شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۲۲۲۵
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۶
(به یاد شادروان احمد حاجی‌زاده)
شوشان ـ  محمد شریفی :

صبح ۱۲ خردادماه سال ۱۳۶۷ خورشیدی، دلم هوای خواجوی کرمانی و باباکوهی را کرده بود، هیچوقت در شیراز احساس غربت و غریبی نکرده بودم، اما یکباره حسی غریب، ناخواسته و بی‌اختیار، پایم را به دروازه قرآن (ورودی جاده اصفهان به شیراز) و تنگه‌ی الله اکبر در دامنه‌ی کوههای صبوری کشانید، درست همانجایی که آب رُکن‌آباد از کنار مرقد خواجو عبور می‌کند و سر از گورستان شیخ علیه‌الرحمه (سعدی) و نارنجستان قوام درمی‌آورد...

به هر ترتیب خودم را به جوار خواجو رسانیدم، هنوز نیاسوده، بی‌اختیار یاد پیر آبادی خودمان، خالو خان‌احمد افتادم، سراپای وجودم در شعله‌ های آشوب و تشویش می‌سوخت، به یاد آن خواب وحشتناک سالهای پیش افتادم! (در خواب دیده بودم که خان‌احمد، بال گشود و با پَر پرواز، آرام و سبکبال، در هفت آسمان عشق، "رقص میانه‌ی میدان" می‌کرد، بازهم بُرید بند دِلم، یاد آن ناله‌های زاری افتادم که در آن کابوس وحشتناک، ایل‌مرد نامدار ایل را می‌خواندم و او در اوج پرواز...
در خواب می‌دیدم که از شیراز دل کنده‌ام و سایه‌ی خالو خان‌احمد را از آسمان در زمین می‌دیدم و من در قفای آن سایه، با سرعتی حیرت‌آور می‌دویدم و دویدم تا به آبادی آبا و اجدادی‌مان، بلواس (ابوالعباس) رسیدم... وقتی به آبادی رسیدم، سایه را گم کردم، آسمان صاف بود، نور رقص ستارگان شکوه و عظمت آسمان و فضای لایتناهی را معنایی دیگر بخشیده بودند، نوعی حس غریب به من القاء می‌کرد، این آرامش پیش از طوفان است، ایوان و صحن خانه‌‌ی ما خاموش بود، درب‌ها قفل، یکباره آسمان صحنه‌ی جنگ آخرالزمانی بین نور و تاریکی شد، رعدبرق و صاعقه‌، مشق آخر می‌کردند، از ترس و دلهره،  فانوسِ فرسوده‌یِ عهد عتیق را در گوشه‌ی رَف، با انبوهی از زنگار و غبار غم گرفته برداشتم و ته‌مانده‌ی نفتِ آخر را در مخزنش ریختم و با شعله‌ی کبریت روشنش کردم، نور لرزان فانوسِ فرسوده، افق‌های مبهم و سرگردان را در خاطرم مشوش می‌کرد، صدای وحشت باد و بوران و بارش سنگین باران و صدای غُرش تُندرها، رگبار آتش رعد، آذرخش‌ها، سراسر وحشت بود و وهم‌انگیز!

هوا سرد بود و سوزان، من از شدت وحشت، می‌خواندم حمد و رحمان را... در شکاف کوه مُنگَشت، زوزه‌ی گرگ‌های گرسنه، هم‌نَوا با غُرِش صاعقه های هولناک، تداعی‌ می‌کرد سمفونی شام آخر را... باد و بوران و طوفان چنان دستی بهم دادند و سونامی بپا کردند.
در آن هنگامه‌ی هولناک، چراغ روشنگر فانوس فرسوده‌ی من، آخرین قطره‌ی نفتش خشکید و به یکباره خاموش گشت و شیشه و طلقش درهم شکست و نابود گشت!
تمثال خان‌احمد بازهم در ذهنم مجسم شد!
کوچه‌ی مهر و صفا، با ساز چپی طنین‌انداز شد...

چشم هایم را باز کردم، خودم را در کنار مرقد خواجو دیدم، گفتم ای خواجو چرا این کابوس نمی‌رود از یادم، دعا کن حال خان‌احمد خوب باشد، از تنگه‌ی الله اکبر و کوههای صبوری و خواجوی کرمانی و باباکوهی وداع کردم و خودم را به مرکز مخابرات شیراز رساندم، تا حال خان‌احمد را جویا بشوم؟
درست در ۱۳ خرداد ۱۳۶۷ در همان لحظه‌ای که در جوار خواجو بودم، خان‌احمد در سن ۶۳ سالگی یکباره قلبش ایستاد و به آسمان ها پرواز کرد...
به یاد آوردم خان‌احمد را با قامت رعنا، صورت زیبا، سبیل های شَه و سیاه که مردانه آویخته بودند بر لبانی که همیشه نشان لبخند و تبسم داشتند.
صدای گرم و پرمهرش در گوشم طنین‌انداز شد، خیام خوانی و حافظ خوانی اش محشر بود، حکایت ها می‌گفت از مولای روم، کتاب می‌خواند و کتابخانه داشت، مردمدار بود و مردمی، کوهی از کان مروت بود و دریایی از صلح و صفا...
برای همین است که خاطر و  خاطره‌ هایش در نهایت صراحت و صرفت و  برجستگی در اعماق وجودم ریشه زده است. با آنکه سه دهه از فراق غمبارش می‌گذرد، اما همچنان نام و یادش "قوتم می‌بخشد" و "روشنم" می‌دارد.

پیش از پرداختن به ادامه‌ی موضوع، این توضیح را عرض نمایم:
آبادی ما، یعنی بِلَواس (ابوالعباس - باغملک، جانکی گرمسیر، خوزستان) از نعمت و ثروت و مال و مُکنَت سرشار بود، رودخانه داشت و چندین جویبار و جدول بزرگ آب، زمین هایش فاریاب (کشت آبی) و حاصلخیز بودند، هوایش معتدل و چون زمردی سبز در نگین کوهپایه های منگشت در سلسله جبال زاگرس سرسبز، شکوهی درخشان در درازنای تاریخ داشت، به برکت رودخانه‌ی خروشان و پر آبش و شالیزارهای سرسبزش، هوای معتدل و دلپذیرش، کوچه باغ ها و انارستان های مصفایش و فعالیت ۲۱ آسیاب آبی که از بام تا شام صدای شُرشُر تنوره هایشان آهنگ با نشاط جاری بودن زندگی را به رخ می‌کشانید، صدا و هیاهوی قافله ها، ازدهام کاروانسرا، شلوغی و گرمی حمام، کهندژ و ارگ، با گنبدی که فقط ویرانه‌اش باقی ماند، رباط و مدرسه و بازار و زاویه که هر کدام روزی داشتند و روزگاری...

زنده‌یاد ملااحمد حاجی‌زاده، در سال ۱۳۰۴ خورشیدی، از پدری موسوم به کربلایی یارمحمد فرزند حاجی خان‌بابا، که جد اعلایشان به ملا احمد سُخَندَری از طایفه‌ی اورک ساکن در مناطق اَوِن در دهدز و دژپارت کنونی می‌رسد.
ملااحمد، حشمت و حَشم و گله‌های زیاد داشت، وی بنا به دلایل نامعلومی و شاید به دلایل منازعات و اختلافات درون طایفه‌ای، به اتفاق برادران و تنی چند از افراد طایفه‌اش، مقارن با اوایل سلطنت کریم‌خان زند، ابتدا وارد دشت مالمیر (ایذه) می‌شوند و سپس از آنجا راهی جانکی گرمسیر (باغملک کنونی) شده و در روستای لالب که از قراء تابع بلواس و در تیول و قُرق طوایف جانکی بلواسی بود، اطراق می‌کنند. به علت غفلت شبانان، گله‌های گوسفند ملااحمد به طرف شالیزارهای برنج سرازیر می‌شوند و کشتزارهای برنج اهالی را از بین می‌برند!
ملا شریف، ملاسبزی، ملاحبیب و ملا غالب که از زعما و مهتران طوایف بلواسی بودند، طی اقدامی، گله‌ها را به گروگان می‌گیرند و جهت روشن شدن قضایا در باغی که به "جا تختی" معروف بود، اجتماعی تشکیل می‌دهند، ملااحمد که سخنوری دانا و هوشمند بود، در اجتماع سران حاضر می‌شود، با لحنی سرشار از متانت و نزاکت شرح تفصیل می‌کند که چوپان ها به دلیل غفلت و با این برداشت که اینها علفزار هستند، قصوری کردند و خسارت هرچه باشد به تصدیق خودتان جبران خواهم نمود، جهت احراز صحت و سقم موضوع، چوپان ها را مورد آزمایش قرار دادند، اجماع بر این شد که قصور از سر سهو بود و اخذ تاوان خسارات وارده منتفی و مورد بخشایش قرار گرفتند، حسن نیت متقابل طرفین دعوی، عامل دوستی و التفات و مودت فی‌مابین را به صورت عمیق در بین آنها رقم زد...

هوای بلواس و خاک دامنگیر آن، کم‌کم در ملا احمد اثر‌گذار شد و در شرق دهستان ابوالعباس، در مکانی که تیره‌ی احمدمکانی در آن ساکن هستند، زمینی به وسعت چندین هکتار که در تملک ملا شریف (جد شریفی‌ها) بوده به عنوان هبه به ملااحمد تقدیم شد (آنچه در قباله قید شده است)، ملااحمد نیز متقابلا هدایایی مشتمل بر چندین اشرفی طلا و چند تخته قالی به ملا شریف پیشکش کرده بود، چون ملا احمد و طایفه‌اش به دلیل امتناع از ادامه‌ی زندگی کوچ نشینی، تصمیم به اسکان و یکجانشینی در ابوالعباس حالیه نمودند، با اقتباس از نام احمد، که مهتر و بزرگ جمع بود، به علت سکونت دائمش، در محاورات به تیره‌ی "احمدمکانی" معروف و مشهور شدند (امروزه، تیره‌ی احمدمکانی، یکی از تیره‌های طایفه‌ی بزرگ ابوالعباسی از ایل جانکی بختیاری محسوب می‌گردد)، بعدها همین تیره، بخشی از روستای رباط را تصرف و بخشی دیگر را خریدند و در آنجا ساکن شدند و بخشی دیگر در بلواس باقی ماندند، همین تیره، در راستای تحکیم استحکامات ایلی با انعقاد پیمان نامه هایی با تیره‌ی "آخوند" که مشتمل بر دو شاخه: امیری و آخوندنژاد می‌باشند، یک اتحادیه‌ی طایفه‌ای بوجود آوردند، "بیگ‌"هایی که با تیره‌ی "بدرانی"، پیوندی دیرنه داشتند، بعدها همبسته‌ی تیره‌ی احمدمکانی شدند...

آخوندها دو شاخه هستند:
شاخه‌ی اول معروف به سروستانی هستند که از طایفه‌ی سروستانی می‌باشند و از قلعه‌ی استراتژیک سروستان (۱۵ کیلومتری ابوالعباس) در اواخر دوره‌ی صفوی از آنجا به طرف بلواس مهاجرت کردند، مطابق یافته های نگارنده، آنها از نوادگان امیر سراج‌الدین لعل‌پا و از خاندان اتابکان لر بزرگ به حساب می‌آیند، شاخه‌ی دیگر تیره‌ی آخوند که به آخوندنژاد معروف هستند، جزو ساکنان ارجان و بهبهان حالیه بودند،شغل آنها مکتب‌داری و رسیدگی به امورات شرعی و مسائل مربوط به دین بوده است، که در عصر صفویان به بعد، کم‌کم وارد بلواس شدند و چون دستار بر سر می‌گذاشتند و عبا و ردا می‌پوشیدند، به تیره‌ی آخوند مشهور شدند، مرحوم حاجی‌آخوند که منشاء سروستانی دارد، به علت تلمذ در حوزه‌های علمیه‌ی شوشتر و نجف اشرف و همچنین پوشیدن لباس روحانیت و رفتن با پای پیاده به سفر حج بیت‌الله الحرام، ملقب به حاجی آخوند گردید، علت این نامگذاری ها و وجه تسمیه ها متاثر از همان شرحی است که قبلا به آن پرداخته‌ام، در مقالی و مجالی دیگر به شرح تیره‌ها و طوایف ابوالعباس خواهم پرداخت، چون موضوع این مبحث پرداختن به شخصیت مرحوم ملااحمد حاجی‌زاده (مشهدی احمد که بنده وی را خان‌احمد خطاب نمودم)، (از نوادگان ملااحمد احمدمکانی) است، سبیل ضرورت ایجاب می‌کرد که شمه‌ای از چگونگی ورود تیره‌ی احمدمکانی بیان گردد، در مقالات آتی به شرط باقی عمر، به دیگر تیره‌ها و طوایف ساکن در بلواس به تفصیل خواهم پرداخت...

 ملااحمد حاجی‌زاده، که در اینجا بسیار مشتاق هستم، ایشان را خان‌احمد مورد خطاب قرار دهم، فرزند خلفِ کربلایی یارمحمد و کربلایی مهری یوسف‌شهرویی که اعقابش به ملاسبزیِ معروف متصل می‌شود.

کربلایی یارمحمد فرزند حاجی خان‌بابا از ملاکین و متمولین بلواس بودند،
 سال ۱۳۱۶خورشیدی که بدستور رضاشاه صدور  شناسنامه و گرفتن لقب الزامی شده بود، کربلایی یارمحمد به استناد اشتهار پدرش (حاجی خان‌بابا)   شهرت حاجی‌زاده گرفتند.

ملا احمد دو برادر داشت موسوم به ملا محمدعلی و ملا جعفر و یک خواهر که همگی گرد برادر بزرگتر چون پروانه می‌چرخیدند.
التفات و علاقه‌ی اخوان ثالث در کنار مادر بزرگوار و خواهرشان از مهمترین رموز ترقی و تعالی این خانواده‌ی ریشه‌دار و اصیل بوده است...
ملا محمدعلی در امورات تعاونی های روستایی، انجمن ده و خانه های انصاف و دیگر تشکل های مدنی و صنفی فعالیت داشتند و در همین راستا کمک شایانی در توسعه و عمران ابوالعباس مبذول داشتند،ملا جعفر که از همه کوچکتر بود، به استخدام شهرداری و وزارت کشور درآمد و سال‌ها در مقام شهردار در شهرهای مختلف خوزستان منشاء خدمات زیادی در خدمت به همنوعان گردید.
هر دو برادر، احترام ویژه و خاصی برای برادر بزرگتر قائل بودند، هر سه باسواد بودند، به نیکو خط می‌نوشتند، اهل کتاب و مطالعه بودند، در سخنوری و مجلس آرایی کلامی گرم و نافذ داشتند و متعهد به مکارم اخلاق و مبادی آداب بودند، خدایشان هر سه بزرگوار را قرین رحمت کناد که در توسعه و عمران ابوالعباس عزمی راسخ و نقشی بزرگ داشتند، شادروان احمد حاجی‌زاده، طبعش شاعرانه بود، مهمان نواز بود، در محافل و انجمن های ادبی حضوری پررنگ و سرشار داشت، داراب افسربختیاری، پژمان بختیاری، مهراب امیری مکوند، جهانگیر قائم مقامی، آقاخان بختیار، جهانشاه خان صمصام، ملکشاه خان ظفر، مهندس نورعلی شهابی...
با همه‌ی آنها دوستی و الفتی دیرین داشت.

در فصل‌های بهار و تابستان در دهه‌های ۴۰ تا ۶۰ خورشیدی، مرحوم حاجی‌زاده، در باغی که در مسیر تنگ چیدن(مسیر ابوالعباس به رباط) که به رودخانه مشرف بود، سکونت می‌کردند، باغ مصفا و پُر از دار و درختی بود، با سایه سارهای درختان بنیاب (ون) و گردوو...
اون موقع ها از برق خبری نبود، اما مرحوم حاجی‌زاده یک دیزل مولد برق خریداری کرده بود، ریسه ها و رشته های لامپ که بر روی درختان انار آویزان بودند، با تابش نور به سبزه های درختان، رقص پروانه ها، موسیقی آب، صدای گرامافون با آوای دختر لَچَک ریالی، آوای گرم و دلنشین شاهنامه خوانی سید حیدر موسوی (معروف به سید حیدر مال‌آقایی)، تحسین انبوه مهمان ها از غوغای پیر شاهنامه خوان، لبخند رضایت خان‌احمد با پُک عمیقی که به سیگار وینستون قرمز چهار خط می‌زد را بهمراه داشت...

آن سالهای پرشکوه و برگشت ناپذیر چه زود گذشتند!
به یاد می‌آورم آن روز را، که کودکی کنجکاو بودم و به اصرار خان‌احمد، کنار داراب افسر بختیار نشستم و گوش جان سپردن به خوانش داراب افسر که شعر رستاخیز مسجدسلیمان (گلی جون په چه ووبی) را با سرازیر شدن اشک هایش جاری می‌کرد...
من در آن سن کم، درک درستی از چاههای نفت مسجدسلیمان نداشتم، اما دلم می‌خواست همراه با داراب افسر بختیاری گریه کنم، اما گریه‌ام نمی‌آمد، حالا که وضع مسجدسلیمان بعد از فروکش کردن نفت را می‌بینم، بغضم می‌ترکد!
حاجی‌زاده و داراب، صد سال جلوتر از زمان خود بودند، آنچه ما در آئینه نمی‌دیدیم آنها در خشت خام می‌دیدند!
نفوذ خان‌احمد و همراهی دیگر مردان نامدار بلواس باعث وقوع اولین ها در آبادی ما شده بود:
احداث اولین درمانگاه در سال ۱۳۲۷ در ابوالعباس و بعدها زایشگاه به آن ضمیمه شد.
احداث دبستان عباسی در سال ۱۳۲۳ در ابوالعباس.
احداث جاده بلواس به باغملک.
افتتاح اولین گاراژ مسافربری در بلواس در سال ۱۳۴۷.
مخالفت با دایر کردن پاسگاه ژاندارمری.
ابوالعباس، مردانی کاریزما داشت، جنگی اتفاقی نمی‌افتاد که نیاز به آژان و ژاندارم و امنیه داشته باشد!
جالب اینجاست که دهستان ابوالعباس با ۶۰۰ خانوار و ۱۲ هزار نفر جمعیت آبادی تابعه،  در سال ۱۳۹۸ خورشیدی دارای پاسگاه کلانتری شد و کلانتری آن، شاید خلوت ترین و بی حاشیه ترین مرکز انتظامی کشور باشد، اینها همه از آثار برکات همان مردهای خوب قدیم است...

یاد خان‌احمد و همه‌ی مردان خوب بلواس و جانکی بخیر باد.
او ۱۲ خرداد ۱۳۶۷ برای همیشه در افلاک آرام گرفت۔۔۔
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار