شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۹۶۴۶
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۲ - ۱۷:۱۳
گفتگوی اختصاصی با امدادگر آبادانی دوران جنگ
شهید رجایی به همسرم گفت امیدوارم زندگی شما تازه نوعروسان الگویی باشید برای تازه عروسانی که در آینده این را می شنوند.

اختصاصی شوشان/ رویا محمودی : نادر ابراهیمی می گفت از آن خنده های کودکانه که داشتیم و زیور زندگی بی آرام ما بود ، اینک جنبشی نامحسوس برلب های خشک من بجای نمانده است.. بگذار به شهری بازگردم که نخستین خندیدن های شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستن های کودکانه را . شهری که مرا به خویش می خواند همچنان که فانوس فروش دوره گرد کودکان مشتاق را . و بعد از 8 سال ، 213 هزار شهید جنگ تحمیلی . این را این بار برای ایران و برای خاک آبادش آبادان خواندند که بخواب آبادان دیگر هیچکس نیمه شب بیدارت نخواهد کرد.

سراسر گنجینه رنج"رضیه غبیشی " را آبادان در برگرفت. با نخل های تنومندش و صدای خنده های کودکانه اش ؛ صدای خنده هایی که با اولین خمپاره خشکید و دیگر بر نیامد. آن چه بر سر این شهر آمد را از یکی از ساکنین اش می پرسیم. رضیه غبیشی زنی آبادانی که حتی در حصر آبادان باز در شهرش حضور داشت و آن را ترک نکرد.

آنچه در ذیل می خوانید ماحصل گفت گوی پایگاه خبری شوشان است با رضیه غبیشی از یادگاران 8 سال دفاع مقدس :



در سال 1335 به دنیا آمدم... 24 ساله بودم که در بهت و ناباوری همه ، جنگ شروع شد. ما ساکن آبادان بودیم و پدرم کارگر پالایشگاه . خانه مان هم نزدیک پالایشگاه بود. گرمای خمپاره هایی که به پالایشگاه اصابت می کرد را حس می کردیم. برای در امان ماندن ، از همان ابتدا سنگرسازی آغاز شد. وقتی صدای آژیر حمله هوایی یا خمپاره را می شنیدیم با ترس و لرز به طرف سنگر می دویدیم... شهر بهم ریخته بود و مردم آرامش نداشتند.

برق و آب قطع شده بود. هر چه در یخچال بود در معرض فاسد شدن بود. اوضاع هر روز بدتر می شد. گاز هم نداشتیم... دیگر روی چوب غذا می پختیم. دلم می خواست کاری بکنم برای همین رفتم بیمارستان شهید بهشتی ؛ بیمارستانی که در نزدیکی خانه مان بود. رفتم و برای کمک اعلام آمادگی کردم. آن جا دوره آموزش چند روزه ای دیدم ؛ از کارهای کوچک پانسمان و خلوت کردن دور بیمار و کارهای این چنینی شروع کردم . تا این که پدرم گفت باید از این شهر برویم. از ترس نوامیس خیلی ها ترک شهر کردند.

من علاقه ای نداشتم که آبادان را ترک کنم ولی حریف پدرم نشدم . خیلی سریع هر چه توانستیم جمع کردیم و راهی شادگان شدیم. تقریبا چهل روز آن جا بودیم و من در بهداری آنجا مترجم پزشکان هندی و پاکستانی بودم. بعد راهی مسجدسلیمان شدیم. آن جا هم در بهداری سپاه کار می کردم. روزها آذوقه درب خانه ها می بردیم . یک بار ماشین حمل آذوقه در کوچه ما پیچید و این بار کسی که پشت درب خانه بود مادرم بود . آن موقع خیلی خجالت کشیدم. احساس کردم صدقه بگیر شدیم. در مسجدسلیمان هم نماندیم و این بار راهی ماهشهر شدیم. در آن جا هم کارهای تدارکاتی می کردم.

تا این که در اسفند 59 ازدواج کردم و همراه همسرم (منصور ) وارد آبادان شدیم. آبادانی که محاصره بود و ما به ناچار با هلی کوپتر وارد آن شدیم . از بالای سر عراقی ها عبور کردیم مثل کمربند دور شهر را گرفته بودند هر لحظه امکان داشت ما را بزنند. شهر خالی شده بود هیچ کس نبود هیچ کس .

آبادان با آن هیاهویش ساکت بود. تازه عروسی بودم که با یک چمدان و یک ساک کوچک به خانه بخت رفتم ؛ آن هم نه در آبادان بلکه در جزیره مینو . جزیره مینو خط مقدم بود و شب و روز توسط عراق بمباران می شد. شیشه های پنجره خانه شکسته بودند و بامقوا و پتو پوشانده شده بود . تاریکی محض بود... اگر نوری برپا می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. تنها نورمان یک چراغ لاله بود . شوهرم گفت من فردا باید بروم از فردا تنها خواهی شد. باید بتوانی از خودت مراقبت کنی برای همین به من یک کلت داد و یک ژسه .

شب های جزیره مینو وحشتانک بود. عراق به شدت آن را می کوبید. شب ها در تنها اتاق مان از ترس کز می کردم. دستگیره در هم قفل نداشت... تنها بودم . آن موقع یاد شب های آبادان می افتادم که با خانواده به سنگر پناه می بردیم ولی این جا دیگر تنها بودم. در جزیره مینو در ستاد تبلیغاتی کار می کردم. بنابراین هزاران عکس از آن جا باقی مانده. اقامت در جزیره مینو 8 ماهی طول کشید اگر سختی شب های مینو نبود این قدر دوام نمی آوردم که زندگی به آن سختی را در جنگ ادامه دهم .

یکی از تلخ ترین حوادثی که در جنگ دیدم در این جزیره اتفاق افتاد. من و همسرم منتظر ماشین بودیم. نیسان آبی رنگی ایستاد... شوهرم گفت سوار شو. سرگیجه داشتم و نمی دانستم که باردارم. گفتم نمی توانم بروم بالا .آن ماشین رفت و ما کنار جاده ماندیم و بعد صدای انفجار و آتش مهیبی آمد.

همزمان ماشینی جلوی ما ایستاد. این بار سوار شدیم در راه دیدم صدای انفجار از کجا می آمد از دیدن آن چه پیش رویم بود جیغ کشیدم ؛ نیسان آبی رنگ تکه تکه شده بود جنازه مسافرانش روی زمین پخش شده بود خون روی زمین می غلتید.

همسرم سرم را به طرف خودش برگرداند تا صحنه را نبینیم. بعد من را رساند خانه و با همان ماشین رفت تا کمک بیاورد. من سمت درام آب رفتم و مدام روی صورتم آب می پاشیدم. زمین پر خون آنجا جلوی چشمانم بود و تا سالها جنازه مسافران از یادم نرفت .

زندگی در دوران جنگ به سختی ادامه داشت ولی شیرین بود. وقتی که آبادان در حصر بود شاهد عروسی دوستانم در این شهر بودم . شهر از شدت بمباران ها مخروبه شده بود. بازاری نداشت جز چند مغازه در احمد آباد و چند زن دستفروش که هر از گاهی از روستاهای اطراف می آمدند و در بازار کویتی ها دستفروشی می کردند.

آبادان با حصرش هم قشنگ بود. کسی در آبادان نماند مگر آن کسی که نمی خواست از آن دل بکند . هرکه ماند به خاطر علاقه اش بود. خیلی از زنان هم به خاطر همسر و فرزندانشان ماندند. با شکسته شدن حصر آبادان دروازه هایش در دستان خودمان بود .

تا سال 63 در آبادان ماندم ، بعد با گریه راهی اهواز شدم. نمی خواستم شهرم را ترک کنم به خاطر کار شوهرم مجبور بودم. می دانستم که روزی برای همیشه بر خواهم گشت اما نمی دانستم چه روزی در اهواز هم برای مدتی در اورژانس بیمارستان امام امدادگر بودم و بعد از آن در مسجد کوی انقلاب به خانواده ها آموزش ش.م.ر (روش مقابله با حمله شیمیایی )می دادم.

شوهرم (منصور ) دوبار در اهواز مجروح شد. بار اول در عملیات رمضان و بار دوم در فروردین 1365 . وقتی با ماشین می خواستند به اردوگاه بروند بر اثر اصابت خمپاره در آن حوالی و امواج ناشی از آن کنترل ماشین از دست راننده خارج می شود و این حادثه رخ می دهد. بعد از سه روز بی خبری از بیمارستان گلستان برایم خبر رسید .

خبرشان این بود که شوهرتان در کماست و شما فقط می توانید یک ساعت او را ببینید . روی پاهایم بند نمی شدم با اصرار که شوهرم بیمار این جاست به بیمارستان راهم دادند تا به پرستار گفتم گفت خانم تا حالا کجا بودید؟ تو این سه روز چه می کردید که حالا رسیدید ؟!

انگار آب یخ رویم ریخته باشند. گفتم کجاست؟ اتاق را نشانم داد. وارد اتاق شدم 6 بیمار روی تخت بودند ولی هیچ کدام شوهر من نبود. برگشتم به پرستار گفتم شوهرم این جا نیست . گفت مگر می شود نباشد. برو ..برو... تخت 28 شوهرت آن جاست . رفتم بالای تخت 28 شوهرم نبود.

در اتاق می گشتم و می گفتم منصور من کجایی ؟ چرا پیدایت نمی کنم .نمی خواستم پیش آن پرستار بداخلاق برگردم . دوباره برگشتم بالای سر بیمار تخت 28 شبیه منصور نبود. سرش خیلی ورم داشت ، مویی هم بر سرش نبود. ریش هم نداشت. زیر چشمانش هم که گود بود و صورتش خون مردگی داشت. دندان ها و کتفش شکسته بود... پیشانی اش پاره بود. نه منصور من این نبود . ملحفه را زدم بالا انگشتانش را نگاه کردم گفتم اوه خدای من این که منصور است. پرستار گفت او را با هواپیما می برند. با هر سختی بود خودم را رساندم فرودگاه. وقتی هواپیما بلند شد یاد تمام بدبختی ها و تنهاییم افتادم. یاد روزها و شب های آبادان ، یاد هراس از تنهایی در جزیره مینو و یاد سه بچه ای که داشتم .

هفتم فروردین ماه سال 60 ، شهیدرجایی برای بازدید از مناطق عملیاتی به آبادان آمد. آن موقع من در بیمارستان طالقانی بستری بودم. شهید رجایی با همان وقار و متانت و همان کت و شلوار جگری سوخته که همیشه در عکس ها و فیلم ها می بینیم ، بود .

شهید رجایی جثه کوچکی داشت و کنار بسیجی هایی که اطرافش بودند خیلی کوچک جلوه می کرد. شهید رجایی بالای تخت من آمد. شوهرم نیز کنارش ایستاده بود و به او گفت این خانم من است . شهید رجایی پرسید که چند وقت است که ازدواج کردید؟ شوهرم گفت چیزی نیست تقریبا یک ماه .

سپس شهید رجایی رو به من کرد و گفت که چرا این جا ماندید. می توانستید جای دیگری در آسایش بیشتری باشید. من در جوابش گفتم که می خواستم کنار همسرم باشم و وظایفم را به خوبی انجام دهم.

شهید رجایی گلی به همسرم داد و گفت" این را به خانم تان هدیه دهید و بعد گفت که امیدوارم زندگی شما تازه نوعروسان و دامادان الگویی باشید برای تازه عروسان و دامادهایی که در آینده این را می شنوند که در شرایط سخت هم می توان زندگی کرد. چندین ماه بعد که فهمیدم رجایی به شهادت رسیدند بسیار گریه کردم.

وقتی که جنگ تمام شد مردم خوشحال بودند و شادی می کردند. در کنارش عده ای هم ناراحت بودند. وقتی شنیدم جنگ تمام شده گریه کردم ، مثال دونده ای شده بودیم که بی وقفه می دود و بعد از کلی دویدن به او می گویند بایست.

ایستادیم و وقتی پشت سرمان را دیدیم خرابه بود ؛خرابه های شهرمان آبادان . حتی بعد از اقامتم در اهواز طی 8 سال جنگ مدام آبادان می رفتم و خانه ام را نگاه می کردم که ویران شده بود. می رفتم به امید آنکه روزی دوباره به آبادان برگردم. شهری که طی 8 سال جنگ عراق هیچ وقت آسوده اش نگذاشت. سرانجام برگشتم .بعد از 23 سال زندگی در اهواز دوباره به شهرم باز گشتم هرجا که باشی خاکت تو را به همانجا می کشاند.


مطالب مرتبط
comment
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۱
انتشار یافته: ۲
comment
comment
رضیه غبیشی
|
France
|
۱۴:۴۷ - ۱۳۹۲/۰۷/۰۲
comment
0
0
comment باتشکر از شما خواهرمحترم. خانم محمودی موفق باشید.
comment
مسعود
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۲:۵۰ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۹
comment
0
0
comment سپاس برای تمامی سختی هایی که حفاظت از مام میهن کشیدید
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار