اینستاگرام شوشان
شوشان تولبار
آخرین اخبار
اینستاگرام شوشان
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۰۲۴۴
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۱
 شوشان ـ شریف ال سیدعرب:

قسمت اول

امروز از روستاهای طبر و شط علی ،از مصفای بیت علاگ و عبیداویها وهلیچی ها  واز روستای شویب و نخلهای سربه فلک کشیده  ان و از جراحیه بیت سید عرب  وآن شالیزارها و گاومیش و از مضیف ها و نخلستان زیبای آن وساکنانش  حیادر و البوغربه وربع الساده  همچنین از روستاهای بیت شیخ مجید و بیت مطلب و بیت مهاوی سکنای بنی ساله و رودخانه سنگرش و از روستاهای مچریه و عمه و سواری های بیت عواجه  و روستاهای لولیه و برص و حسچه سواری های بیت نصر و مضیف پدرم در بین رفیع و لولیه در کنار شط نیسان رفیع بنویسم . میخواهم از صاهندی و ابوجاموسه و از رمیم و سیدیه بزرگ رودخانه پرازخیر وبرکتش و خرابه رمیم و کسر و ابوچلاچ و ازسکنانش   ال عبیات و  ال ابوچلده و کرو شات وبنی طرف و الفریسات و سادات وتویرات ... بنگارم  . میخواهم از روستاهای مشیمشیه البوغنیمه و ابو چلاچ  ام یذع  و...  اشک خودکارم را بروی کاغذ جاری نمایم .
داستان غم انگیز محو ونابودی این روستاها با آغازیک جنگ ویرانگر شروع می شود . جنگی نابرابر و ناخواسته .
غرش توپخانه ها ، سرازیر شدن سیل تانک ها و نیروهای تا بن مسلح از طرف غرب نوید روزهای سختی را میداد .
غم و حیرت پیران و بزرگسالان نشان از آغاز یک تراژدی سخت و جانکاه و یک هجران و پایان یک عمر خاطرات زیبا و تلخ از روستاهای خود حکایت می کند و کودکان دربین ترس و تجربه یک زندگی جدید در غربت و وداع با زادگاه سراسیمه وبی قرار در حال دویدن بودند .
متاسفانه امروز انچه از این روستاها باقی مانده  نمی تواند بازگو کننده تاریخ و سرگذشت و نوع زندگی باشد. درختان و مزارع و شالیزار و هور و پرندگان و گاومیش و ماهی و گوسفند و... همه امروز در آن دیار برباد رفته نسبت به همدیگر بیگانه شده اند .  
نوشته ها در خصوص عشق هور به نی وماهی و بردی اش ، عشق انسان ساکن در انجا به اب و صحرا ،به نخل و خرما وبه  کنار وقارچ و خریط و بوی نان برنجی ، به کمربند ساخته شده ازبردی مردانش  که به هنگام صبح و طلوع خورشید جهت اماده شدن و رفتن به هور با قایقش و داسی که بصورت خنجر در کمربند جاخوش کرده بنویسند و بگویند . دل نوشته ها عاجز از بیان تعلق به شیله و عصابه و چلاب  زنان ان دیار و یا از دلربایی بین کوخ ومضیف و سایبان ساخته شده از حصیر و بوریا ودله و گعدهای عصرانه در کنار رودخانه ها و علفزارها و نوازش بادهای شرجی  بگویند . نوشته ها در باره نحوه زندگی  در آن روستاها یا کم هستند و یا اصلا وجود ندارند و تنها خاطراتی غیر متصل و یا کوتاه نمی توانند رازهای نهفته و انچه بود و آنچه گذشت را بیان کنند . ای کاش می توانستم از برگ های بجا مانده از درختان این روستاها  سه تاری و از نیزارهایش فلوتی بسازم تا من و ویرانه ها ترانه این جدایی ناخواسته را بسرائیم و با هم آهنگ سوزناک بنوازیم  که گویند بشنو از نی که نی از جدائی ها شکایت می کند . چون  هراز گاهی به آن دیار می روم در حسرت هم صحبتی هایم می مانم ولی چه فایده که نمی دانم چگونه سنگ ها را به سخن وادارم .ولی لاجرم  دست به قلم باید شد وبرای آیندگان -برای جوان هایی که نبودند و حتی برای انهایی که بودند  به جهت یادآوری خاطرات نوشت  .

قسمت دوم

اگر نابودی کشتی تایتانیک دو ساعت و اندی به درازا کشید محو نابودی این روستاها حدودا کمتر از دوسال وقت لازم داشت  گویی چو مردی جان سخت که نمی خواهد به سرعت تسلیم شود مقاومت می کند ولی جنگ روزگار و چیره تیرهای تقدیر سازگار می افتد.
با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۵۹ تعدادی از اهالی این روستاها که امکان فرار را داشتند به طرف اهواز آمدند ولی عده کثیری تا چند روز از جنگ هنوز به این باور نرسیده اند که ممکن است عراق بتواند وجبی از خاک ایران را بگیرد وتاب مقاومت در برابر ارتش مجهز و قوی ایران بزرگ را داشته باشد بحث متداول آن روزها در بین مردم این بود و عده ای هم دل کندن از مال و احشام و زندگی  و مایملک  برایشان سخت است و توانایی رسیدن به جای امن را نداشتند .اما گویا تاریخ سرنوشتی دیگر را رقم میزند و عراق بستان ونیز هویزه را به تصرف خود درآورد وراهها بسته می شود.  تعدادی از جوانان که در بسیج و سپاه فعالیت داشتند شبانه بصورت منفرد وگروهی چند نفره بصورت مخفیانه وبا استفاده از تاریکی شب و با تحمل خطرات دستگیری و اسارت بدست عراقیها از راه های مختلف، روستاها را ترک کردند و خودرا به نیروهای خودی رساندند و حتی جوان هایی که از ترس اینکه  احتمال می دادند ممکن است عراقیها انهارا به زور وارد ارتش خود بنماید بازهم با ترک اهل و عیال و پدر ومادر خویش  خود را باهزار زحمت به سوسنگرد یامحل استقرار نیروهای خودی رساندند .
غم سیاه اسارت و محاصره تا عملیات طریق القدس و ازاد سازی بستان و عملیات بیت المقدس وازادسازی حویزه ادامه داشت .خوشحالی بازگشت مردم به مام وطن، وغم و اندوه وداع همیشگی با زادگاه ،داروندار و خانه وکاشانه وسفری  با دست خالی و تنها با لباسی که برتن بود عجین شده است .  نیروهای عراقی در زمان ترک روستاها بدلیل امتناع مردم انجا به همکاری با انها وهمچنین عدم قبول اکثریت انان جهت عزیمت به عراق  قبل از تخلیه روستاها دست به تخریب و اتش زدن و بریدن نخلستانها نمود . روزهای جدایی و ترک روستا فرا رسید .
مردمانی را دیدم که چون به شمال می نگرند خوشحال وشادمانند و چون صورت خویش رابه عقب برمی گردانند سکوت کرده و خطوط چهره هایشان که تاکنون باز و گشاده بود درهم می رفت . اندوه را در نگاهشان می توان دید و غمی نامعلوم  ازیک وداع تلخ برصورت هایشان هویدا می شد وسنگینی عجیبی را در دلهایشان جا می انداخت .گویی یاد آوری خاطرات نهفته در سینه آنان رامتاثر ساخته بود . شبی که جراحیه را ترک کردم (نحوه فرار از دست عراقیهاو چگونه ازطریق هور با استفاده از یک قایق درشب و رسیدن به روستای کسر بعد از عملیات طریق القدس در کتابی که در آینده  ان شاء الله به چاپ خواهد رسید بیان خواهم کرد ) هنوز بیاد دارم که نگاهم را به نقطه ای مجهول بر روی دیوار مضیف و گاهی در بین نخلستان پدر بزرگم دوختم  و در رویاهای نوجوانی خودم غرق شدم . خیلی برایم سخت است حسرت روزهایی را بخورم که مطمئنم دیگر نمی آید . چند روز گذشته گذرم به سیدیه و از انجا به مچریه و عمه و سپس به جراحیه رفتم همینکه به جراحیه رسیدم و سنگهای برهم افتاده مضیف را دیدم  ناخداگاه با صدای بلند به آن سنگها فریاد زدم :اهای  ای خرابه  صدایم کن که دل در سینه تنگ است مرا باخود به ان سوی غربت ببر که در غیاب تو شیشه هم از جنس سنگ است ای روستای من دلم بین نخلهایت ، صحرایت و هورو بلم هایت جا مانده است . و چه افراد زیادی که احساسی  همانند احساس مرا دارند .

قسمت سوم
با قدم های سنگین و با کمری خمیده از بار خاطرات وسنگینی قصه هجران و غم واندوه حال وروز روستا به طرف رودخانه که حدودا صدمتر با مضیف فاصله دارد گام برداشتم  . البته در آن زمان این رودخانه پر آب و خروشانی بود که بیش از ۳۰۰ متر با مضیف فاصله داشته واین فاصله با درختان توت و انار و نخل های برحی و برم و کبکاب و استعمران و حاسبی و...  وانواع کُنارکه بشکل ماهرانه ای کشت شده بودند  مزین بود.
خم شدم و تکه چوبی بجامانده از درختان ذبح شده رابرداشتم و در کنار شط !! شما باریکه بخوانید نشستم . اشکاهایم را با نم آبی که به مرحمت سد کرخه !! درآن جاری است  آمیختم   درآن لحظه چون مارگزیده بی تاب شدم گاهی همانند مردی که عزیزی را ازدست داده باصدای بلند می گریستم و گاهی همچون زنی در فقدان جگر گوشه اش  مرثیه می سرایم  .
با تکه چوب برروی زمین به ترسیم  گذشته هاپرداختم و باخودروضه ای حزین  زمزمه می کردم . چرا ها و آیا ها  ، بایدها و نبایدها همانند هجوم پشه های بهاری در گوشم وزوز می کردند .
 واز خود میپرسیدم که چرا بذرها روئیدن رادر این زمین فراموش کرده اند ؟ چرا ریشه هایی که زمانی به این خاک وابسته بودند و درآغوش نرم و حاصلخیزش رشد میکردند اکنون احساس غربت می کنند ؟ در ختانی که از تند باد ها و طوفانها و سیلابهای بهاری واهمه نداشته اند اکنون چون مردان جنگ آوری در میدان جنگ بدلیل کثرت دشمن برروی خاک ، عریان و بی لباس و بی سر خفته اند .
شاخه های درختان کُنار و گز و سه پستان و  *غَرًب*  که در تابستان سایه بان و محل استراحت زنان و مردان  برگشته از هور و قایقهایی که با بسته های بزرگ  "*شَهف"و "عگًد " *حلیان* و *چولان*  جهت علوفه دام هایشان و یا ترمیم کوخ ها و گاهی بعنوان زیر انداز نرم وخنک سایه بانها  پر بود دیگر نیستند .درختان کنار رودخانه بسان پارک امروزی محل تلاقی و دیدار عاشقان بودند زنانی که در نیمروز، به وقت برگشت هور رفته ها   منتظر پدربچه هایشان یا برادر یا فرزند خویش در آنجا می نشستند  .
کودکان هم به بازی های کودکانه مشغول بودند .
در تابستان دختر وپسران کم سن وسال در دسته های مجزا خودرا به شط،می زدند. عفت و صمیمت و پاکدلی را از کودکی چون عشق به دین و مذهب و احترام به بزرگتر می اموختند . در آین افکار غوطه ور بودم ولی صدای پرندگانی را که پی اشیانه می گردند بار دیگر مرا به ان گذشته ها میبرد . امروز چون گذرت به انجا می افتدبه هنگام  غروب افتاب  دیگر صدای زیبای مردانی که با ترانه مخصوص "هیه هییی هیه  " که گاومیشها یشان را جهت برگشت به خانه صدا میزدند را نخواهی شنید ...

غَرًب :نوعی درخت زیبا و خودرو با برگ هایی شبیه اکالپتوس اماکمی پهنتر که بومی ان مناطق در کنار رودخانه ها ونزدیک هور رشد می کرد.
شَهف :نی تازه رسیده
عگد : نوعی ازبردی هور که در اعماق هور میروید .
حلیان و چولان :گیاهان آبزی که در هور به وفور یافت می شوند .

(قسمت چهارم )
...با قلبی شکسته و محزون  از جایم بلند شدم .اما هنوز ابری اهسته در چشمانم می لغزد .
بی اراده بسوی منزلی که در حال حاضر کوپه ای ازخاک بیش نیست گام برداشتم نمی دانم چرا زمین را با پاهاییم ضربه میزدم  گویی به دنبال دفینه ای بودم خاکها در زیر پایم به اطراف پراکنده می شدند .نامید ،نگاهم را به اسمان دوختم . افتاب در حال ناپدید شدن و اسمان در حال بلعیدنش بود.احساس میکردم که نگاهش هم در این لحظات نگاه ترحم امیزی شده ودلش برایم سوخت . هنوز در حال جستجوی اتاق بودم و باخود زمزمه میکردم ،کجایی؟ که در زیر سقفت پناهی بگیرم و بار دیگر  با هم خاطره ای زیبا بسازیم  . چرا چون لاشه ای که توسط گرگها دریده شده هر خشتی و چندلی در گوشه ای  پراکنده و پخش شدی .  برای یک لحظه نگاهم را به طرف شرق دوختم سکوتی دلگیر با نسیمی که گویی موسیقی حزینی را می نوازد مرا از خود بیخود کرد .انگار صدای زنگوله های گوسفند و گاوها که به هنگام غروب از چرا برمی گشتند در گوشم طنین انداز شد . چفیه ام را بی اختیار دور دهان و دماغم پیچاندم   تا گرد و خاک تردد احشام مرا ازنفس نیندازد . نفسم را عمیق تر برداشتم، ریه هایم را ازان هوای  مملو از بوی گوسفند پر کردم . صدای بره های کوچک که از برگشت مادرانشان به وجد امده اند به روح وروانم صفا می داد. وقت وداع کامل خورشیدبا زمین ، مرا باخود به جمع خانواده در یک شب سرد زمستاتی در کوخ یا اتاق گلی برد . روشنایی بخش محفل صمیمی یا  فانوسی به رنگ ابی بود  که در گوشه ای از کوخ بوسیله بندی بافته شده از پشم  گوسفند اویزان است  یا یک بطری شیشه ای که سرش با کمی خمیر یا چند دانه خرما بسته شده و پر از نفت ودرون ان فتیله ای از بردی که به اندازه چند سانت خمیر را شکافته و سر دراورده می باشد . اما افتاب مضیفها در شب چراغ توری بود ‌.
گعدها ساده و بی آلایش در کنار *مُوگدی* پر از *مطّال*  که چون کوره ای می سوزد ویک قوری چایی و ظرفی پر ازشیر تازه و گاهی یک سیب زمینی ویا گوجه ای یا قارچی هم آغوش اتش بود . صحبتهای دورهمی  گزارش عملکرد روزانه با صدور امرانه پدر یا بزرگ خانواده بود ‌. حسن  فردا نی را از منطقه العظیم یا ام سوده  بیار ، جبار هم کمکت می کند می خواهیم *هطار* و *کوسر*  کوخ را ترمیم کنیم  نیازبه نی خوب و چندتابوریا داریم . حسنه بابا فردا گاومیشها را تو نبر بگذار خالد ببره تو باید*شلبه* را به منزل خفیف صائبی ببری تیز کند . من ومادرتان ویاسین هم *طارمه* را تمیز می کنیم  .و..‌‌ غرق این افکاربودم و لذتی عجیب  وزیبا در وجودم احساس کردم ‌. خدایا چگونه میتوان احبچیه شرفه و محیره و جراحیه و... که تلاقی شب وروزشان  گویی تلاقی شعر خیام و احمدرامی با صدای بهشتی ام کلثوم را تداعی می کند از یاد برد . بی تو ای روستای من ، جای طلوع در چشمهایم غروب فرود اسمان است .

موگد : حفره ای  کوچک  که در وسط کوخ حفر کرده دور آنرا به ارتفاع تقریبا ۱۰ سانت با گل می گیرند .
مطال : پهن گاو وگاومیش را بصورت یک دایره درآورده و خشک می کنند و برای پخت وپز و گرما از ان استفاده می کنند .
کوسر و اهطار : کوسربه یک سمت کوخ  می گویند و اهطار  چند نی که باهم به شکل یک چوب محکم در امده و باعث استحکام کوخ می شود . شلبه :  چاقوی کوتاه  مخصوص با دسته ای از چوب وقیر برای شکافتن نی
طارمه  :جایگاه گاومیش یا گاو

قسمت پنجم (ذکرنام روستاهای دیگر)
 در محو روستاها رنج ودرد از بی پناهگاه ماندن نیست   ، که تلخ تر از عدم وجودش،در این عالم بی هویتی و غربت است . فقدان عشقی تنیده در خون وتن ادم  انقدر سخت و جانکاه می باشد که حتی ترسیم ان بر کاغذ امکان پذیر نیست . جدایی و دوری از مطلوب ، اندیشه ای دردناک و حسرت اور است . در تقلا برای سبک کردن خویش به کجا پناه ببرم ؟ خودرا در کدام طبیعت رها کنم ؟ برای خنک کردن سوز جان ودل، خودرا به کدام شط بزنم ودر کدام سایه خزیدن را آغاز نمایم .؟
مگر سایه ای مانده یا طبیعتی؟ درد و الام من از بی پاسخی طبیعتی که آن هم انقدر حالش بد وافسرده است که توان دلسوزی برای کس دیگری را ندارد، می باشد . شب فرا رسید و همه جا سکوت غم انگیزی حکم فرما شد .دیگر از آن صدای زیبای پرندگان مهاجر که َشبها در اسمان نوید کوچ را میدهند خبری نیست . دیگر  ان فانوس بدستان که هر از گاهی به  *ستره*برای بررسی دام هایشان می روند را نمی توان دید . دیگر از دود پهن نیمه سوزی که جهت دور کردن پشه ها  استفاده می شد جز خاکستری چیزی باقی نمانده است .غرق در افکارم بودم و هنوز بر تله خاکی که زمانی اتاقی بود و سرپناهی، که هر خشتش حکایتی دارد نشسته بودم .
لحظه ای نگاهم را به شمال دوختم و به رودخانه ،ولی شما بخوانیدجوی آب  در معیت  شکارچیان معروف پرندگان در روستا  ابو تغی و بیت امنیور که شبانه به هور میرفتند با بلمی *اهوری* در خیال خویش به روستاهای عگبات ،سرهنگیه ۱ و ۲ ، ابو گطیله ،  نوشه ، دبیه و رودخانه الحمیدانی و ساکنانش سواری البوناهی و عبیداوی و سواعد و... رفتم  .سپس به روستای الهکاتیر رسیدم سواری البو بریهی رادیدم و زمینهای حاصلخیزی که بصورت عرفی  در قطعات چند هکتاری که به هر قطعه ان *حبل* می گویند در خیال خود از بلم پیاده شدم  . به جستجوی حبل خانواده ام پرداختم  ناگاه اشکهایم جاری شد زمینی سوخته  و مرده ای را یافتم که هنوز دستانش بوی ایثار را می دهد  . یادم امد خرداد ماه است ووقت درو محصول گندم فرا رسید . باید به روستا برگردم  تا نظاره گر تکاپوی زنان و مردانی باشم که جهت سیلوی گندم *محارز* را اماده می کردند . *دواس ها* را دیدم که با الاغ و قاطر و یا اسب  جهت جدا کردن گندم از سنبله هایش  به روستا امدند و به دنبال مشتری می گردند . مردان وزنانی را دیدم که تازه داس ها و  *گوسانی* را از عیدان و خفیف صائبی گرفته بودند. با کمر بندی بافته شده از بردی  اماده  دروی محصول خویش بودند .  هنوز صدای شترهایی که گندم را از اراضی دوردست  به روستا میآوردند در گوشم طنین انداز است  .صدایی که چون صور اسرافیل به روستاییان حیاتی دیگر می بخشد وگویی شیپور اماده باش، جهت دپوی محصول در محارز بود . در این افکار غوطه ور بودم  که ناخودآگاه  باخود این شعر را در تنهایی خویش در سکوت شب زمزمه کردم:
انا عایش ابحب بواریکم بعدنی .
ویمن غم الوکت عنکم بعدنی
انا ابراحت بال حسبالک بعدنی
 انا ابگد الشطوط اهموم بیه .

ستره :جایی که گاومیش ها در آن نگهداری میشوند و درجاهایی به ان طارمه هم می گویند .
اهوری :نوعی بلم کوچک مخصوص صید و شکارپرنده . بلمها را در سه سایز و شکل متفاوت درست می کردند  . اهوری  و مشحوف  و دانگ .
محارز : جمع محرز است که با بوریا به شکل استوانه ای درست می کردند و پس از پرکردن ان از گندم یا جو یا شلتوک  سر ان را کاملا کاه گل  می کردند .دواس: به افرادی که کارشان  جداسازی گندم از خوشه ها میباشد اطلاق میشوند و در کارشان بسیار حرفه ای بودند .اینکار را با کمک الاغ یا اسب یا قاطر انجام می دادند .گوسانی : وسیله ای بزرگتر ازداس و با انحنای بیشتر که برای درو کردن استفاده می شود .

قسمت ششم:  کشت شلتوک نوروزی
با چشمانی گریان و دلی پر از درد از جایم بلند شدم . بر روی تله ها و خرابه روستا قدم زنان در رویای خویش به زمانی سیر کردم که سنگها وخشتهای زیر پایم خانه و چندل ها ی پوسیده وپراکنده سقف وتکه های باقی مانده از بوریا و حصیر سایه بانی یا کپری یا کوخی بودند .ناگهان تنم به لرزه افتادو بغضم ترکید .و با خرابه ها درد دل می کردم . ای خاکها من رهگذری غریبه نیستم، من ان اشنایی هستم که بی تو غریبانه زندگی می گذرانم اما افسوس که امروز حتی ازهلالی  که بوی تورا می دهد اثری نیست .  خیابانها و کوچه پس کوچه های روستا را تجسم کردم . اینجا منزل مرحوم خلف الیبر است .سمت چپم منزل شلاگه و مادر ش مرحومه ام شلاگه با ان صدای زیبا و مرثیه های جگر سوزش  که هرشنونده ای را بی اختیار به گریه وا می دارد . اری اینجا هم خانه های مرحوم خفیف و عیدان صائبی قرار دارند  .کمی جلوتر منزل زایر چخیوِر ابو مطر و زایر سعدون و مولا منصب و جاسم و ابوحمید و زایر شمّیدو... بود . لحظه ای  بصورت غیر ارادی ایستادم گویی خاله، ام نبی همسر مرحوم زایر سعدون صدایم میزند و به داخل خانه اش که یک اتاق گلی و یک کپر و یک کوخ و طارمه ای جهت نگهداری دام بود دعوتم میکرد . خاله بیا دوغ و کره گاوی و نان گرم بخور .اخر من بعضی روزها در معیت  تک فرزندشان، نبی  بعدازظهر ها به منزلشان میرفتیم و ازمن با دوغ و کره و نان گرم پذیرایی می کرد . چند قدم جلوتر  دکان حاج ترینش ابو کاظم و دکه جاسم *الصباغ*  قرار داشت و همانطور در حال قدم زدن به مکینه  هلیل رسیدم  مکینه ای که همیشه شلوغ بود واهالی از دور ونزدیک جهت اسیاب گندم یا برنج کوبی مراجعه می کردند . کمی دورتر و خارج از روستا  در سمت غرب  زمینی بنام  *البطابطه* مدفن صائبی های ساکن روستا قرار داشت و روبروی ان *المصطاح* بود. انجا که رسیدم روبه روستا با صدای بلند فریاد زدم  :ای دیارمن برای همه چیز تو ،برای روز وشبت ،بلم ها و *بیدر*و مصطاحت وبرای مردمت برای دختران پاک ومعصومت و پسران  ساده و بی آلایشت  وحتی برای لحظات تلخ و رنج اورت دلم تنگ است . ای دوست داشتنی ترین خاطراتم . به مصطاح که رسیدم  احساس کردم که هنوز بوی شلتوک نوروزی و کاه وکلش ان  به مشامم می رسد . معمولا هرسال در اواخر اسفند و ابتدای فروردین کل منطقه دشت میسان"  و حویزه به دلیل طغیان رودخانه کرخه سیلابی ورودخانه های هوفل و نیسان و کرخه کور و رودخانه فرعی که حدودا  ۱۴ رود می باشند از جمله  الحمیدانی ، ابو البوه و الخنیّث و کسر و سنگر و صاحب الزمان و شرفه و ابو تبن و بحر و ... پر اب می شدند .هور العظیم چنان وسعتی پیدا می کرد که روستاهای زیادی از جمله لولیه ، حسچه ، برص ، مچریه ، محیره و ابوجاموسه وسرهنگیه وطبّر و مصفا و شط عِلی  و.... را در خودش جا می داد .در جراحیه در زمان سیلاب، اب هور تا (عگب)"می رسید کل زمینهای غرب و شمال روستا را آب فرا میگرفت .اهالی  در اراضی که بصورت عرفی تملک کرده و یا توسط مالکین به انها اجاره  داده می شد . اقدام به محصور کردن ابها بوسیله ساختن سدهایی به ارتفاع نیم متر  نموده تا مانع برگشت اب، بعد از
کم شدن سیلاب شوند . هر کدام از اهالی به وسع مالی و توانایی  خویش بذر شلتوک مورد نیاز خودرا از مالک یا شیخ و در جراحیه ازمرحوم  پدر بزرگم تهیه و در ابهای محصور اقدام به کشت می کردند . در ان زمان کشت شلتوک عنبر نوروزی  که در فصل بهار کشت می شد رایج بود . بعد از یک ماه از کشت ، کشاورزان عمل چیدن علفهای هرز که بیشتر علف چولان و حلیان و نی می باشد  را انجام  می دهند .در اردیبهشت ماه کشاورزان بسته  به نیاز ابی شلتوک با ایجاد منافذی در سدها اقدام به تخلیه ابها بصورت تدریجی  می نمایند و شلتوک معمولا بین صد الی صدو ده روز میرسد.  شالیزارها بدلیل گرما و تبخیرو ایجاد منافذ درآب بندها، خشک و اماده برداشت می شوند . پس از درو کردن،  شلتوک هارا به مصطاح حمل کرده ودرانجا  با استفاده از نور آفتاب خشک می کنند و پس از جدا کردن سهم مالکین  قسمتی از انرا به دلالان فروخته و قسمت اعظم انرا برای مصرف سالانه خویش  به برنج کوبی ها جهت تهیه برنج  و ارد برنجی مورد  نیاز حمل و سپس در منازلشان  ذخیره سازی می کردند . دلالان هم شلتوک خریداری شده را در بازارهای سوسنگرد و حویزه  عرضه می کنند. دکان های حاج عباس سراج و حاج جمعه و حاج ابوراضی وحاج کریم وحاج عبدالرضا و...درهویزه محل خرید وفروش محصولات کشاورزی بود  . غرق در این افکار بودم که باد شروع به وزیدن کرد، خاک بر سروصورت و لباسم  نشست انگار حسی پنهان مرا در اغوش گرفت در انجا دریافتم که دیوارها و خاکها هم عاشق می شوند، عشقی که تا ابد مالک قلبم  شد .

مصطاح : زمینی مسطح و مشاع در هر روستا که برای خشک کردن شلتوک یا دپوی موقت گندم برای جداسازی


قسمت هفتم:  شریعه
خاکهای نشسته بر سر وصورت و لباس را پاک نکرده از مصطاح به طرف شریعه رفتم . انگشتان دست راستم را در هم پیچاندم که گویی دستی را میفشارم نمی دانم چرا به دیارم که میرسم ،خودرا گم می کنم  وعشق وریزدن معنی پیدا می کند . درانجا عشق، به من  درس زندگی می آموزد. وای برمن  که عشقم  خود ِ زندگی  است .آن زندگی که کل وجودم درآن رشد کرده ودوری ازان به فنایم داده است.
 ولی شاید درمسافت از ان دورم اما در قلبم هرگز .در افکار خویش غوطه ور بودم  که خودرا در شریعه کنار رودخانه یافتم . تقریبا عمده اثار از بین رفته است .من می دانستم که شریعه در جراحیه  در قسمتی از رودخانه می باشد که  نزدیک مضیف سیدعرب است. بین  نخلستان و عرضی حدود دویست متر را داشت که در قسمت جنوبی ان  موتور پمپ لیستر چهار اینچی متعلق به مرحوم سیدصبح بود  هنوز اثری از یک کانال خاکی که زمانی اب را به اراضی ایشان میرساند باقی مانده است . به جستجویم ادامه دادم .
چه سخت است که در پی چیزی باشی که نمی توان انرا دید .  ولی گاهی قلب چیزی را میبیند که چشم ها هرگز قادر به دیدنش نیستند .
در این هنگام شاخه ای از درختی خشکیده که زمانی سایه بان و گاهی سکوی پرتاب بچه ها در تابستان برای سقوطی لذت بخش در رودخانه بود صورتم را نوازش داد . گویی بوسه ای بر گونه هایم زد . نگاهی به ان انداختم ، بغلش کردم . دوری و قهر روزگار انرا چنان خشک و شکننده کرده که زبانه های اتش بجان چوب می کند .همانطور که به نخلهای سربریده ،به شریعه ساکت و آرام _و رودخانه خشک و بی رمق _و خانه های ویران خیره شده ام به گذشته ها می اندیشدم . خدایا این دل من اقیانوسی از رازهاست .
به زمانی که مردان وزنان  و پسران و دختران در تکاپوی زندگی کردن با استفاده از طبیعت و امکانات و شرایط محیطی بودند .  شکار پرنده و صید ماهی  و زراعت و دامداری و تجارت مخفیانه با کشور عراق کارهای اصلی مردم بود .  عده ای هم  که بیشتر در رفیع و روستاهای بستان  و تعدادکمتری در روستاهای  جنوب حویزه  جهت کار به کویت  می رفتند که به انها کویتی  می گفتند . بعد از چندماه یا حتی چند سال به هنگام برگشت  از کویت  باخود اجناسی را جهت فروش  می آوردند . معمولا عرضه اقلام فروشی در منزل و یا در شهر بستان و سوسنگرد انجام می شود  . در این دوشهر بازارهایی بنام بازار کویتی ها بود. این بازارها چنان رونقی داشتند که مردم از اهواز و جاهای دیگر استان و حتی خارج استان جهت تهیه  جنس مرغوب کویتی به انجا می امدند . هرچه می خواستید  یافت میشد ، بهترین پارچه ها ،کفش و دمپایی  ، وسایل برقی ازقبیل رادیو و تلویزیون و ضبط صوت و... وسایل نفتی  همانند بخاری و حتی یخچال نفتی  و...  یافت می شد .
داشتن بخاری نفتی قرمز رنگ و یخچال نفتی در ان زمان  نشانه زندگی  لاکچری بود ‌. بلمها در شریعه کمی بعد از اذان صبح  یا درحال ترک  ویا پهلو گرفتن بودند . بلم هایی که جنس قاچاق که بیشتر شکر و چایی و چفیه(کوفیه ) و چینی الات است صبح زود به دور از چشم ژاندارمها میرسیدند و  سریع تخلیه می شدند . گاهی وقتها توسط ژاندارمری دستگیر و یا مورد تعقیب قرار می گرفتتد که بهترین جای امن مضیف پدر بزرگم بود ودر انجا در بین جمعیت خودرا پنهان می کردندو ژاندارمهابه احترام ایشان دست از تعقیب برمی داشتند  .البته در مواقعی هم ژاندارمها با گرفتن حق الزحمه ای انها را رها می کردند.
بلمها در ان مناطق بصورت سه سایز و شکل متفاوت  *اَهوری و مشحوف و دانگ* ساخته می شدند . کارساخت بلم ها وداس و وتمام تجهیزات مورد نیازقایقرانی  توسط صائبین از جمله مرحومین داوود (ِادوًید)  و خفیف و عیدان و ابراهیم و مجید و .. که در تمام روستاهای کنار هور پراکنده بودند ساخته می شد . بلم اهوری برای شکارچیان پرنده ساخته می شد بلمی کوچک و باریک که گنجایش حمل یک نفر را داشت و بدلیل سبکی و باریکی برای عبور وتردد دربین نی های تنیده به هم  از مزیت خوبی برخوردار است .مشحوف از اهوری بزرگتر است و برای حمل نی و علف احشام و همچنین صید ماهی و جابجایی و تردد اهالی در بین روستاهابکار میرود . اکثرا و قریب به اتفاق همه این نوع بلم را داشتند .بلمها  بوسیله طنابی به درختی یا میخی  در شریعه بسته می شدند .
بلم دانگ،  بلمی بسیار بزرگ وجادار میباشد که تنها با چوبی باریک و بسیار بلند که در زبان محلی به ان*مَردی* میگویند و توسط دونفر مردبا بنیه قوی حرکت می کرد .این نوع بلم که نوک جلوییش بصورت بلند و مرتفع که قسمت انتهایی ان دارای انحنایی به داخل همانند پیکانی قوس دار شناسایی میشد.  معمولا این قسمت بصورت بسیار زیبایی رنگ امیزی می شد . این بلم برای حمل احشام یا  کاه وکلش  شلتوک و کاه گندم  و همچنین برای حمل نی های مخصوص ساخت مضیف های بزرگ  و یا بوریا و حمل خرما و اثاثیه از مناطق دور استفاده می شود .  
البته بلمی هم بزرگتر  از دانگ وجود داشت که به ان  *چلچ*  گفته می شود و بندرت یافت می شد .  می خواستم از شریعه به طرف باغستان ها و محل کشت صیفجات بروم ولی دل کندن برایم مقدور نبود صدای مرحوم وحید الراضی و حسون و زایر محسن و یاسین ابن طاها ویونس ورسول الحیدر که در حال تخلیه بار از بلم هایشان هستند بگوشم می رسند . در کناری ابو تقی با بلم اهوریش که در حال جمع کردن سرب و باروتِ  *تنبل* اسلحه شکاری دست سازش  را میبینم که با یک گونی پراز پرنده *خضیری* و*ام سکه* و مرغ ابی ... از هور برگشته  و در انجا سهم مضیف را جداکرده است .زایر ابراهیم در حال تخلیه صید دیشب ماهیش بود و چندتا ماهی بنی و گطان و شیربت رادر یک گونی که بوسیله طنابی بافته شده ازبردی یا یک نی سبز اویزان کرده را بدستم داد که به مادر بزرگم بدهم اینها سهم پدر بزرگم و مضیف است .هنوز بیاد هیاهوی شریعه دلم را تسکین می دهم و هراز گاهی که دلتنگ میشوم  با دیدن جسم بی جان و مزار گم شده اش  قلبم را ازعشقش لبریز می کنم . ای دیارپنهان شده در زیر جور روزگار چگونه به تو بفهمانم و نشان بدهم  که دوستت دارم .

شریعه: . لنگر گاه بلم و قایق ها .
اهوری و مشحوف و دانگ :در قسمتهای پیش توضیح داده شد .
چلچ: چیزی شبیه دوبه  که در رودخانه ها وراه ابهای بزرگ استفاده میشودو بیشتر برای حمل خرما یا احشام در مقیاس زیاد استفاده می شود . خضیری :اردک وحشی ام سکه :نوعی پرنده که شبیه  اردک وحشی است ولی با ان تفاوتهایی در رنگ و منقار دارد .
ماهی بنی ، شیربت و گطان . ماهیان بومی  ان مناطق  و دران زمان گونه های غالب هور بودند .

قسمت هشتم:  جاده مشیمشیه البوغنیمه

ای دیار من  بدلیل تکه های خاطراتم و حسرتی در دل غمگینم و ژرفای احساس درد ناشی از فقدانت اشکم بی اختیار میاید و بی صدا میریزد .اگر رخسارخسته ورنجور ونقش  سردچهره ام نبود هیچ کس درد واهم را نمی فهمید .
در کنار شریعه ، خاطراتم بسان بلمی بی سوار که سرنوشتش را به جریان اب داده و لحظه ای به ساحل و گاهی به صخره ای برخورد می کردو انگهی بی مقصد تسلیم اب می شد . نفسی سرد وآهی نفس گیر کشیدم .
هنوز هیاهو و صدای مردانی که از هور به فاصله اندک و پشت سرهم قبل از نیمروز برگشته ودر حال پهلو گرفتن بودند را می شنیدم . زنانی را میبینم که *کاره* علف و یا *باگه* نی را روی سر خویش گذاشته و  به خانه میبرند .  دختران وپسران کم سن وسال با یک تکه پشم یا کهنه ای در حال خشک کردن و خارج کردن اب جمع شده در بلم های تخلیه شده بودند .
 ظهر وهنگامی که آفتاب در وسط اسمان قدرتش را به رخ می کشید بطرف جاده مشیمشیه حرکتم را اغاز کردم . عمدا مسیر ساحل رودخانه را انتخاب نمودم  .روستای مشیمشیه در جنوب جراحیه و به فاصله تقریبا کمی بیش از سه کیلومتر  قرار دارد. برای رسیدن و سوار شدن بر جاده باید از پلی که در شرق جراحیه قرار داشت عبور می کردم . برخلاف جریان اب رودخانه  با پای پیاده در حال طی کردن این مسافت چند صد متری بودم که انگار بادها بعد از برخورد به درختان خشکیده و ویرانه ها صدایی شبیه ضجه و ناله ای دردناک را تداعی می کرد .از آن سرسبزی و نخلستان و از قبیله بیت مچافت الحیدری که در شرق منازل ربع الساده وچسبیده به انها  ساکن بودند خبری نیست . ویرانه ها ساکت وارام در حال محو کامل بودند . از مضیف  ابو العیبی و کوخها و سایه بانها و خانه ها چیزی جز تله خاکی بجا نمانده است .
لحظه ای ایستادم و بیاد آوردم که اینجا باید منزل مرحوم زایر احمود  و ابراهیم غرباوی باشد. ایشان تعمیرگاه موتورسیکلت های محبوب روستائیان، یاماها هفتاد و هشتاد و چوپا  و گاهی هم یاماها ۱۲۰ و هندا ۱۲۰  وهمچنین موتور قایق های *شختوره* به راه انداخته وکار تعمیراتی و فروش بنزین و تعویض روغن انجام می داد. بنظرم این تنها محل نباشد و افراد دیگری هم چون یبار ابو کاظم (جبار) هم انجام میداد  . البته اهالی روستا های بیت شیخ مجید و بیت مهاوی و بیت مطلب وجراحیه و...برای تعمیرات کلی موتورسیکت هایشان به حویزه میآمدند و تعمیر کار معروفی بنام مرحوم  *سیلو*یا اسویل به ان هم میگفتند کارشان را انجام میداد .مغازه مرحوم سیلو و شریکش  مرحوم حاج ناصر  در ابتدای ورودی بازار حویزه از جنوب قرار داشت. هم موتور سیکلت  تعمیر می کردو هم  انواع موتورسیکلت ها علی الخصوص چوپا و یاماها و دوچرخه های فونیکس و ریلی که مدل روز  ان زمان بوده  را بفروش میرساند. بعدها در حویزه یک فروشگاه دیگری توسط نداف زاده  هم راه اندازی شد که هم بزرگتر و هم شیک تر بود. اهالی روستاها خریدهای خود از قبیل پارچه وخواروبار،  یا هروسیله موردنیاز وحتی تعمیرات   در شهر حویزه یا سوسنگرد وبستان معمولا نقدپرداخت نمی کردند و  اصطلاحا تا  *نیسان*بود .  در منزل ابراهیم خاکهارا کنار زدم هنوز بعداز این همه مدت میتوان آچاری زنگ زده یا پیچی از رنگ ورو رفته پیدا کرد.  سکوت و غربت دیارم توآم با لحظه های پر از دلتنگی و تنهایی مرا به یاد ان روزگاری انداخت که بادها حامل صدای آواز فرشتگان بودند . همزاد روحم ای روستای زیبایم من میدانم که توهم همانند من یک جهان درد دل داری و شاید به هنگام  ترکت مرا  بی وفا خواندی،  ولی بدان  که بی اختیار و مسلوب الاراده بودم  .میخواهم بدانی ای دیارم ای هور و صحرایم که هنوز در نبودنت ،من بودنت را میبینم  .من تورا در همه خوبیها به تصویر میکشم در ذهنم رسم تورا دارم .
نخیل و اب  وبلم ها وحتی شادی وغم ها همه، مرا به یاد تو می اندازد .  به زور گام هایم را برداشتم  بعد ازطی چند صدمتر به پل رسیدم  این پل به هنگام طغیان رودخانه و پر ابی با توجه به ارتفاعش برای کودکان سکوی پرتاپ به اب بود . این پل درسال ۵۳ یا ۵۴ با جاده ای شنی  به عرض  شش متر احداث شد .  این جاده امتداد جاده  یزدنو به جراحیه بوده و مسیر تردد اهالی را از جراحیه به مشیمشیه و سپس به رفیع و گبان و عمه و مچریه را راحت می کرد . البته جاده تا مشیمشیه شنی بوده و بعداز ان خاکی است  . ‌ در مشیمشیه البوغنیمه مضیف وخانه یکی از عموهایم مرحوم سیدجاسم و برادرش مرحوم سیدقاسم که بسیار مورد احترام اهالی انجا بودند قرارداشت همچنین اصطبل اسبهای اصیل که سه تا از اسبها  *الملیحیه* و *الشگره* و *الوذنه*  بسیار مورد علاقه ایشان بود در کنار مضیف بنا شده است . ارتفاع افتاب در اسمان  به اوج خود رسید و درخشانتر و بیرحم تر می شد . گرما و تنهایی و جاده های بی کسی انگار مرا دریک مرداب غم غرقابم کرد .

قسمت نهم: ادامه مشیمشیه

به پل که رسیدم  هوس کودکانه ام گل کرده لباسم را از تنم دراوردم و قصد شنا کردم . اما چون هاجر ابراهیم دریافتم که در اینجا اب ، سرابی بیش نیست، زمین تفتیده در اتش خشم هجران و اب رودخانه کم رمق و با ساحلش بیگانه گشته و تهی از موج بود .  گویی در آن دشت خون سیاوش دامن شب را گرفته و من چو سهراب که به زخم رستم در آغوش مرگ، حجله ای برای خود ساخته ام . در این لحظه بیاد شعر  *الاهدل*افتادم که قلمش را مخاطب قرار  داده و می گوید :سَجًل یا قلم احاسیس الکلمات  --وزَوًج  الآلفاظ ابکار المعانی . ای قلم احساس کلمات را مدون کن و گفته هایت را به عقد معانی دست نخورده در بیاور . لباسهایم را به شکل *بغچه*صیفی کاران در آورده و بر سرخویش نهادم . تا کمی شاید گرمای افتاب را برسرم مهربانتر نمایم وچون کبوتری افتاده از نفس ،بی اشیانه و ناتوان در یک غروب نفسگیر و بی انتها گامهایم را به سنگینی درد و آلام خود بر می داشتم . چون اهویی خسته وراه گم کرده با دلی لبریز از دلواپسی و نگران از سکوت و خاموشی، پا بر جاده ای گذاشتم که چشمانش به دنبال رهگذری اشنا دوخته بود . شنهای ان هم برای نوازش کف پایی یا سم اسبی یا چرخ موتوری بی تابی می کردند. اکنون بی عابر غربیانه در حال گذر پایان عمر خویش است .  سکوت حکم فرما بود و گاهگاهی صدای پرنده ای یا جنبیدن حشره ای فضای اطرافم را اشغال می کرد . در حین قدم زدن و با چشمانی که بسوی جراحیه چرخیده اند شعر *ابو تمام* که در فراق دیارش سروده بود را زمزمه می کردم . کم مَنزلِ فی الآرضِ یؤلفه إلفتى   وحنينه ابدا لأول منزلي. چند قدم برداشتم به دنبال زایر دهراب ویارالله و عبدالشیخ و زهراو و زایراعلیوی و خمیس و دیگر اهالی که در این اراضی خربزه و هندوانه و خیار و.. کاشته اند می گشتم . هنوز می توان آثاری از انهار و کانالها را در *یزره* مرحوم سیدعرب پیدا کرد .  انگار صدای کامیونهای جواد و حاج عبدالرضا و نعیم زنگنه و شنان و چاسب الغویث و برادرم سیدمحمدسعید  و...را میشنوم . یکی خربزه *کرده بادی*و دیگری گرمک و یکی طالبی و آن یکی هندوانه سرسوخته و دیگری هندوانه درشت (ادنون)و خاوری خیار و یا هینویی محصول دیگری را به مقصد پایتخت یا اصفهان  بار کرده و چادر کشیده و چندعدد هندوانه یا خربزه را بالای کابین  ماشینش قرارداده که اینها هدیه باغدار به راننده می باشد و در حال حرکت است .
کارگرانی را میبینم که مشغول چیدن بار برای روز بعد و در حال دپو کردن محصول بودند و برای اینکه گرما دست رنج شان را خراب نکند با نی و بردی یا بوریا می پوشانند . حدودایک الی دو کیلومتر  از پل ، اراضی مشیمشیه شروع می شود . مستآجران اصفهانی و یزدی در کل منطقه حویزه پخش شده و در کنار اهالی منظره زیبایی از رنگین کمان ایرانی را بوجود می آورند . اصفهانیها و یزدی ها کشت چغندر قند و هویج وسبزی جاتی از قبیل شوید و جعفری و... را به کشتهای رایج منطقه اضافه کرده اند . اولین اتاقکی که در مشیمشیه در آن زمان به استقبال می آید   اتاقک تعاون روستایی و فروشگاه  تعاونی بود شرکت سامان یا ساسان در سال ۵۱ یا ۵۲ تاسیس شد   مرکزش در مشمشیه به مدیر عاملی عمویم  مرحوم سید قاسم و فروشنده ای از اهالی دران مشغول بکار بود. پس از ان کوخ مرحوم  *ایبره* قرار داشت مردی دارای اختلال شخصیتی که تنها زندگی می کرد و پس ازان منزل مرحوم محمد الفهید ودر مجاورت ان مدرسه ابتدایی  و محل استقرار معلم مدرسه سرکار خانم *روبه خیر*  و بعداز ان مضیف و منزل عمویم سیدجاسم و سیدقاسم  و منازل اهالی روستا یبار و سیدالحوشان و... که بدلیل نوع شغلشان که بیشتر پرورش گوسفند و گاوداری است معمولا حیات وسیعی داشتند، قرار داشت  .   به مدرسه که رسیدم بر روی ویرانه ان بسان شهریار شعر حید بابا با ترجمه بهروز ثروتیان را با صدایی حزین واهی سوزان شروع به خواندن کردم .

*الدنون*جمع الدن به هندوانه های بزرگ و باوزنی تقریبا بیشتر از ۸ کیلو به بالا می گویند . دران زمان کشت هندوانه آرژانتینی معمول نبود .
*بغچه* به پارچه ای که باغداران بصورت کیسه در آورده و به کتف خود آویزان کرده و درموقع چیدن محصول از ان برای حمل محصول تا محل دپو   استفاده می کردند .
*الآهدل* دکتر عبدالرحمن الاهدل  الحسینی شاعرمعاصر یمنی و موفق به اخذ جایزه برترین شاعر از ابوظبی و مسابقه شاعر الملیون شد .
*شهریار* سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار از شاعران معاصر ایرانی است .
*ابو تمام*حبیب ابن اوس ابن حارث طایی شاعری توانمند و فصیح دوران عباسی می باشد
ترجمه شعر :انسان ممکن است چندین منزل و شهر را  برای سکونت انتخاب و به ان عادت نماید اما همیشه وتا ابد دل وهوایش واشتیاقش برای منزل اولی  است .

(قسمت دهم و پایانی مشیمشیه)
درحال زمزمه شعر حیدربابای شهریار و نوازش گرم باد به طرف جنوب روستا حرکت کردم .
همه جا لبریز ازسکوت ویرانی بود . درختانِ سرسبز که مأمن و پناهگاه گنجشک و کبوتر و دیگر پرندگان بودند ، گویی ناجوانمردانه دچار هوای پاییزی گشته و خشک و بی جان بر روی زمین تکه چوبی بیش از انها باقی نمانده است .روستایی که زمانی بیش از ۲۰۰ خانوار درآن سکونت داشتند در حال حاضر همچون نوشته ای بر روی اب و یادگاری حک شده بر شنهای روان محو وناپدید گشته  و چون قبری بی هیچ نام و نشان ، در حال متلاشی شدن است .نفس هایم به شماره افتاد. احساس کردم که دیگر نای  حرکت را ندارم و ناامید و خسته بربالای ویرانه ها گام  بر میداشتم ودر خیال  خود درحال جمع کردن خاطرات پاره پاره ام بودم که ناگهان پایم به یک چیز سختی برخورد کرد. خاکها را کنار زدم حلقه ای که به یک میله ای جوش زده شده  را یافتم که درزمین فرورفته است . نمی دانم اینجا منزل سید الحوشان یا سعد النعمه  یا یبار است . این نوع میخ طویله برای بستن  اسب هاست .  همانجا نشستم و در لحظه های پراز دلتنگی چشمهایم خیس و بارانی شدند . چمشهارا به اسمان دوختم ودر چشمان خسته ام اسمان سنگ شده ودیگر ان  اسمان ابی نبود . دراین لحظه احساس کردم  که من و غم و تنهایی هم آغوشیم . ودر افکار پریشانم هنوز پژواک ناله های زنان و کودکان و فریادهای مردان که از ترس جنگ ، ناخواسته بسوی دیار غربت ترک وطن کرده اند در بادها می شکند . هنوز صدای زنانی که یکی فریاد امحمد اهلا اهلا!!  ویکی  ولک یمه إقوسم و دیگری  اروضی اهلا اهلا     با *طبگی* یا *گفه ای* که دران متاعی برای شوهر یا برادر خویش بر سر نهاده تا به وقت نیمروز زیر درختی بنشینند، و با دستان خویش سفره  ای حاوی *اگط* و دوغ و کره محلی و نان گرمی ، پهن نموده و از مردخانه اش پذیرایی کند ، را میشنوم . انگار هنوز بوی نان *شات*  از منزل زایردبس در  فضا پیچده است و زایره دفتر ام کریم همسر مرحوم دبس مرابه نوشیدن یک چایی و خوردن تخم مرغ محلی دعوت می کند. من وکریم همسن وسال و همبازی بودیم  . و زایر مطر یک بره  را از گله جدا و کشان کشان بمن تقدیم کرده و می گوید این بره را سال گذشته برای پدرت نذر کرده ام و خوب شد شمارا دیدم دست وپای بره را بسته و بروی اسبم می گذارد .   انگار هنوز صدای موتور پمپهای رُستُن  آهنگ حیات و زندگی را می نوازند  و باهر ضربه پیستون و چرخش تسمه ای امید را در دل ها زنده نگه می دارند . موتور پمپ مرحوم سید عرب و زایر مفتن و سیدسعد در ختور و حاج محسن ضبی و سیدالحوشان و سیدجاسم و حاج نجار و حاج علاوی و شیخ مطلگ وحاج درچال و افراد دیگر در امتداد رودخانه از جراحیه تا مشیمشیه و تابگعان والبُکرم الله  با ریتمی زیبا در حال سیراب کردن باغ ها  و بنه ها و اراضی کشت  شده هستند  . اراضی در دو طرف جاده واز جنوب روستا تاهور و از شرق تا رودخانه بحر و بیت صالح و بگعان به زیرکشت میروند  که در زمستان گندم ودر تابستانها به کشت صیفی جات که عمدتا هندوانه و خربزه و خیارمی باشد ،رفته و رنگ سبز زمین وبوی طالبی در فضا پیچده و  هندوانه های  خوابیده  در برگهای سبز به هر رهگذری چشمک میزنند.
درست  است که دیگر ازآن موتور پمپها و منازل ستونی استوار بر زمین و اثری نمانده ولی اما هنوز بر در ودیوار قلبم، عکس عشقی جاودان را قاب کرده و ستون هایشان را بر احساسات خویش  ‌بنا میسازم .در لحظه ای پراز دلتنگی، وبا غمی بر دل نشسته ، رودخانه خشک و بی جان  را بدون نیاز به پل  طی نموده و مشیمشیه را به طرف رفیع ترک کردم .   

 
*طبگ* وسیله ای شبیه  سینی که توسط زنان روستایی از برگ نخل خرما درست می شود و معمولا به رنگ های زیبا  و بسته به سلیقه زنان روستایی رنگ امیزی می شود .
*گفًه*وسیله ای شبیه قابلمه  که بعضی از انها درب دار واکثرا بی در هستند که از برگ نخل خرما درست کرده و قیراندود می کنند تا محکم شده و به رنگ مشکی دربیاید .
*نان شات* نان درست شده از ارد گندم که بجای تنور بروی تاوه  درست میشود  نانی سبک و ورقه ای مانند که  *معمولا*  بیشتر در مناطق و روستاهایی که کمی از هور دورتر هستند مصرف می شود   .
   اگط  خرمایی که با روغن حیوانی و کشک (هیس در زبان محلی) و زیره وزنجبیل مخلوط کرده و  تقریبا به اندازه یا کمی بزرگتر از  توپ پینگ پنگ  درست می کنند.

قسمت یازدهم
(روستاهای بگعان ، الحده ، بیت شیخ صالح)
در کشاکش ابر و افتاب، گرما به تن خسته ام چون ضارب عودی داغ می نوازد .خورشید چون شمع و پروانه عاشقانه مشغول برنزه کردن پوستم بود .باد در حال نواختن آهنگی غمناک سراسیمه  گاهی به شرق و گاهی به غرب می وزد ، گویی در جستجوی درختانی است که زمانی شاخه هایشان با وزیدنش چون گیسوان پریشان و لَخت  دختران قجری پروازی رقص کنان را آغاز می کردند .دستانم را از حیرت و تصاویر دهشتناک واقعیت، بالای سرم بردم  . دردی در سراسر وجودم  پیچید ، زبانم بند آمد و نمی دانم چرا دیگر قادر نیستم انچه در دلم از قصه و خاطرات تلنبار بود را فریاد بزنم . بی اختیار و با گام های خسته به راهم ادامه دادم حدودا  ۲ کیلومتر از مشیمشیه وسپس  تقریبا یک ونیم کیلومتر از بگعان،  ناگهان احساس کرختی را دربدنم حس کردم . دیگر نای حرکت نداشتم  و بین نفس کشیدن و نکشیدن دست وپا میزدم وموج گرم عشقی خفته در وجودم اتش بجانم انداخت .  آری  اینجا بایستی منطقه  الحده باشد . در این مکان  سیاه چادرها و منازل گلی  وکپرهای  البدوان مسعودی زمانی چون خالی بر صورت دختری زیبا  از دور هرچشمی را مجدوب خویش می کرد .

از چادرها و گله های شتران بیت یبار العلیوی و بیت فرحان وزایرسند ابوشریف و منصور و... اثری پیدا نکردم . روستایی که همیشه با دیدنش همه شادی هارا یکجا به ارمغان میآورد و با شترهایش رنگین کمان  دامپروری منطقه را کامل می کرد ، دیگر وجود خارجی نداشت . نمی دانم فرزندان و نوه ها داستان و خاطرات پدران و مادرانشان  ، از مدرسه ابتدایی روستا و معلم زحمتکش و سخت گیرآن ، جناب اقای هوشنگ نیکبخت را شنیده اندیا خیر ؟  نمی دانم جوانان روستا دیده یا شنیده اندکه چگونه شتران پدرانشان در زمان جنگ براثررفتن بر روی مین های کار گذاشته توسط نیروهای دشمن در منطقه کشته و طعمه شغالها می شدند .
 
 روبرویم و انطرف رودخانه روستای بگعان است در حال حاضر تعدادی از اهالی پس از پایان جنگ  به منطقه باز گشته اند . در آن زمان بیت اضویحی و حسین المالح وعبدالیراد و بیت غیلان و دیگران را در کودکی بهمراه پدر و سپس در نوجوانی بهمراه عمویا برادر و یا تنهایی مهمان سفره مفطح و دوغ و روغن محلی و برنج عنبر محلی انان بودم. سپس بطرف روستای بیت شیخ صالح رفتم  . درکنار رود *بحر* که در سال ۱۳۳۳ یا یک سال پس و پیش اولین موتور پمپ رُستن مرحوم پدرم سیدسعد با مشارکت حاج محسن و شیخ مطیلج  در انجا نصب شد .
بعد از گذشت چندسال موتور پمپ مذکور از انجا به منطقه خطور منتقل و برروی انشعابی از رودخانه ابو تبن منصوب و اراضی خطور را آبیاری می داد .
من در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودم ولی بعداز آن تا جایی که یادم میآید موتورپمپ مرحوم سیدجاسم و موتورپمپ مرحوم علی الصدام درکنار رودخانه بحر وجود داشته اند . رودخانه مذکور حدفاصل اراضی  بنی ساله و سواری های بیت نصر ساکن در رفیع  می باشد. ودر قسمت شرق رفیع  کانالی بنام *خِر الشیوخ* اراضی سواری هارا از اراضی شرفه جدا می کرد .

روستای بیت شیخ صالح و الحده و البگعان یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاها در منطقه بودند . چرای شتر و گاومیش و گاو وگوسفند وبز در کنار هم و در یک  منطقه حاصلخیز و تلاقی صحرا واب و هور تصویری  زیبا و خیره کننده ای را شکل می داد  . ولی در حال حاضر همه چیز در زیر خروارها خاک مدفون شده ومن انگاردر شهر مرده ها در حال قدم زدن هستم . در حالی که آهسته بالای  آوار گام برمی داشتم تکه شیشه ای از یک آینه ای  که درگوشه آن هنوز قسمتی از تصویر امام علی علیه السلام به ان چسبیده و نور خورشید را منعکس میکرد ، توجهم را جلب نمود .خم شدم و آینه را از خاک پاک کرده جلوی صورتم گرفتم   ونظاره گر تصویر آشفتگیم شدم . گِرد روستا باهر وزیدن بادی همه تن و صورتم را پوشانده بود و من به دور از دنیای حال! به گذشته زیبایی که متاسفانه به پستوی فراموشی سپرده شده است،   همراه با خیال و خاطراتم سفر میکردم  . می خواستم جهت خلاصی از گرما  بیاد دوران نوجوانی خودرا به آب بحر بزنم ولی افسوس  چون ابو تبن و مصفا ، خشک و بی آب و بسان لاشه ای در حال متلاشی شدن بود.

قسمت دوازدهم  (رفیع)

با دلی پراز غم از رودخانه خشک بحر  گذشتم .  همچون گم کرده بدنبال گمشده خویش گاهی به سمت چپ و گاهی به طرف راست نظری می انداختم و لحظه ای نگاهم را به دور دست روانه می کردم و دراین صحرا نشانه های شادابی کودکیم را می جویم . چه غم دردناکتر و بالاتر از این که نشانه ها را از ویرانه ها باید گرفت .
در این لحظات غمناک تنها آرزویم این بود که ای کاش میتوانستم با گریه هایم ، با آه وناله هایم و فریادهایم بار دیگر درختان و هور و ماهی وگاومیش ها و حتی مردم و شالیزارها را بیدارکنم . ولی افسوس در اینجا دیگر پرندگان هم از تنهایی پَر  نمی زنند .  بایستی هفت یا هشت کیلومتر را طی می کردم تا به رفیع  برسم .پس از طی مسافتی در حدود  ۲ کیلومتر از رودخانه بحر به امتداد رودخانه ابو تبن رسیدم رودخانه ای که زمانی منشاء حیات وزندگی بود اکنون خفته وارام چون مرده ای بی جان خودرا به روز وشب ایام سپرده ودرحال متلاشی شدن است . پس از ان به *ام عبیه* رسیدم منطقه ای سرسبز که  در زمستان زیر کشت گندم  ودر تابستان و نوروز زیرکشت  صیفی جات ویا شلتوک بود. اما در حال حاضر خاکش در زیرقدم هایم چون استخوان هایی پوسیده ای که با هر قدمی صدای شکستن انها به گوش می رسد تبدیل شده است .  در نزدیکی رفیع یک کانال خاکی بود که از رودخانه نیسان منشعب وبه *شاخت الدوزر*معروف است قرار داشت این  کانال با دستان کشاورزان رفیع حفر شده و قسمتی از اراضی  ^ام اعبیه^ و همچنین اراضی نزدیک  رفیع را ابیاری می کرد متاسفانه الان فقط قسمتهایی ازآن باقی مانده و فقط افرادی که درآن زمان بودند وخاطرات زیبایی از آن داشته ممکن است  انرا بیاد بیآورند .
قدم هایم  همچون خاطراتم، همراه اشکی که حدقه چشمهایم را پرکرده مرا به جلورفتن وادار می کرد . به نزدیکی شهرکه رسیدم  شهری در حال احتضارکه گویی نفس های اخرش را می کشید جلوی خود دیدم . زمانی اولین منازلی که در ان قسمت شهر قرار داشتند منازل *بیت اغدیر* و  *بیت اعتوی* بودند . نگاهی به ساعت دستی خود کردم . ساعت ،چهار بعد از ظهر  را رد کرده بود. یاد مردمانی افتادم   که در این هنگام به وقت روز در کنار منازل خویش بساط گعدهای عصرانه برپا  و  نظاره گر برگشت دام هایشان از هور بودندو  بوی قهوه عربی و چایی قوری ناخود اگاه هر رهگذری را به توقف وا می داشت  وزنان ومردانی را میدید که  با لبخندی ملیح قبل از سینی چایی سفره دل خویش را باز کرده و از مهمان خویش پذیرایی می کردند اما اکنون جز تعدادی خانه های ویران ومتروکه دیگراز ان جنب و جوش وشلوغی خبری نیست .  البته بعد از جنگ تمام اهالی رفیع از جمله خودم وبرادرانم  به امید اینکه بتوانیم شهر خودرا باردیگر احیاء کنیم، به کمک دولت خانه هایمان را از نو ساختیم اما بدلایلی از جمله خشکی هور و نبود اب کافی و چندین دلیل دیگر سکونت در انجا  بسیار سخت و غیر قابل تحمل شد و ازان جمعیتی که در زمان قبل از جنگ ،بیش از ۱۲ هزار نفر تخمین زده می شد تعداد قلیلی به رفیع برگشتند و علیرغم تمام تلاشها برای ترمیم اثار جنگ متاسفانه چشم انداز و افق روشنی  دیده نمی شود .
 می گویند گذر زمان تنها درمان ومرهم  دل شکسته هاست ولی من هر وقت گذرم به رفیع می افتد به یقین میرسم که این حرف گزافی بیش نیست اخر چگونه من گذشت زمان را را حس کنم؟در صورتی  که برایم زمان در بین هور وشریعه و بلم ها  و صحرا و بین ان خانه های گلی و مضیف پدرم واز جراحیه تا سیدیه متوقف شده است . در افکار خویش چون شناگری افتاده درسیلاب دست و پا میزدم  وخیابان بزرگ رفیع که از شمال در امتداد جاده حویزه و از جنوب به پاسگاه ژاندرمری و مضیف پدرم مرحوم سید سعد منتهی می شد را در ذهنم مجسم می کردم . این خیابان بعد از اتش سوزی بزرگ در دهه چهل  که در منطقه *الغوازی* تا منزل مرحوم عبدالحسین ابو یوده را طعمه حریق کرده و اکثر کوخ ها وکپرها به خاکسترتبدل شده بود ، احداث گردید  .انگار هنوز مرحوم عبدالامیر و بیت احمیًد را میدیدم که در دکان قصابی خویش گوشت تازه عرضه می کردند و حاج جلیل و مرحوم خزعل و مرحوم علیوی دکانهای خیاطی را باز کرده وبا چرخ خیاطی های مارشال و سینگر به خیاطی مشغولند .  یادم می آید به هنگام عید فطر تا صبح مغازهایشان باز بوده و پس از اتمام سفارشات  ، لباسهای دوخته شده را در پلاستیکی گذاشته و داخل منازل  پرت می کردند .  اولین مدرسه ابتدایی رفیع که در دهه ۳۰ بنام مدرسه چهار کلاسه سنایی نام داشته و در این مدرسه مرحوم ناصر پور منصوری (مزرعه)   و مرحوم مخیور جلالی بعنوان کفیل و اموزگار و مرحوم مظفر اقابابایی بعنوان اموزگار و به سرایه داری مرحوم فاخر سواری که حدودا ۷۰ دانش اموز داشت از جمله  حاج یوده و برادر بزرگم مرحوم سید محمد سعید و اسریح و حاج عبد و ... دران درس خوانده بودند  در آن منطقه قرار داشت . این مدرسه در ابتدا با خشت وگل و حصیر و بوریا توسط اهالی ساخته شد و پس از ان در دهه چهل و ابتدای دهه پنجاه از نو با اجر و بسیارعالی تجدید بنا گردید. البته در زمانی که من مدرسه را دیده بودم اجری وتا انجایی که یادم بود هشت کلاس داشت .

قسمت ۱۳  رفیع (۲)

عشق من و تو ای دیارم  انچنان پایدار است که فقط با مرگ پایان می یابد . گرچه می دانم  مرگ عاشق و معشوق پایانی دردناک و آزار دهنده چون سرنوشت رمئوو ژولیت خواهد بود .
ای دیارم  تو اسیر گزند تندباد حوادث گشته ای و من در فراقت بسان مرغی سربریده بر ویرانه های تو رقص بَرکَندن از جان میرقصم . ای دیارم برای همیشه ،تو در نظرم بهترین تابلوی   آیت خداوند باقی خواهی ماند و منم زاده هور و عشقم دیوانه وار به درازای تاریخ است .
همانطور که غوطه ور در افکار خویش  با گام های خسته از مدرسه سنایی دور می شدم  انگار صدایی مرا بخود می اورد .آهای پسر سید با توآم  ،سرم راچرخاندم مردی را دیدم با کرواتی آبی و کت وشلوار شیک طوسی و کفشی که از دور با تابش نور خورشید چشمک زنان در حال تماس با خاک بود به طرفم آمد .سلام کردم  پاسخ سلامم راداد. ایشان کریم پور منصوری اولین مدیر دبستان  بودند . نزدیکتر  رفتم ولی ایشان همچون ابر سفیدی در بین اسمانها ناپدید شد .مردی که بهمراه همکارانش  همه نسل  متولدین ۳۰ به بالا را مدیون خویش کرده اند .  روحشان شاد و یادشان  گرامی باد . بعداز مدرسه   شعبه بانک صادرات قرار داشت  این شعبه در ابتدای دهه پنجاه  در رفیع به سرپرستی عباس ساکی  افتتاح شد .هروقت به بانک میرفتم ارزو می کردم که چند سانت دیگر قدم بلندتر بود تا بتوانم پشت گیشه بانک را ببینم  و از اینکه اقای ساکی اسکناسهای دوتومانی و پنج تومانی را سریع شمارش می کرد در تعجب بودم .
بعد از بانک اولین مکینه اسیاب ارد مرحومین حاج مجید و حاج محسن و حاج هاتو و حاج خلف  ابو مهدی بود این مکینه  بصورت شراکتی خریداری  شد ه و تا قبل از مهاجرت اهالی رفیع  فعالیت می کرد . البته در شهر رفیع دو مکینه آسیاب دیگر هم بودند که یکی  متعلق به بیت حمدان و دیگری به حاج علی نصیری و شرکاء می باشد. همانطور که در ذهنم  بازار و خیابان  را به تصویر می کشیدم  به درمانگاه  بزرگ رفیع  رسیدم . این درمانگاه دکتر ی از هند داشت  و مرحوم مجید حطاب  با ان چهره زیبا و کت و شلوارشیک سرپرست درمانگاه بود . البته مردم در آن زمان به ندرت  به درمانگاه مراجعه می کردند و بیشتر توسط مرحوم عبدالعلی بلجیکی مداوا می شدند .   ایشان مردی میان سال با هیکلی چاق و صورتی سبزه  که دماغ بزرگ و لب های درشتش  چهره اش  را ترسناک ودرعین حال خنده  دار ساخته بود .  هیچ کس از اصل و نسب و تحصیلاتش اطلاعی نداشت  ولی فردی باسواد و دستی شفا بخش داشت وامکان ندارد سلامتی بیماری را درمدت کوتاهی به او برنگرداند .   ایشان همیشه کیفی حاوی  امپول های *نوالژین* برای تب و سردرد و آمپول های *پنی سیلین*  برای عفونت و امپول *آوافورتان*برای کلیه و شکم درد و داروهای دیگر حمل میکرد .داروهای مذکور در حال حاضر منسوخ شده  یا بنام ژنریک در داروخانه وجود دارند . عبدالعلی بلجیکی دو یا سه سال قبل از انقلاب بصورت مشکوکی در منزلش کشته شد و تا الان هیچ کس از نحوه قتلش خبری ندارد.  
همچنین در رفیع  زنانی بودند که حکم *ماما* ( یدًه  یا زائو ) ومتخص اطفال را داشتند  . مرحومه  *ابویضه* و *اغویزیه* و *هله ام مزعل*  و *صالحه البوغنیمه* و *اِنهیه*  و...    بیماران  را با استفاده از گیاهان دارویی که تعدادی از این گیاهان در آن مناطق رشدکرده مداوا  می کردند . برای مثال برای بی خوابی کودک ، دارویی دست ساز بنام *مضغه*  که خشخاش و رازیانه و هل را با آب  مخلوط کرده ومی جوشانند وپس از سرد شدن از صافی ردکرده و یک یا دو قاشق چایخوری به کودک می دادند .  برای نفخ وشکم درد دارویی بنام *کِشف (گشر) الناریژ* تجویز می شد ترکیبات  این دارو پوست پرتقال و لیمو و رازیانه  میباشد که پس از جوشاندن به بیمار میدهند .داروی مذکور هم برای کودکان و هم برای بزرگسالان است .
داروی دیگرهم  *گیصوم*  و *رغل* برای معده درد و اسهال و دلپیچه استفاده می کردند این دو گیاه ، در گذشته به وفور یافت می شوند .  *عرج الگراح*چوبی خشک با بویی مخصوص که از هند واز راه عراق وارد می شد. این گیاه بهمراه گیاه خود روی دیگری بنام  *عصیفر^ که گیاهی شبیه زعفران میباشد مخلوط شده و برای درمان کلیه درد و بی تابی استفاده می کردند .  برای سردرد هم  زنجبیل  و *طین خاوه^که یک نوع سنگ کوهی است را با اب مخلوط کرده وپس از جوشاندن ترکیبی خمیر مانند بدست می آمد و بوسیله کهنه ای به دور سر پیچانده و یک الی دوساعت بر سر بیمار می ماند .  برای التهاب دهان  ودندان درد گل میخک  و ^شب^و ^شِناور^ که شبیه کریستال است را مورد استفاده قرار می دادند .
در عالم خود، به ابتدای دهه پنجاه که سیر میکردم  انگار فیلم خاطراتم  را در حال بررسی، عقب جلو می بردم ، که ناگهان  محله   البوبریهی  و المناصیر و الغوازی  را مجسم کردم  و بعد ازطی مسافتی  خودرا نزدیک مضیف مرحوم شیخ شنته یافتم  و از فاصله ای نه چندان دور نخلستان  بیت امحیسن و بیت عبدالحسین  الشیخ عوده را می دیدم . هنوز صدای اذان مسجد حاج عبدالله در گوشم طنین انداز است.

قسمت (۱۳)(رفیًع -لولیًه- حسچه-برص -گبًان)
به مسجد حاج عبدالله رسیدم  وپیرمردان وجوانان درحال رفتن به طرف مسجد را دیدم که میخواهند نماز مغرب و عشاء را به امامت شیخ علی کرمی اقامه کنند.  آفتابِ در حال وداع با زمین ملاکاظم ابو فیصل و ملا فری ابو عبود راهم به طرف مسجد کشانده تا آماده گفتن اذان شوند .  من همچنان در افکار خویش خودرا در کنار منزل مرحوم یاسین دیدم  . خاله   *بهیه* با ان وقار و *عصابه ای* بر سر که چون تاجی به رنگ مشکی به او هیبتی دوچندان داده و با دستانی خالکوبی شده به نقشهای  سبز زیبا  که به موازات رگهای دستانش بسان جویبارهایی سبز در یک شب مهتابی  تصویرستارها و ماه دران نقش بسته و در دست راستش انگشتری فیروزه ای آبی رنگ و یک خال کوبی که از وسط لب پایین تا انتهای چانه زیبایی خودرا در سن هفتاد سالگی به رخ می کشید عبای بلند خودرا برسر نهاده مرا به خانه خویش دعوت کرد . هنوز لباس مشکی به تن داشت  که با *ثوبی* بلند لباسهایش را پنهان کرده به استقبالم امد . ایشان بعد از فوت برادرش حسن و شوهرش یاسین هرگز بغیر از لباس مشکی هیچ رنگ دیگری را نپوشیده  است . همین که نشستم  با یک استکان چایی و بیسکویت محلی که بوی رازیانه ان در فضا پیچیده و یک بشقاب  *معسله* خرما که هردو را در منزل درست کرده ازمن پذیرایی کرد . او  همانند مرحومه صالحه الغنیماوی  و مرحومه اجباریه بنت عبدالحسن  و مرحومه اجباریه بنت سیلاوی و مرحومه انهیه ام مهدی و مرحومه مالیه ام عباس و مرحومه هله بنت سالم و مرحومه اگصیره ومرحومه نوعه ام عادل و ام ژوده  و عَطره بنت ازویر و... که شهرت همه انها در کل شهرستان رسیده شاعری توانمند و *گواله*  ماهری بود  . تا نشستم  از او خواهش نمودم ، ابیاتی را از شعری که در زمان وفات پدرم در سال ۵۱ به هنگام تشییع جنازه در حویزه و سپس در جراحیه  سروده را باردیگر بخواند. طلبم را اجابت کرد و باصدای رسا و زیبایش شروع به خواندن نمود   *الف هبًش*  *والف هرگَل*   *والف یال*  
 *و الف عاشوا علی السفره والحثال*  تا به اینجا رسید چشمانش پراز اشک وچون ابر بهاری  شروع به باریدن کرد ،من هم  شعری که خودش در رثای  برادرش مرحوم حسن گفته بود را باصدایی حزین برایش خواندم  . *اخوی الیدور السوگ مگلوب* *وطرگ الشیله و فصًل الثوب* *وبعده علی الیبره ایلوم* ،دیگر اشک را پایانی و آه را انتهایی نبود تا بخود آمدم و بی اراده  از منزل حطاب و مضیف طعمه الشیخ مطیلج و مضیف حاج عبدالله ودبیرستان رودکی گذشته بودم و خودرا در کنار ساحل رودخانه  یافتم .  سکوت غم انگیز حکم فرما بود وبا دیدن غروب بی طلوع و رودخانه خشک ، گِرد  غمی تیره و تار بر صورتم نشست . دوست داشتم فریاد بزنم ومرحوم جبارابن بلادی  را به رفتن به 《سوس》ترغیب کنم .وباردیگر به یاد ایامی که  درمشحوف ماه در دامنم می نشست و ستاره ها در آسمان هماهنگ با رقص پارو در دستان یوده و جارالله وشویل و... غمزه و طنازی بکنند و نی های هور با نسیم باد، عاشقانه چون رقص باله دختری بر روی سن ، شروع به رقصیدن نمایند. و بردی های هور با تکان ناشی از عبور بلم از وسط  *گاهن* سرنشینانش را بوسه باران کنند . اما افسوس در این رودخانه خشک امروز حتی گیسوان دخترهارا طوفان گرد وغبار شانه میزند . اشک به میان حدقه های  چشم هایم  دوید.  افسرده بهمراه قطرات ابی که از فضله سد کرخه در رودخانه جاری  بود به طرف جنوب حرکت کردم . در انتهای رفیع به زمینی بنام العریانه رسیدم . اینجا زمانی مضیف پدرم مرحوم سیدسعد بود که هررهگذری که قصد هور کرده یا از هور برگشته  بدون اینکه قهوه ایی و چایی یا غذایی  بخورد بخود اجازه عبور نمی دهد  . معمولا صیادان سهم پدرم را از صید در هور جدا می کردند و حتی قاچقچیانِ شکر وچایی سهم مضیف را به هنگام رسیدن.، تحویل مرحوم *ابو گاطع*  متصدی مضیف می دادند . بعد از فاصله کمی از مضیف پاسگاه ژاندارمری قرارداشت  که بنا به اظهارات ریش سفیدان و صحبتهایی که در چندین سال پیش از مرحوم حاج محمد الگطان ودیگران شنیده بودم  سروان احمد زاده و گروهبان کاوه  وبعداز آن اجری و تیموری و نظری  رییس پاسگاه بودند. بنده گروهبان  نظری را دیده ام ودختر ایشان بنام راکی دویا سه سال از من بزرگتر بود و ابتدایی را در رفیع و راهنمایی را در حویزه به مدرسه رفت. و پسرش همکلاسی من در مدرسه رضا پهلوی بود ‌. گروهبان نظری بیشتراز همه این  نظامین محبوبتر  ولی بد جنس ترین انها سروان کاوه بود این بشر بسیار شرور و ظالم و کینه ای و ارتباط نزدیکی با ساواک داشت و حتی میخواستند نام رفیع را به خاطر ایشان  به کاویان تغییر بدهند .  بعد از پاسگاه وبه فاصله تقریبا دو کیلومتر  روستای لولیًه قرار داشت که بیشتر ساکنانش سواری های البوبریهی  و المناصیر بودند البته  ازغوازی و تیره های دیگر هم  در آنجا سکونت داشتند . روستایی با جمعیت بیش از خانوار و بدلیل سایه بانهایی که از نی  ساخته شده و کوخها و کپرها  و وجود کاه وکلش  شلتوک  که به صورت هرمی وبا ارتفاع بیش از ۶ الی ۷ متر در بسته هایی که به ان   *کاره*  می گویندچیده شده  به رنگ  زرد طلایی از دور قابل مشاهده بود .

*سُوس*یک نوع روش ماهیگیری است که اهالی  به صورت دسته های ۳۰ یا ۴۰ نفره  به هور می روند و پس از نصب تور های ماهیگیری  اقدام به گل الودکردن اب  هور  می کنند . در قسمت بعدی انواع ماهیگیری و صید پرنده  کاملا شرح داده می شود .
*گاهن*راه اب موجود در هور که شبیه جاده ، محل تردد قایق هاست .
 *کاره*بسته های  بزرگ هیزم یا کاه وکلش که بصورت ماهرانه ای بسته بندی شده را می گویند .
*عِصًابه*پارچه ای بطول ۵ متر یا ۳ مترو با عرض نیم متر یا دربعضی جاها بیش از ۵متر هم میباشد و زنهای مسن  به شکل بسیار جالب که در قسمت جلو مرتفع وحالت تاج مانند می شد به دور سر می بندند . ان شاء الله در قسمتهای دیگر انواع انها را  از قبیل  *چرقدیه" و *بویمه" راشرح خواهم داد .
*الثوب*لباسی باپارچه ای توری که حداقل ۶ متر و حداکثر ۸ متر پارچه لازم دارد و بشکل یک ردا که  زنان مسن  انرا بالای لباس خویش می پوشند ونشانه بزرگی و وقار بود .
*گواله* به زنان شاعر یاحتی انهایی که شعر حفظ کرده وصدایی زیبا ورسا داشتند  ودر مراسم عزاداری نوحه خوانی می کنند می گویند  معمولا  گواله های معروف  شاعر بودند .
*معسله*مخلوط خرما و شیره خرما وزنجبیل و رازیانه و کمی فلفل سیاه که در حلبی های ۴ یا ۲۰ کیلویی نگهداری می شود .
*ترجمه اشعار*  
هزار مَن اسیاب کرد و هزارمن را از سنبله جدا کرد و هزارمن را غربال کرد  و هزار نفر از سفره و باقی مانده سفره اش خوردند و زنده ماندند ..
 شعر دوم  
برادرم بازار را زیرورو می کرد  تا برایم *شیله*و ثوب بگیرد شیله را بسته بندی کرد و ثوب رابرایم دوخت اما   هنوز احساس می کند که جبران نکرده و خودرا سرزنش می کرد .

قسمت ۱۵
رفیع  لولیه و حسچه والبرص وگبان

خورشید همانندمن تشنه کام به ان سوی اسمان کوچ کرده بود .شب فرا رسید ومن در دل سکوتش خاطراتم را پاره پاره می کردم . با قدم های نرم و سنگین از لولیه الغوازی به سوی روستای حسچه در ۴ کیلومتری رفیع گام برمیداشتم . روستایی با جمعیت بیش از ۴۰۰ خانوار و محل سکونت سواری های بیت اغدیر و بیت اعتوی و چند خانواده از غوازی و بیت نصر و تیره های دیگر بود .
تا بخود آمدم  خودرا دربیابانی که از هر گونه نقشی خالی وتهی چون نعشی بر روی بستری سرد که زندگی را رها کرده و سر به دامان شب سیاه نهاده  است ،یافتم .
زمانی در بدو ورود به روستا *کرزل ها* و *گُبه* های مطال توسط زنان روستایی به شکل ماهرانه ای گنبد مانند برای عبور از شبهای سرد زمستان چیده و دپو شده تا در کوخ ها و *صریفه* گرما بخش محفل خانواده ها بشود نمای خاصی به روستا میداد. هیچگونه اثری نبود  .از مدرسه و مضیف ها و منازل چیزی جز ویرانه ها باقی نمانده ومن در این لحظه
نگاهی به اسمان دوختم گویی ستاره ها محزون به دنبال ان نشاط و نغمه و ترانه های *ریف*و سنتی  مرحوم خلف الغانم و مرحوم یوده السویل  می گشتند و ماه هم  در میان ویرانه ها به وحشت افتاده بود .  من دیگر بجای بانگ خوش الحان خروس ها که در بالای کرزل ها یا بیدرهای کاه شلتوک لانه کرده اندو همچنین صدای پرندگان هوردر شبانگاه ، صدای ضجه  مرغان  ناشناس را می شنیدم . زمانی دعوت کریم و نعیم و بوی نان ^طابگ^وکباب ماهی گطان و*ثرب ماهی بنی^ که با روغن حیوانی سرخ شده وچون  دانه های طلا سفره را تزیین می دهد مرا به خانه حاج مزید  به همراه حاج شویل و جبار ابن بلادی و حاج لفته الهدل  و جار الله و یوده الحاج عبدالحسین وجمعه ابو حمید و راضی ابن دَرَک ودیگران می برد تا شام را سر کرده و شاهد عزیمت تعداد زیادی از اهالی برای حرکت به هور جهت صید ماهی به *روش  سُوس^باشم . بلم ها اماده می شوند و تقسیم کارها توسط جبار ابن ابلادی و حاج لفته الهدل صورت می گرفت  این دونفرخبره ترین صیادان به این روش می باشند .  صیادان تورهای صید از نوع سیًاس و اسبیعی و اثمینی و اعشیری و اتسیعی را اماده می کردند و از یک روز قبل  بویه ها و طناب و تورها بررسی میشد . متاع های اقامت ۲۰ یا ۳۰ روزه که حاوی خرما و و ارد برنج و ارد گندم و کلوچه های عربی دست پخت زنان روستایی و حلوای خرما و خارک کبکاب پخته شده  درون قایق ها در زیر *دوسه^ مشاحیف جاسازی می شد . مقداری نفت جهت روشن کردن فانوس ها وکبریت از ملزومات اصلی می باشند . سپس اهالی به گروه های ۳۰ یا ۴۰ نفری  تقسیم می شوند و هر گروهی در یک قسمت از هور مستقر می شوند . هنوز بیاد دارم که در نوجوانی بهمراه محمد فرزند ارحمه الرمای^ و یا جاسم النایر یا کاظم فرزندمرحوم شهد به محل گروه های در حال صید عزیمت نمودم .

منطقه ام هیزه  و العظیم  و السوده پر از صیاد از اهالی رفیع و روستاهای اطراف بستان بودند و همه اهالی بدون مزاحمت به صید ماهی می پرداختند وصیادان عراقی  جرآت نزدیک شدن به این مناطق را نداشتتد . همچنین شکارچیان پرنده در زمستان با بلم های اهوری و اسلحه تنبل یا با نصب  *دوشه* انواع پرندگان وحشی را سر سفره خود وساکنان شهر ها می آوردند . اهالی بعد از صرف شام و تعدادی از انها در صبح به هنگام طلوع افتاب ازرود خانه های *الخنیث وابوالخصیب و سابله و ابو البوه و الرای*ودیگر انشعابات رودخانه نیسان بطرف هور سرازیر می شدند . ضربه های عاشقانه و پر از امید پاروها به اب صاف و زلال هور و *برگها^ستاره هارا وادار به رقصیدن در درون اب می کردند و ماه هر از گاهی به ابها بوسه میزند .
بعد از نصب تورها و محکم کردن انها در اطراف *تهل ها*و مکان هایی که توسط صیادان خبره جانمایی شده  تعدادی از صیادان به درون اب رفته و خودرا به کف و زیر تهل ها می رسانند و اب را بشدت گل آلود می کنند تا ماهی بدلیل کمبود اکسیژن بالا امده و درتورها بدام انداخته می شود . هر روز بعداز صید چندین تُن ماهی  مقداری از صید بوسیله افرادی  که در رفیع و روستاهای ان اقایان یوده العبدالحسین و جار الله و جمعه ابو حمید   به عراقی ها بصورت حبه ای  بدون توزین فروخته می شود.  عمده  صید به افراددیگری که نقش واسطه داشته اند  از جمله  اقایان بیت عبدوش و سیلاوی و درباش ابن یبًر و یک نفر از حیادر که نامش را فراموش کردم و اسماعیل غرباوی به بستان رسانده و سپس به اهواز به اقای سید سماک فروخته می شود .
در ان زمان بستان بعنوان مرکز داد وستد وبازارش بسیار پرونق بود . عمده ماهیان صید شده از نوع ماهی بنی و گطان و شبوط و شِلًج و حمری  می باشد. البته مقداری از ماهی صید شده هم به زنان ماهی فروش  در رفیع  جهت عرضه در بازار رفیع  داده می شود .  صیادان بعد از اقامت  ۲۰ یا ۳۰ روز در هور به منزل برگشته و در اخر دسترنج حاصل از زحمات خودرا *کرزل* فضولات گاومیش و گاو را جمع کرده ودپو می کنند .
*گبه* پهن جمع شده در کرزل را بصورت تکه های مدور به اندازه دوکف دست در آورده وپس از خشک شدن به ارتفاع دو متری بشکل گنبد چیده وذخیره میکنند .
 *تورهای اسبیعی و اثمینی و اتسیعی و اعشیری* تور هارا بسته به اینکه در ۱۵ سانت چند سوراخ دارد تقسم بندی می کنند که اگر هفت سوراخ داشت به ان اسبیعی و اگر هشت تا اثمینی و اگر ۹ تا بود اتسیعی و چنانچه ۱۰ تا اعشیری  نامیده می شد .
*سیًاسی* به تور هایی که در جریان اب انداخته می شوند و بویه ها مانع به زیر رفتن ان شده  و معمولا در اب های جاری  استفاده می شود .
*ام‌هیزه و العظیم والسوده*  مناطقی از هور العظیم که نی های درشت و ماهی زیادی دران صید می شود ام هیزه منطقه ای در نزدیکی رفیع و برص و تقریبا در مرز قرار دارد .
*ریف* در اصل به عربی روستا را ریف می گویند ولی یک نوع موسیقی می باشد که در منطقه جنوب غربی ایران و جنوب عراق متداول است و دارای مقامات زیادی از جمله امحمداوی و اسوحلی و انواع بیات   و... است که عرب های اهواز و ابادان و حویزه و بستان و رفیع و ... کلا  اضافه بر علوانیه استاد این نوع  سبک می باشند  المعشوری ورزاق شاخوره و احمد کنعانی و ملایه جمیله و حمدیه و خلف الغانم و یوده وعبدالمیر ادریس و...   از جمله اساتید و خوانندگان این نوع موسیقی هستند .
*دوشه* یک نوع صید پرنده با تور می باشد که صیاد ضمن پهن کردن تور و مخفی کردن ان اقدام به تغذیه پرنده در طی چند روز نموده و دروقت مناسب  تور را کشیده و پرندگان را به دام می اندازد. وپرنده های زیادی را در هربار صید می کند مهارت و صبر صیاد از الزامات این نوع صید می باشد .
*نان برنجی طابگ* نان بزرگ ودایره ای و به ضخامت تقریبا دو یا سه سانت که بر روی یک  سینی مدور گلی  خشک شده خمیر آرد برنجی را پهن کرده و بالای ان را با اتش  مطال می پوشانند و بعد از نیم ساعت  یا کمی بیشتر اماده می شد و با ماهی سرو می شود .
*ثرب* تخم ماهی یا به اصطلاح شیلاتی خاویار ماهی را می گویند که  خاویار بنی و کپور از لذیذترین انهاست  .  
*تهل*  نی های بهم تنیده وبا ریشه های بسیار زیاد که ممکن است به مساحت چندین متر برسند را می گویند معمولا در عراق بالای انها کوخ و کپر برای زندگی کردن درست می کنند و به ان *چبایش* می گویند.
*برگه* به قسمتی از هور که هیچگونه نی یا علفی درآن سبز نشده و بوسیله نی احاطه شده برگه می گویند این برگه ها ممکن است به اندازه یک زمین فوتبال یا بیشتر یا کمتر هم باشند .
*صریفه* کوخی کپر مانند که فقط از نی و حصیر ساخته شده باشد و در بعضی جاها از یک طرف کاملا باز  ودر جاهایی کاملا بسته می باشد.

  "قسمت ۱۶ (رفیًع ،لولیًه،حسچه ،گبًان، برص )

قدرت حسرتهاکه هم زمان از ویرانه های حسچه ولولیه و برص وگبان بر میخواستند آنچنان زیاد است که به زجری تحمل ناپذیر در وجودم تبدیل شده اند .وزن اندوه و تنهایی ودردِ ناامیدی ،بیش از حد دردناک و طاقت فرساست .در حال قدم زدن از حسچه بطرف روستای برص ناگهان درختی  تک و تنها را دیدم که علی رغم  تمام مصائب و ناملایمات ، همچنان برای ماندن در تلاش بود . به سختی نفس می کشید و شاخه های کم برگ آن با وزش بادها گویی دستان زنی  که برخلاف همدیگر قلاب شده ودر فقدان عزیزانش با مرثیه ای جگر سوز به سینه خویش می کوبید .درحالی که از صدای برخورد شاخه ها به هم و زوزه بادها سرو صدایی ناموزون  فضا را پرکرده ،خودرا در یک کلیشه ای از دنیای واقعی پیدا کردم . ردیفی از خانه های ویران در گبان پشت سرهم و گاهی دریک ردیف قرار داشتند . از عشیره های البو عبدالنبی ،البو بریهی ،مناصیر و بیت حشف و المطارده و..‌ تنها رهگذرانی خسته و شکسته همانند من برای زیارت مزار خاطرات خویش امده اند، خبری از زندگی نبود . بعد ازخانه های قدیمی و ساکت با چراغ های خاموش، فضایی خالی و بی جان و زمین هایی که با بذر و کشت و سبزه  بیگانه شده اند قرار داشت .از بوی گندمزار و جو و شلتوک که زمانی بین برص و لولیه و حسچه و گبان عابران را مستانه به کشیدن نفس عمیق وا می داشت و همچنین صدای برخورد پاروها به بدنه بلم ها و پژواک نعره های گاومیش ها که بعد از برخورد به نی های بلند صاحبانشان را از رسیدن با خبر می ساختند و یا صدای *مدگه* که بسان ضربه های سه سنگ  به نی های خشک ودونیمه شده بوسیله  *مشگه*نوید زندگی را می داد چیزی جز هو هوی دوبخشی جغد ها شنیده نمی شد . و سپس سکوت !! سکوتی که انگار آن هم جسم و جان داشت و می توان آنرا حس کرد .صدای قدم هایم بر روی زمین  های خشک و شوره زار و سنگ ریزه های بجا مانده از جاده برص به گبان در ذهنم تداعی اخرین موسیقی نواخته شده درکشتی تایتانیک به هنگام غرق شدن را می داد .
 
به انتهای رودخانه رفیع رسیدم  که آنهم خسته ورنجور و بی رمق در حال عبور از کنار گبان و خرابه های برص بود  ومن با کوله باری از خاطرات و اندوه ، همانند نهنگی در اقیانوس خودم را به سنگینی در آب انداختم ،تا شاید بتوانم اندکی از درد آتش درونم را تسکین بدهم . عرض رودخانه (شما جوی بخوانید)را طی کردم وبر تله ای نشستم . در اینجا دیگر هیج نشانه ای از زندگی و شادی و سرحالی نبود . یک جهانی محو شده که حتی از انسانهای خفته در *ابودبون*هیبتی مات هم نمانده است . قبرها و نشانه ها از بین رفته و اثری کم رنگ  ودر حال از بین رفتن از قبر مرحوم سیدفالح البوشکه و قبر مرحوم شیخ علی فرزند محسن البوعبدالنبی از علمای بنام رفیع  باقی مانده است .  زمانی انقدر وابستگی مردم به این خاک وهور زیاد بود که حتی مردگان خویش را وقتی به آغوش زمین می سپردند و جنازه را در لحد می گذاشتند بالای آنرا ابتدا با یک *باگه از نی و سپس  با یک  *طریده^و چند برگ نخل خرما پوشانده و سپس بر روی آن خاک می ریختند . پس از اتمام مراسم خاک سپاری همه اهالی ،برادر یا پدر و یا فرزند متوفی که با دشداشه ای به رنگ سیاه و چفیه ای که قسمتی از ان به دور سر و طرف دیگرش به دور دهان پیچیده شده از دیگران متمایز بود را بغل کرده و بر شانه های همدیگر گریه می کردند و تا سه روز سینی و طبق های پر از غذا به طرف خانه صاحب عزا سرازیر می شد و هرکس به وسع خویش غذایی را پخته و یا مهمانان را به خانه خود دعوت می کرد . از ابودبون به طرف برص حرکت کردم و در حین حرکت  نگاهی به اب تالاب انداختم  احساس کردم  تک قطعه های باقی مانده از ماهی بنًی   و کپور و حمری جای خودرا به ماهیان بیگانه شانک داده وانها هم بمانند هور هیچ دلیل و بهانه ای برای زندگی کردن برایشان باقی نمانده است .
بالای ویرانه های  مدرسه خاقانی برص ایستادم و انگار هنوز صدای اقای حسینی و اقای اقبال و مرادی به گوشم می رسید معلمان شیرازی که زحمات انها هرگز فراموش نخواهد شد .  

*ابودبون* محل دفن  اموات رفیع و حسچه و لولیه و برص و گبان و دیگر روستاهای اطراف .
*طریده*بوریا یا حصیر بسته به سایز آن دارای اسامی خاصی از جمله طریده ، ازگیطیه ، فرشه و باریه  میباشد اندازه بوریا  از عرض یک متر و طول ۱/۵متری تا  عرض ۳ و به طول ۵ یا ۶ متری هم ساخته می شود .
*سه سنگ* نوعی مراسم  در بهبهان که مردان با در دست داشتن دو سنگ  ودر یک دایره بهمراه  خواندن اشعاری توسط مداح به هم می کوبیدند و دارای یک ریتم سه ضربه ای می باشد .
*مدگه* یک وسیله چوبی سنگین که از تنه درخت درست شده و یک چوبی به آن وصل می شد وبرای خرد کردن  نی  برای ساخت حصیر استفاده می شود .
*مشگه* وسیله شبیه داس بسیار کوچک  و تیز  که برای دونیمه کردن نی  می باشد.

  قسمت  ۱۸  روستای العمی
با قامتی خمیده و شانه های افتاده از بار غم و اندوه، ازآنچه میدیدم از رفیع و گبان  به طرف شمال وروستای العمه  حرکت کردم . بایستی  حدودا سه کیلومتر را طی میکردم تا به روستا برسم . روستایی که زمانی  همچون ابرویی کمانی شکل، بین رفیع و مچریه قرار داشت . روستایی سر سبز با نخلستانهای زیبا که از دور مضیف مرحوم حاج سالم، مهمانان را به درون خویش دعوت می کرد . فریادی بلند سردادم که شاید در این پهن دشتِ خشک بار دیگر صدای  اهلا و سهلا را بشنوم و عطر دلنگیز آوازمان با میزبانان دیروز باهم درآمیخته وبمن  جانی تازه ببخشد . ولی افسوس در اینجا دیگر نشانه ای از حیات نبود و حتی پرندگان و کبوتران ،زخم خورده، شعر پریدن را نمی سرایند .
با بغضی در گلو و قلبی فشرده در بلم خاطراتم خودرا به *شط النیسان شیخ محی الشرفه* انداختم . به رودخانه ای که بهمراه قرینش رودخانه *هوفل*  تاریخ  قرن ها سرگذشت ، را از سرچشمه های کرخه باخود حمل می کرد تا در کتابخانه بزرگ هور العظیم بایگانی نماید . این رودخانه زمانی منبع حیات و الهام زندگی بود ودر مسیرخود بعد از گذراز چندین شهر وروستا ،شاخه ای آن  منشعب میشود .این شاخه در مسیر ی طولانی از روستاهای *شرفه بیت شیخ خزعل شیخ محی*  و بیت محمد محیی و سپس روستای بیت شیخ سعدون شیخ محی و شیخ علی المولا و سمومیه بلاسم محیی می گذرد  وبه شکل مارپیچی در این راه طولانی اراضی را سیراب میکرد و سپس به روستای العمه می رسید . روستایی با بیش از یک صد خانوار که عمده ساکنانش از سواری های بیت اعواجه  *الگرف* و سواری های *الدبات*  می باشند . این رودخانه در العمه  به شش کانال که در زبان محلی به هر کانالی  *نهر یا خِر* می گفتند تقسم می شد .این نهرها  به نام های  نهر ال حمر معروف به نهر مرحوم سیدعرب و نهرالمولامعروف به نهر مرحوم مولا عبدالله و نهر المولیه و نهر السلیمانی  و نهرمرحوم حاج سالم  و نهرمرحوم حاج غانم شناخته می شدند . و یک شاخه از رودخانه عمه  به طرف روستای *البرگه* سرازیر می شد و پس از گذشتن از این روستا درهور العظیم آرام می گرفت . با نگاهی حسرت بار مسیر رودخانه را دنبال می کردم    من بسان عاشقی که منتظر معشوق خویش بود، اما با شنیدن خبر مرگش برای همیشه آغوش بازم تهی ماندو با دیدن  درختان خشکیده و زمین های تفتدیده ودر حسرت آب مانده، گویی جور زمانه بر وجودم شعله میزد و مرا می سوزاند و خاکسترم می کرد . دیگر آن چهره های زیبا و خنده های دلنشین  اهالی گوش هارا نوازش نمی دهد و از زمزمه های گوش نواز دامداران و گاومیش داران وترانه های زیبای کشاورزانی که در حال دروکردن محصول ویا آواز های به سبک *ریف* که از میان نی ها  در آسمان می پیچید به گوش نمی رسید وتنها صدای ناله و ضجه غم انگیز بیابان های خشک فضا را اشغال کرده بود . دیگر ، زنانی که سبد های پر از ماهی  یاپرندگان صید شده را بر سر داشته اند را هرگز نمی توان دید و نه از دختران روستایی که بهنگام نیمروز موهای پریشان خودرا در کنار شط شانه میزدند خبری هست .قطعات باقی مانده در حال متلاشی شدن  مکینه  آسیاب  حاج سالم  و مکینه مرحوم حاج عاشور ینزیل و حاج جبار برگی از تاریخ  این روستای زیبا را حکایت می کند . بر آوارهای بجامانده از دکان قصابی  مرحوم زمیم و مرحوم حمید ولفته  ساکی ایستادم  انگار هنوز  صدای زنانی را می شنوم که متقاضی خرید  یک  *وجیًه* گوشت را از قصاب بودند تا برایشان وزن کند . یا دختران و زنانی که سبدی پر از گندم یا شلتوک را بر سر داشتند تا به دکان حجی عبدالواحد ساکی یا ازدیوی چنانی یا سید سعد البوشکه  بروند ودر قبال دادن آن  *شریه*  جنس و خواربار مورد نیازشان را بگیرند . هنوز صدای ضربه چکش مرحوم غازی النعیمه و مرحوم موزی شاخی که بر سر میخ ها می کوبد تا کمدی آراسته به عکس  حضرت علی علیه السلام  در یک درِ آن و عکس  *بنت المعیدی* ویا تصویریکی از ائمه در آن نقش بسته را برای یک عروس وداماد بسازد بگوش می رسد . در حالی که مستانه با دلی زخمی در این خار زار با کوله باری از خاطرات و یادها دست در دست تقدیر به دنبال گمشدگان خویش  گام برمیداشتم، ناگهان  با هیاهوی  جغد ها و ضجه بادها که همانند چکمه دشمنی بی رحم بر قلبم پای  می کوبید به خود آمدم . و خودرا بر ویرانه های مدرسه  مولوی  العمه یافتم . مدرسه ابتدایی که در سال ۱۳۲۶ یا ۲۵ به همت مرحوم سالم که کلاس های ان در ابتدابا حصیر ونی ساخته شده بود و بعدا در ابتدای دهه پنجاه با اجر تجدید بنا گردید . درآن مدرسه حدودا تعداد ۱۲۰ دانش اموز دختر وپسر در کنار هم با آن عفت وسادگی روستایی  مشغول تحصیل بودند . این مدرسه معلمانی  همچون مرحومین نامبرده و سید جاسم حسینی و صالح طرفی و نعیم ساکی( برادر بزرگ دکتر نادرساکی متخصص گوش وحلق وبینی) وهمچنین رحیم مولا هویزه و کریم پور مغینمی را در کتاب تاریخ خود ثبت کرده است . مدرسه ای که اساتید و افراد نخبه زیادی را تربیت کرد که می توان به  آقای قاسم ساری معلم کلاس چهارم اینجانب در سال ۵۴ اشاره کرد . معلمی روشنفکر وبا سوادی که همیشه مارا به مطالعه کتاب تشویق می کرد .بیاد دارم کتابی بنام نخودی و حاکم را بمن هدیه داد و ازمن خواست پس از مطالعه، سرکلاس خلاصه انرا برای هم کلاسی هایم بازگو نمایم  .این کتاب به نوعی  بر گرفته از کتاب کلیله و دمنه بود که دران پسری شجاع بنام نخودی بر علیه حاکم ظالمی شورشی را رهبری میکند اما مردان و زنان شهرانرا همراهی نمی کنند وچون از انسانها مآیوس می شود بسراغ حیوانات می رودوبه خروس ماموریت  بیداری خفتگان و به روباه ترسیم نقشه ورود به کاخ حاکم و... می دهد اما نخودی به محض رسیدن به قدرت حیواناتی که اورا برای سرنگونی حاکم ظالم یاری کرده اند را فراموش می کند . غرق در افکار خویش، بر آوار های بجا مانده هرلحظه گام هایم  از درد ی نهفته و خستگی ناشی الام فراق سنگین تر می شدند . چشم هایم را بی اختیار بستم ولی دلم در چاله ها و تپه های ویرانه ها می لنگد . می خواستم بار دیگر فریادی بلند را سردهم تاشاید مردگان خفته در مدفن  *الهزامیه* صدایم را بشنوند و با انها درد دل کنم و لی  افسوس که حتی قبور هم در اینجا دیگر نشانی از زائر ندارند و تنها آثاری از قبر سید نعمه یکی از سادات روستا بجا مانده است .

*هزامیه* قطعه زمینی که محل دفن اموات  روستای العمه و تعدادی از روستاهای مجاور بود .
*وجیه*  واحد توزین بود که معادل دو کیلو گرم است  و  *تاوگ* معادل چهارکیلو گرم . و همچنین *سنار* کمی کمتر از نیم کیلو گرم است .
*شریه* مقدار گندم یا شلتوک یا برنجی است که به مغازه دار می دادند و به میزان ارزش ان خواربار می گیرند .
*بنت المعیدی*یکی ا ز نقاشی ها و پرتره بسیار معروفی است  که روایت های متعددی در این زمینه وجود دارد .


قسمت ۱۹ (روستای مَچریًه)
امروز میخواهم سطرهای کاغذ دفترم را باقلمی  مشحون از آه و حسرت شانه بزنم . می خواهم در ساحل چشم هایم بلمی بسازم و به همراه خاطراتم بسوی روستای مچریه پارو بزنم . می  خواهم از تقدیر و سرنوشت مردمی بنگارم که گویی سیب ممنوعه بهشت را چیده اند و همانند  من ، گرفتار رنج بی پایان فراق  گشته اند . می خواهم از روستایی که تمام واژه های نهفته و ناگفته  عشیره سواری بیت عواجه و سادات البو گدیمی و مرحوم سید جعفر سیدعرب و تعدادی از صائبین که در زیر خاک مدفون شده اند ،بنویسم .
با دلی پر از زخم و غم ناک از روستای العمه الآگرف و الدبات،  به سوی روستای مچریه گام بر داشتم . در رویا و خیال خود بسوی یک روستایی سرسبز با نخلستان های فراوان و مضیف های پابرجا و درختانی در هم تنیده که چون مادری مهربان روخانه آنرا در آغوش خود گرفته اند میروم .
پس از طی کردن سه کیلومتر بسوی شمال ، صدای خش خش شوره زار و زمین های تشنه یک قطره آب و ترک خورده از تشنگی با فشار قدم هایم ناله ای از درد شبیه ناله های برامده از یک گلوی خشک که نای آوا ندارد در گوش هایم می پیچید و من بسان عاشقی  در مزرعه تقدیر ،هاجروار بذر عشق می پاشید ونیک بختی را در ماتم کده می جویم . با گام های خسته قدم برداشته و به راهم ادامه می دادم .اما افسوس  که دیگر ، اینجا زندگی  با همه معنای بزرگش فقط درذهن مردمان پیر وسالخورده ودر لابلای ویرانه هابایگانی شده است .
روستای مَچریه با بیش از ۳۰۰ خانوار از جنوب به روستای العَمه و از شرق به روستای *سابله* و اراضی قبیله الشرفه و از شمال به روستای *الدَفًار* واز غرب به هور العظیم محدود می شود .ساکنانش عمدتا تیره هایی از سواری های بیت عواجه و سادات البو گدیمی می باشند. این روستا در زمان سابق دارای چهار *نهر* به نام های  *نهر الجروله* و *نهر الذَرًاع* و *نهر الخشِیچی* و *نهرال أَگرح* که همه از شاخه هوفل رودخانه کرخه منشعب می شوند . بعضی از این شاخه ها فصلی بوده و در فصل تابستان بسیار کم آب می شدند اما نهر ال أگرح رودخانه اصلی روستا بود.  که از وسط روستا می گذرد. همه این انهار  بعد از سیراب کردن اراضی  درآغوش هور العظیم آرام می گرفتند . مچریه در زمان های دور از سه قسمت تشکیل می شد که بوسیله رودخانه های ذکر شده  ازهم جدا می شدند. تیره *بیت حیدر* در کنار رودخانه الخشیچی و تیره های *بیت الحجی وتعدادی از سادات البوگدیمی و بیت حمدان و البوعثمان* در منطقه ای موسوم به  *الهطره* و همچنین  *بیت فرج و تعداد دیگری از سادات البوگدیمی و مرحوم سیدجعفرال سیدعرب به همراه برادرش مرحوم سیدعبدالله* در منطقه *ال أِعونًیه*  سکونت داشتند و همه این مناطق تحت نام مچریه معروف بودند . ولی در دهه چهل به بعد روستا دوقسمت شمالی و جنوبی بود که توسط رودخانه ال آگرح جدامی شدند . لازم بذکر است که تعدادی از فرزندان و نوه های مرحوم  *عواجه*  از جمله  شیخ جبار و شیخ هادی...  بهمراه طوایف ذکر شده جزو اولین ساکنان مچریه بودند .
همانطور که بر ویرانه های مچریه قدم میزدم ناگهان غم عجیبی بردلم مستولی شد، سنگینی غم  توان حرکت را ازمن سلب نمود و چون مریم عیسی علیه السلام به درختی تنها و بی کس با برگ های خشکیده تکیه دادم ودر ان لحظه ارزو داشتم  سینه ام را بشکافم و اندوهم را سزارین کنم تا شاید از بار غمم کاسته شود و از وحشت هولناک انچه میبینم رهایی یابم . اشک هایم با گرد و خاکی که نشسته بر صورتم بود آمیخته شد .بیاد آن روزهایی افتادم که سوار بر اسب های عربی *الوذنه و الحمدانیه*  عمویم سیدجعفر درمعیت پسرعمویم  مرحوم سیدرحیم و یا سیدطالب به زمین های زراعی واقع در غرب روستا بنام *المنفیه* می رفتیم یا در صبح گاه در منزل پر از نخل های  *بِرًم و بِرحی و کبکاب و...* تماشگر کبوتران و گنجشکان و بلبل ها بودیم که همه به نوبت می خوانند ، می نشستند و به پرواز درمی امدند .و ظهرها به همراه دوستانمون  ستارو سعید فرزند لفته و دیگر همسالان  خودرا به اب شط می سپردیم  . به هنگان عصر به دشت وسیع و صاف که بوسیله گیاهان خودرو پوشیده شده می رفتیم تا بازی فوتبال بین جوانان العمه و مچریه را تماشا کنیم و گاهی دلشون به حال ما سوخته و وارد بازی می کردند .و شبها با زمزمه های دلنشین و گوش نواز موسیقی و خواننده های سنتی ریف داخل حسن و اعبادی العماری و حسن حول و عبدالامیر ادریس و... ویا تماشای تلویزیون که بدلیل نبودن برق به یک باتری بزرگ وصل بود خودرا سرگرم می کردیم و سپس به داخل پشه بندهایی که از عصر بر روی *عرزاله* در بین درختان توسط همسر عمویم برافراشته شده اند به خواب می رفتیم .

*عرزاله* چهارپایه ای به ارتفاع ۷۰ یا ۸۰ سانت و به عرض یک ونیم یا دو متری میباسد که با چهار ستون گلی و پوشیده از نی و بَردی و بایک بوریا پوشیده می شد و یک تشک پنبه ای وبالشی ازپر مرغ یا پرندگان  وحشی مفروش شده و ودر تابستان و بهار با پشه بند که دود بخور عود فضا را پر میکرد مزین می شد .
*المنفیه* زمین زراعی عمویم سید جعفر در انجا قرار داشت که در روستاها اراضی کشاورزی را بسته به موقعیت یا میزان حاصلخیزی یا حتی به نام عشیره و... نام گذاری می شدند .
*الوذنه و الحمدانیه* نژادی هایی مشهور از اسب های عربی همانند الشگره یا الصگلاوی و الملیحیه و... می باشند  .
*نهر* در تقسم بندی رودخانه ها و کانالها  بسته به میزان عبور آب و وسعت کانال  نام گذاری می شد . برای مثال العبًاره  یا الشاخه یا*

امروز میخواهم سطرهای کاغذ دفترم را باقلمی  مشحون از آه و حسرت شانه بزنم . می خواهم در ساحل چشم هایم بلمی بسازم و به همراه خاطراتم بسوی روستای مچریه پارو بزنم . می  خواهم از تقدیر و سرنوشت مردمی بنگارم که گویی سیب ممنوعه بهشت را چیده اند و همانند  من ، گرفتار رنج بی پایان فراق  گشته اند . می خواهم از روستایی که تمام واژه های نهفته و ناگفته  عشیره سواری بیت عواجه و سادات البو گدیمی و مرحوم سید جعفر سیدعرب و تعدادی از صائبین که در زیر خاک مدفون شده اند ،بنویسم .
با دلی پر از زخم و غم ناک از روستای العمه الآگرف و الدبات،  به سوی روستای مچریه گام بر داشتم . در رویا و خیال خود بسوی یک روستایی سرسبز با نخلستان های فراوان و مضیف های پابرجا و درختانی در هم تنیده که چون مادری مهربان روخانه آنرا در آغوش خود گرفته اند میروم .
پس از طی کردن سه کیلومتر بسوی شمال ، صدای خش خش شوره زار و زمین های تشنه یک قطره آب و ترک خورده از تشنگی با فشار قدم هایم ناله ای از درد شبیه ناله های برامده از یک گلوی خشک که نای آوا ندارد در گوش هایم می پیچید و من بسان عاشقی  در مزرعه تقدیر ،هاجروار بذر عشق می پاشید ونیک بختی را در ماتم کده می جویم . با گام های خسته قدم برداشته و به راهم ادامه می دادم .اما افسوس  که دیگر ، اینجا زندگی  با همه معنای بزرگش فقط درذهن مردمان پیر وسالخورده ودر لابلای ویرانه هابایگانی شده است .
روستای مَچریه با بیش از ۳۰۰ خانوار از جنوب به روستای العَمه و از شرق به روستای *سابله* و اراضی قبیله الشرفه و از شمال به روستای *الدَفًار* واز غرب به هور العظیم محدود می شود .ساکنانش عمدتا تیره هایی از سواری های بیت عواجه و سادات البو گدیمی می باشند. این روستا در زمان سابق دارای چهار *نهر* به نام های  *نهر الجروله* و *نهر الذَرًاع* و *نهر الخشِیچی* و *نهرال أَگرح* که همه از شاخه هوفل رودخانه کرخه منشعب می شوند . بعضی از این شاخه ها فصلی بوده و در فصل تابستان بسیار کم آب می شدند اما نهر ال أگرح رودخانه اصلی روستا بود.  که از وسط روستا می گذرد. همه این انهار  بعد از سیراب کردن اراضی  درآغوش هور العظیم آرام می گرفتند . مچریه در زمان های دور از سه قسمت تشکیل می شد که بوسیله رودخانه های ذکر شده  ازهم جدا می شدند. تیره *بیت حیدر* در کنار رودخانه الخشیچی و تیره های *بیت الحجی وتعدادی از سادات البوگدیمی و بیت حمدان و البوعثمان* در منطقه ای موسوم به  *الهطره* و همچنین  *بیت فرج و تعداد دیگری از سادات البوگدیمی و مرحوم سیدجعفرال سیدعرب به همراه برادرش مرحوم سیدعبدالله* در منطقه *ال أِعونًیه*  سکونت داشتند و همه این مناطق تحت نام مچریه معروف بودند . ولی در دهه چهل به بعد روستا دوقسمت شمالی و جنوبی بود که توسط رودخانه ال آگرح جدامی شدند . لازم بذکر است که تعدادی از فرزندان و نوه های مرحوم  *عواجه*  از جمله  شیخ جبار و شیخ هادی...  بهمراه طوایف ذکر شده جزو اولین ساکنان مچریه بودند .
همانطور که بر ویرانه های مچریه قدم میزدم ناگهان غم عجیبی بردلم مستولی شد، سنگینی غم  توان حرکت را ازمن سلب نمود و چون مریم عیسی علیه السلام به درختی تنها و بی کس با برگ های خشکیده تکیه دادم ودر ان لحظه ارزو داشتم  سینه ام را بشکافم و اندوهم را سزارین کنم تا شاید از بار غمم کاسته شود و از وحشت هولناک انچه میبینم رهایی یابم . اشک هایم با گرد و خاکی که نشسته بر صورتم بود آمیخته شد .بیاد آن روزهایی افتادم که سوار بر اسب های عربی *الوذنه و الحمدانیه*  عمویم سیدجعفر درمعیت پسرعمویم  مرحوم سیدرحیم و یا سیدطالب به زمین های زراعی واقع در غرب روستا بنام *المنفیه* می رفتیم یا در صبح گاه در منزل پر از نخل های  *بِرًم و بِرحی و کبکاب و...* تماشگر کبوتران و گنجشکان و بلبل ها بودیم که همه به نوبت می خوانند ، می نشستند و به پرواز درمی امدند .و ظهرها به همراه دوستانمون  ستارو سعید فرزند لفته و دیگر همسالان  خودرا به اب شط می سپردیم  . به هنگان عصر به دشت وسیع و صاف که بوسیله گیاهان خودرو پوشیده شده می رفتیم تا بازی فوتبال بین جوانان العمه و مچریه را تماشا کنیم و گاهی دلشون به حال ما سوخته و وارد بازی می کردند .و شبها در غیاب عمویم و سیدهانی فرزند ارشد سیدجعفر با زمزمه های دلنشین و گوش نواز موسیقی و خواننده های سنتی ریف، داخل حسن و اعبادی العماری و حسن حول و عبدالامیر ادریس و ام کلثوم ...با استفاده از *ضبط الصوت*  و نوارکاست  ویا تماشای تلویزیون که بدلیل نبودن برق به یک باتری بزرگ وصل بود خودرا سرگرم می کردیم و سپس به داخل پشه بندهایی که از عصر بر روی *عرزاله* در بین درختان توسط همسر عمویم برافراشته شده اند به خواب می رفتیم .

*عرزاله* چهارپایه ای به ارتفاع ۷۰ یا ۸۰ سانت و به عرض یک ونیم یا دو متری میباسد که با چهار ستون گلی و از نی و بَردی ویک بوریا پوشیده می شد و یک تشک پنبه ای وبالشی ازپر مرغ یا پرندگان  وحشی مفروش شده  ودر تابستان و بهار با پشه بند ی که دود بخور عود ازان متصاعد میشد . اطراف دور تا دور بالای  پشبه بند و محل دوخت ان با یک نوار آبی یا رنگ های دیگر تزیین می کردند .
*المنفیه* زمین زراعی عمویم سید جعفر در انجا قرار داشت که در روستاها اراضی کشاورزی را بسته به موقعیت یا میزان حاصلخیزی یا حتی به نام عشیره و... نام گذاری می شدند .
*الوذنه و الحمدانیه* نژادی هایی مشهور از اسب های عربی همانند الشگره یا الصگلاویه و الملیحیه و... می باشند  .
*نهر* در تقسم بندی رودخانه ها و کانالها  بسته به میزان عبور آب و وسعت کانال  نام گذاری می شد . برای مثال العبًاره  یا الشاخه یااَلرایًط به کانال خاکی  باریک و بزرگتر از جوی اب  که گنجایش عبور تا ۵۰ اینچ اب را دارد و بعداز ان *اَلخِر* که بزرگتر از عباره و سپس النهر می باشد که معمولا از یک رودخانه بزرگتر منشعب می شود .

 *روستاهای برباد رفته*  (قسمت ۲۰  روستای مچریه)
صدایم در گلو گیر کرده بود و فریادی با سکوت در حنجره داشتم و آهی سوزان درسینه مرا از درون آرام آرام به خاکستر تبدیل می کرد.  در اینجا تقدیر روزگار و جفای بشریت ،هرانچه *زندگی* نام داشت در کلمه ای بنام *نابودی* مدفون ساخته و هنر وزیبایی و تنوع را ریشه کن نموده است . دلم مالامال از درد و احساس نفرت از جنگ ، از بداخلاقی ها و از اهمال انباشته است و چون مستی که در خیابانهای خلوت در تاریکی شبانه به دنبال بهانه ای برای تسلای خود در بین ویرانه ها می گشتم .
نشانه ای از مضیف مرحوم شیخ حمید و مضیف شیخ فرعون و خلف الشقاتی و ملامنسی و سیدجعفر و..‌ نبود همه انها در زیر غبار گذر زمان رنگ باخته و غریب و گمنام در تاریکی ها جان سپرده اند . از بوریا ها و نی های درشت و مخصوص ساخت این مضیفها و یا اجر و چوب چندل منازل ساکنان مچریه  که زمانی بوسیله نخل های برافراشته و درختان خودرو وزیبای *غَرًب* احاطه شده بودند و از دور بوی قهوه و صدای اهلا وسهلا از لابلای انها هر رهگذری را با اصرار دعوت میکرد. جز نقش عدم وفنا نمانده است وندایی جز ضجه های باد که مانند شلاق تازیانه بی رحمانه برصورتم میزد و بی اختیار اشکهایم را جاری می ساخت شنیده نمی شد . امروز انها بسان مردگانی که هر عضو ان در گوشه ای پراکنده شده ،هیچ کاری از انها ساخته نیست . حتی درختان هم خجل از پذیرایی از یک مهمان خسته و ماتم زده می باشند و دیگر توانایی پناه دادن به کبوترهای بی مآوا  نیستند . رودخانه *الگطامی* که از تلاقی رودخانه بستان  و رودخانه مچریه در منطقه *الزله* و المنفیه بوجود امده  امروزبا برخورد بادهابه سیل بندهایش ناله کنان اشک خاک می ریزد .ومن با چشمهای پر از اشکم خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم و انگار دیوارهایش  ازبی مهری ها و از وحشت تنهایش شکایت ها می کند  . در خاطراتم لنج بزرگ و اهنی مرحوم حسن الفرادی را تصور کردم  که در روزگاری نه چندان دور  از مچریه و روستاهای اطراف مسافران را به شهربستان  با دو تومان کرایه جابجا می کرد و ما برای لذت بردن از تماشای روستاهای  کسر و دبیه و نوشه و صاهندی و ابو جاموسه و سیدیه و...که همانند چلچراغی بوسیله رودخانه های اصلی و فرعی بهمدیگر وصل بودند صبح زود سوار آن می شدیم و مسیر ۳۰ کیلومتری یا بیشتر را در سه ساعت طی می کردیم  و نزدیک  ظهربار دیگر به مچریه  برمی گشتیم . درحال رفتن و برگشتن گاومیش های زیادی را می دیدیم که درکپرها و ستره ها و طارمه توسط مردان یازنان روستایی در حال شیردوشی بودند و یا خودرا به آب زده و از موهبت  های الهی مشغول علف خوردن هستند . دود ناشی از شعله ور کردن تنورهای گلی برای پختن نان و بوی ماهی در حال کباب و اتش زیر تاوه ها ی نان برنجی  تابلویی زیبا را در ذهن بیننده حکاکی می کرد . در مچریه از فاصله ای نسبتا دور  گله گاومیش های خلف الشقاتی و گله خلف العماره مارا مجبور به ایستادن کرده و نظاره گر هیبت و کثرت خود می کردند .  با گام های خسته قدم برمی داشتم و احساس کردم بار زیادی را بر دوش می کشیدم و با اینکه شانه هایم  تحمل  وزن سنگین عشق را نداشتند ،من هم نمی خواستم در بین ویرانه ها رهایش کنم گویی این عشق جایی برای رفتن  نداشت . اما نگهان  نظرم را نخل خرمایی تک و تنها ، بی ثمر و تشنه جلب کرد که زمانی زیبایی ناگهانی ان شگفت انگیز بود و چون زن زیبایی با موهای مرتب ،آرایش زیبایی داشت .  در تخیل کودکانه ام هروقت بر روی برگهای پرپشت آن می نشستم خودرا در اوج احساس می کردم ولی امروز دل شکستگیش را از ریشه تا سر آن بر هیچ صاحب دلی پوشیده نیست . .به نزدیکش رسیدم نخل را چون عاشقی دلباخته بغل کردم درختی که  عشق پاک وزیبای یونس و نعیمه را ذهنم بار دیگر زنده کرد . هنوز صدای یونس که با قیافه رقت انگیزش و چهره ای که در اثر آفتاب سوخته و بسان یک کودک نادیده گرفته شده  در هم رفته را میدیدم که با  دشداشه ای سفید نشاسته ای رنگش که به پشت عرق کرده اش چسبیده بودو چفیه ای به رنگ آبی اسمانی به شکل نامنظمی پیچده به سر داشت به این نخل تکیه می داد و بهنگام غروب با لحن و صدای زیبایش  در فراق نعمیمه موال و ترانه *انعیمه یا انعیمه*را می سراید و گاهی مجدانه از خدا می خواهد که مداخله کند .

(قسمت  ۲۱  ـ آخرین قسمت  روستای مچریه)
من در رویای کودکانه بی خبر از فریب فرداها قصه عشقی با درختان و رود خانه های پرآب و محیط سرسبز و آباد را آغاز کردم .اما افسوس نمی دانستم که این طبیعت زیبا چون یادگاری نوشته و یا تصویری نقش بسته برآب بود . یا شاید یک ستاره در سراب اسمان لحظه ای عیان شدو ناپدید گشت  و پس ازآن، شبی به سیاهی فراق و جدایی، انتظارم را می کشید .سپس نخلها بی سرشدند و پرندگان ،دیگر هم آغوش برگها نمی شوند . نی ها خشکیده و به انتظار آتش قهر و جفا نشسته و بلمها در ساحل غم هاخود را رها کرده اند و گویی معشوق من احساس هستی خودرا به همراه ماهیان هور در سرزمین مرگ به کلی از دست داده است . ومن مدهوش و حیران با التماسی تلخ از ویرانه های خاموش بیاد زمانی که بهمراه نی ها با نسیم بادها در بین موج های آرام هور رقص کنان نغمه های شوق سر می داده ایم یک بار دیگر بوسه عاشقانه می خواهم . اما می دانم امروز  هردوی ما از صدای بادها هراسانیم و از وحشت آوار لرزه بر اندام مان می افتد .امروز مچریه و مچریه ها، خاموش افتاده در قعر اقیانوس فنا، با تمام راز های شان در یک تابوت ،با کفنی از غبار و خاکستر ،نگران و دلتنگ، از فراموش شدن خفته اند .  سرنوشت شوم  این عشق نافرجام برای من مانند کودکی رقم خورد  که با لالایی مادر بخواب رفته ولی ناگهان با غرش گلوله های توپ جنگ بیدار شد و دیگر هیچوقت در آغوش مادرش آرام نگرفت و جز ترنم موزون حزن و اندوه از حنجره ان شنیده نخواهد شد .
با غمی جانکاه وحالی پریشان با صدای بلند بر پیکر پرپر شده معشوقم جار زدم تا شاید مرثیه سرایان و شاعران ان دیار از جمله *علویه ام عبره  و دارمه بنت ابو الهوش و موهه بنت افرادی  و افلیکه مادر افلیفل و ابذیهه بنت جاسم و عزیزه و لذیذه الضریب*را از خواب ابدی بیدار کنم تا مجلس عزایی را این بار بجای مردگان بر منازل و دیارمان برپا کنند و بر ویرانه ها شعر حزین بسرایند و بگریند و بگریانند و بر این سرنوشت تلخ الود و زوال نقش و نگار زیبای هور دستها را برسینه بکوبند و باهم بخوانیم   (آمرن بالمنازل منازلهم خليه           واگلها وین اهلنا اتگول اگطعوا بیه ) دوست داشتم بار دیگر به زمین *^منفیه یا خیط المچریه^بروم و نظاره گر تدارک برگزاری مراسم شبیه در روز دهم محرم توسط مرحوم حاج عبدالله الجبر و حاج سعدون ابو ریشه و کاظم الغانم و جعفر السهیل و دیگرمردان موقر و نیک نام مچریه باشم و مرحوم شیخ مهدی ال شیخ جعفر را در نقش امام حسین ببینم و به او بگویم که دیگر درکنار علقمی بدنبال عباست نباش اینجا عباس رادر بیابان وحشت زده تاریک کشته اند  و دیگر علقمی نمانده است .و مرحوم سید طاهر ال سید لفته را در نقش حضرت عباس با آن لباس زیبا و منحصر بفرد و هیبتش را بجای سکینه تشنه ، من از او طلب اب برای پرندگان بی مآمن و برای ماهیان تشنه و برای زمین های ملتهب کنم تا شاید باردیگر بوته ها به دیوار های گلی سلامی دوباره کنند .  و مرحوم سیدمحمد ال سیدعطیه در نقش شمر و مرحوم زایر حنتوش در نقش حبیب ابن مظاهر و مرحوم سعد الجبار یکی از شاعران توانمند که شعرهایش زبانزد خاص و عام بود ومرحوم جاسم فرزند محمد و حسین ابوعلی ال جبر را باجبه سبز و عمامه ای که از عمویم مرحوم سیدجعفر می گرفت و نقش علی اکبر را بازی می کرد ببینم  همچنین صدای رسا و زیبای حاج کریم المنسی که  شخصیت حضرت قاسم را نقش افرینی می کند  بشنوم و از بازی یوسف الفاخر در نقش عمر ابن سعد و حاج عبدالحسن  المجدی و مرحوم راضی وملا عبدالوهاب با وقار و متانتش و شیخ عبود ابن ابو ریشه با متانت وشخصیت استثنائیش  و دیگر  جوانان و پیران لذت ببرم .  مراسم شبیه  واقعه دهم محرم اضافه بر مچریه در رفیع هم  برگزار میشد واز شاخص های کم نظیر این اجراها اضافه بر نحوه نظم و ترتیب ونوع لباس ، استفاده از افرادی است که بتوانند نقش ها و دیالوگها رابا صدای زیبا و ^لحن ملایی^ بسیار موثر ادا نمایند که هر ببینده و شنونده ای را بشدت تحت تاثیرقرار میداد .

*ترجمه شعر عربی* :به خانه ها سر میزنم اما منازل خالی از سکنه بود . واز خانه های ویران میپرسم که بر ساکنین تو چه امده است ؟ در جوابم می گویند که ازمن بریدند وتنهایم گذاشتند .
*لحن ملایی*یکی از مقامات و سبک موسیقی خاص است که معمولا خوانندگان در مرثیه سرایی  از ان استفاده می کنند و یاس خضر یکی ازخواننده های مشهور عراقی بطور زیبایی آنرا ادا می کرد . لازم بذکر است که در مناطق هور نشین  و علی الخصوص مچریه ورفیع   افراد زیادی بودند که به این سبک می خوانند که به آن عتابه هم گفته می شد . عتابه از عتاب می اید که درابراز شکایت از جور زمان و روزگار و سرنوشت های تلخ  از ان استفاده می شود .
نام:
ایمیل:
* نظر:
اینستاگرام شوشان
شوشان تولبار