از معدود دفعاتی ست که برای حسم و موضوع سخنم، کلمه پیدا نمی کنم...حکایتی عجیب. به اربعین ربط دارد، به عشق مردمانی که میروند و آنها که به دلایل گوناگون توفیق درک جغرافیای گلدسته نورانی امام شهید، امام حسین (ع) را ندارند و در عوض، با حضور در موکب های (ایستگاه های صلواتی) مرزی در حال خدمت به زائرین هستند.
با جمعی از دوستان افتخار واکس زدن کفش زوار را در مرز چذابه داشتیم. هر کس به طریقی سرمست از خدمت به عشاق بود، اما صحنه ای متفاوت قلب هر رهگذری را می سوزاند. بهتت می زد... پیرمردی با لباس های محلی عربی و چهره آفتاب سوخته و رنج دیده برای مدت طولانی بالای سر ما ایستاده بود ابتدا توجه نکردیم. چون ایستادنش طولانی شد، دلیل را پرسیدم.
جواب مملو از عشقش شوکه می کرد. با لهجه شیرین عربی-فارسی گفت: پسرم ، من ساکن همین روستا هستم . پولی ندارم که خرج زائرین کنم. می ایستم بالای سر خادمین و زائرین حسین که آفتاب اذیتشان نکند. خدایا شکر که فرصت تماشای عشق مجسم را نصیبم کردی.