اندکاران اصلی باسکول اقدس نظام ، حسین م ، شیرمحمد ، حسن م فرار را برقرار ترجیح دادند . یعقوب توبه و به مسجد پناه برد و برخی دیگر هم رنگ عوض کردند و به شکلی دیگر درآمدند .
باسکول پیش از انقلاب در ایام محرم و صفر ،
نیمه تعطیل و یا تعطیل می شد .
قانونی نانوشته که با اعتقادات حتی این جمعیت طرد شده اجتماعی گره خورده بود . در این ایام به حرمت محرم خیلی ها دست از کار می کشیدند و برخی برای زیارت به مشهد می رفتند .
امیر این را از زنی روسپی در قطار شنیده بود که به دوستانش به مشهد میرفتند .«، وقتی که آقای ط ، مسول روزنامه حزب رستاخیز در اهواز ، از زنی روسپی تقاضایی نموده بود .
امیر از خانواده ای مذهبی ، دیدگاهی مارکسیستی ، سبکی غرب گرایانه و روحیه ای فرصت طلبانه و سوداگرانه است . خوب بحث می کرد .
معتقد به اولویت کار فکری بود ، در بحث های سیاسی بسیار محتاط ، ودر سایر مباحث بسیار پرچانه و در عین حال مسلط بود . به حفظ خود برای برنامه ریزی اینده انقلاب اعتقاد داشت . پس از انقلاب در کلافی سردرگم گیر افتاد .
انقلابی گری او و همفکرانش پر خطر تر از قبل می نمود . ترجیح داد بیشتر نظاره گر باشد. چند صباحی در اداره ای دولتی مشغول کار شد و سپس بازار را برای خود مناسب تر دید و به بازار پیوست . اکنون کارگران زیادی در کارخانه اش زیر دست او کار می کنند و هر روز درگیر خواباندن اعتصابات کارگری است .
دندان های هاي جلويي اش بدجوري ريخته است، اما هنوز چند تاييِ دندانِ شكسته به صورت نامرتب در جلوي دهان ، و درست در سمت چپ بالاي دهانش ديده مي شود . يك چشمش هم تخليه شده و چشمي مصنوعي در آن جا سازي شده است. وقتي نشست ، همه را ديد ، جز او را
نه اينكه نمي خواست، نه ،واقعا او را نديد. دقايقي بعد تازه متوجه او شد.
عصر تابستان است . آفتاب خود را جمع کرده و گروهی که اکثرا زن هستند زیر سایه درخت نشسته اند . تکلیفشان روشن نیست . آفتاب کم رمق خود را جمع می کند ، از تیرک چوبی که چراغی کم سو آویزان است نور ی کم سو به جای آفتاب بر چهره ها می نشیند . زن بچه ای در آغوش دارد ، بچه اوست ؟ معلوم نیست ، خسرو احساس اش اين است كه زن براي پنهان کردن چهره اش بچه را در آغوش و در مقابل صورتش گرفته است .
شاید زن از چهره خود خجالت مي كشید ، شاید هم علت دیگری دارد .
همه همينطورند ، وقتی ضعفی داری یا دیگران آنرا ضعف می دانند ، از قضاوت شدن ، بیمناک خواهی شد و در اولین برخورد، نگران نگاه ها و قضاوت ها خواهی بود .
اما چرا زن دندان ها و چشمش چنين است ؟ آيا براي اين زن ،بر خلاف بسياری زنان ، آنهم در باسکول كه گاه ديوانه وار به فکر زیبا نشان دادن صورت و ظاهر خود هستند ظاهرش براي او اهميت ندارد ؟ شايدزن دچار نوعي عقب ماندگي ذهني است ؟شايد بيماري لاعلاجي دارد ؟ شاید در تصادفی چنین شده است ؟ آیا سعی می کند خود و گذشته اش را پنهان کند ؟ شايد هم پولی برای درست كردن دندان هايش ندارد ؟ شايد هم - كه البته كمتر احتمالش هست - عمدي در بي توجهي به خود دارد ؟
نمي دانم ، قضاوت در مورد هركس وهر چیز ، با هزار شايد و اما و اگر همراه است .
خسرو گفت وقتي متوجه او شدم ، از بي توجهي و نديدن او در خود فرو ريختم. دوست داشتم گُم شوم ، سرگیجه گرفتم و کاش آب می شدم و در زمین فرو می رفتم . حس کردم مثل دستمالی مچاله شده ام .
چرا خسرو دوست داشت گم شود ؟ چهره زن مفلوکی را که برای اولین بار هنگام ورودش به باسکول و زیر سایه دیوار با سیگاری در دست دیده بود به یاد آورد. اما این زن ، زن دیگری است .
خسرو چرا به باسکول آمده است ؟ چرا به همه خانه ها کنجکاوانه سر می زند ؟ دنبال چیست ؟ برای شناسایی یا اجرایِ حکمِ ماموریت آمده است ؟ چرا تغییر قیافه داده است ؟ و چرا سعی می کند چهره اش را پنهان کند ؟ بزرگی عینک آفتابی و ریش بلندش ، تمام چهره اش را پوشانده است .
زن چهره ونگاهش را مي پوشاند، خسرو يواشكي نگاهش می كند . زن بعد از دقايقي كه خود را راحت تر مي بيند ، مي خندد. اما، هنوز نگاهش را از دیگران می دزدد ، و خود را جمع مي كند .
خنديدن ِآدم ها علامت چیست ؟ نشانه ای از سرخوشی است یا دلخوشی های کوچک و یا بلاهت و سادگی و یا علامتی بر پوچی ها و بیهودگی ها و یا زهرخندی است ناشی از زخم های تسکین ناپذیر . هرچه هست خنده زن از روی بلاهتوسادگی نیست .
خنده زن همراه با گذشت ومهرباني است. زیر چشمی نگاهش می کند . عجیب است ، سراسر آرامش ، سادگی و زیبایی از او ساطع می شود .
خسرو ديگر در جمع نيست . حالا مانده است چه بگوید . غرق در فکر و در خود خزیده است . آیا خسرو زن را می شناسد ؟ زن نگاهش به زمین دوخته و با حسرت لبخنی تلخ بر لبانش نشسته است ، گوشه چشمش خیس شده است . خسرو بیش از قبل به زن می نگرد . خسرو از شرمی مبهم سرخ شده است .
خسرو دفتریادداشتش را ورق می زند .
پرسید : نام ؟ نام پدر؟ چند سال ات است؟ از کی به اینجا آمده ای ؟ از کجا آمده ای ؟ اهل کجایی ؟
زن سکوت کرده است، حرفی نمی زند ، حالا وحشت زده شده است . لرزشی در دست ، چهره و اندامش افتاده است .
بغض کرده ، سکوت تنها پاسخ اوست . خسرو با اشاره به جوانی می گوید این زن را ببرید و سوار اتوبوس کنید .
محمد کیانوش راد