شوشان - سید هاشم حسینی :
دا بخون!
خینِ دلوم، زی روزگارُم
مینه ئی دیلَق دروغ
کس نیا هَیارُم...۱
از دیروز تا امشب دل ام بدجوری دست و پا می زند...تاب نمی آورد...این حس و حال را هر چه مقاومت کرده ام ننویسم، نشد و نمی شود. تقلا دارم سیمای ناپیدای زن بختیاری را نشان دهم. به بی بی ماه افروز، همسر آقای علی سلحشوری که در خانه اشان نزدیک شدم، او چیزی از رنج هایش روایت نکرد... و من کور بوده ام در خواندن حتا یکی از انبوه کتیبه های روی هم چیده شده ی زندگیش، به نمایش درآمده در چشمان زیبایش...
پس باید بروم سرِ اصلِ مطلب:
بازآفرینی بخش هایی از نیمرخ عاطفی این مادر، با کولاژ تصاویری از دلِ دا آ بهمن، سکینه موسوی/ مادرم و آن دایه ی جوان که ۵۰ سال پیش از این داشت برای نوزادش لالایی می خواند و پسرانگی کودک دلبندش را به زیبایی دختران روستا پیوند می زد...
اول این نوشته را تقدیم کنم به دو نفر:
این دایه ی نازنین که دو کُرِ دلاور از دست داده: بانو مهرافروز سلحشوری۲
و مشاور اندیشمندِ ارزشمندم در خوانش این نوشته:
مهندس پورمنصوری...و ارائه ی پیشنهادهای راهگشایش که نوشته ام را مزیّن می سازد.
"دا": چه تک واژه ی پرمعنای با شکوهی است...نُت گمشده ی ملکوت، نثار سرزمین دلاورخیز بختیاری...
مادرِ بختیاری نگاهبان اصالت دودمان، پاکدامنی و رادی و راستی است...برای شناخت عینی، واقعگرایانه و بکرِ شخصیت مادر بختیاری، یعنی در اینجا: ماه افروز خانم دل شکسته، حال می دهد کوچ نوشت خانم الیزابت مکبن روز(با من به سرزمین بختیاری بیایید) را بخوانیم، در دالان های یادمان های اندوهبار ملکه ی "کاخ تنهایی"ثریا اسفندیاری پرسه بزنیم و در کتاب "خاطرات سردار مریم بختیاری(بی بی مریم)" به دیدار او برویم تا شکوه زنِ فرهیخته ی دلاور و بر سرِ پیمان ایل را دریابیم؛ تا ژرف اندیشانه به ظاهر و ذات زنِ مغرور ایل، سرافرازِ پیروزمند بر رنج، مهربان و مهمان نواز پی ببریم که پیرامون ما یا هر جا باشد، باید اصیل مانده باشد.
پس باید با دقّت این سه تصویر مکمل، سه بُرش زندگی را کنار هم بچسبانم تا شاید به نمای شفافی از شیشه ی دل بی بی ماه افروز سلحشوری برسیم و چشم اندازهای پنهان مانده اش را تماشا کنیم.
نخست باید مادرِ زنده یادِ خودم را بازآفرینم که نمایی از چهره اش را در این تصویر همراه می بینید. یک یادمان از او:
سال سوم دانشجویی در دانشگاه جندی شاپور بودم که چند روزی از توف شیرین هفتکل آمد کوچه ی گلبهار اهواز پیشم ماند. یک شب که داشتم به مهمانی هم کلاسی عزیزم حسین باطنی می رفتم، به افتخارِ دوستان دختر و پسر هم دانشکده ای ترتیب داده شده، مادرم مانند همیشه( آن دختر چهارده سالهِ ی دشت جانکی چهارلنگ که عروس شد و بالیده در فرهنگ مدرنیته ی آبادان، مادرانگی را با چه مشقت هایی آموخت) به لباسم گیر داد:
- ...شیک نیست. باید کت و شلوار بپوشی و کراوات بزنی...شاید لِف(یار همراه)ت را پیدا کردی...
این خاطره را در سروده ی هفتاد و هشت کتابم: "مترسکی در مترو" آورده ام. آن جا که می گوید:
.../ پسرجان!/ تا دیرت نگشته ساعتِ دیدار/ بشتاب!/مبادا مانَد/ دلدارت به انتظار!(ص. ۱۰۷)
بیایید در این راستایِ عشق پرور ِ مادر بختیاری، نماهای دوست داشتنیِ دورمانده از چشم انسان این روزگار را با دل به تماشا بایستیم...
ما همه، یک زبان و یک دل خنیاگر بی بدیلایل، آ بهمن را می ستاییم.
کم نبوده اند از راه آمده های آواز که خواسته اند جای او را بگیرند، اما خر در گل مانده اند! خاستگاهِ معجزه ی"مسعود بختیاری" چه بوده است؟
- شیرِ پاک مادرش و دلاوازهای شیرین او حتا هنگامی که غمونه می خواند...
خود او می گفت:
- 'دا'م مرتب می خواند...از هنگامی که زبان باز کردم، باهاش می خواندم...چقدر ترانه اصیل در دل و زبان داشت...ده تاش را شنیدم، هزار تاش زیر خاک ماند...شاد بود، می خواند، دلش می گرفت، می خواند...با نداری می ساخت و می خواند...صداش مخمل پاک بود...
صدای مُ کُجا، آوای بهشتیِ دام کجا..."
آن پگاهِ پاک، در روستایی دورمانده از ریا و دو رویی که پلک های مُرَدَدَم داشت رویا را برگ می زد، در نزدیکی ام آوای دلنشین دا را شنیدم. او داشت برای نوزاد تازه شیر داده، پسر بی قرارش می خواند که گاه گاه کنجکاوانه چشم به چشمه ی نور داشت و گوش به زَنگُلِ گله ی رو به دشت...
آیا این زن جوانیِ بر سرِ نگهداشت خانه نهاده، همین مهر افروز سلحشوری مورد نظر، آن مادر لالایی خوان نبود؟
دا روز پر مشقتی در پیش داشت: پختن نان و جوشاندن شیر و بار گذاشتن چاشت مردانِ خاندان و رفت و روب و...
اما می خواند.
خدا خدا می کردم باز هم بخواند. و می خواند.
چه می خواند؟ برای پسرش که با ولع داشت پستانِ پر شیر او را می مکید، از خدا شادی و عشق طلب می کرد. تن اش هستی می بخشید و دهانش مستی:
لالا لا گُلِ پیدِن !
کُرُم خُ بید، تونَه چیدِن...۱
لالا لا گلِ گندوم!
نَگریو رودوم!/ گریه نکن دلبندم!
مُ ئی خندوم.../ [ببین]من دارم می خندم...
سکوت که در میان می آمد. خم می شد و انگشتان کوچولو را می بوسید. برایش آرزوی بزرگ شدن همراه با تندرستی، دور از بلایا ماندن و چشیدن طعم شیرین زیبایی را می کرد:
هَی دُوَرگلا!/ آهای دخترا!
هَمَ ی تون!/ با همه ی شما هستم!
کُروم ئیا وَ باتون/ پسرم با شما همراهست
دَس ئ زنه گُلُپاتون/ به لُپ هایتان دست می کشد
نرین بگوین وَ داتون/ به مادرانتان نگویید
دَ ی نِ کُروم وِ ناتون.../[اگر بگویید] گناه پسرم به گردن همه ی شما...
آری! چنین است که دا: مظهر شعر و عشق می خواند تا انسان در مانداب دد و دام نماند.../ هاشم حسینی، شهر سامان(شهر کرد)، روزنوشت های یک شبح سرگردان، چند گام پشت پرچین نیمه شب، سه شنبه، یازدهمِ امرداد، دومین ماهِ خیس تابستان ۱۴۰۱
August 02nd, 2022
PS
پس نوشت :
۱
این بومی سرودها از دفترم "اودیسه به ساعت سنگ" است.
۲
بانو مهرافروز سلحشوری دو یَل: بابک(هنرمند نقاشیخط) و علی میرزا(شاهنامه خوان بی همتای ایل) را از دست داده است:جوانانی رشید...او چه می دانست که گرگِ مرگ در کمین است. در جوانی، بی خبر از بازی های سرنوشت سازمان داده شده، هنگامی که پسر پس از پسر را شیر می داد، لالایی می خواند و به گرگ نهیب می زد:
لالا لالا
گرگِ کالی
گرگِ کالی!/ گرگ سیاه
کُرُمه نخوری/ پسرم را نخوری
تا منه مالی.../ هر گاه وارد روستا می شوی،
بی خبر بود که این هیولای بی رحم حمله می آورد و دو پسر رشیدش را از پا در می آورد...
مهر افروز بانو اکنون مادرانه شویش: شاعر "سیمای عشق"را تیمار می دارد...حتا در پوشاندنش، خوراندن و مهمان نوازیش سنگ تمام می گذارد...
حقا که این زوج چه خوشبخت خوشند در روزگار پلشت، در پناهِ عشق..