شوشان - فاضل خمیسی:
سراغش را از یکی همکاران گرفتم ، با یک تردید خاص ، جوابم داد : « فکر کنم مُرده» .
میدانستم بعد از ازدواج و رفتن دختر و پسرش به خارج و فوت همسرش تنها زندگی می کند .
نمیدانم چرا باور نکردم او مُرده! روز تاسوعا قرار شد چند نذری را به چند منزل دوست و آشنا برسانم ...
یکی از آن ظرفهای نذری را نذرش کردم ، آدرس منزل را میدانستم شاید ؛ ده ، پانزده سالی خبری از آن معلم پیشکسوت نداشتم ، شماره تلفنش هم در گوشیهایی که عوض کرده بودم ، مثل یک یاد قدیمی فراموش و حتی از بین رفته بود . از خاطره ام کمک گرفته ، آدرس یادم آمد.
همان درب طوسی رنگ و رو رفته ، انگار سالها شده بود کسی به سمت در خانه برای در زدن پایی جلو نگذاشته بود ، یهو فکر کردم منزل خیلی وقت متروکه و کسی در آن زندگی نمیکند ، خواستم برگردم اما ،
من که تا اینجا آمدم نباید عاجز دو تقه به در باشم ، وقتی در زدم حسم این بود که حتی درب آهنی از ضربه هایی که با کلید به آن میزدم خوشش آمد ، در گذشته ، در خانه ها را زدن و فرار کردن یک بازیگوشی برای بچه ها بود ، حالا دیگه این دلخوشی برای درب خانه هایی که به فراموشی سپرده شده اند نیز از بین رفته است ...
- کیه؟
⁃ منم ، آقای جوده زاده ! خمیسی ام ..
خودش بود ، صدای رگه دار که بیشتر به صدای خوانندگان میماند تا صدای معلمی.
پیرتر از تصورم بود
شکسته تر از غمگین تر عاشق
زیر شلواری رنگ و رو رفته ، زیر پوشی با لکه های غذا ، موهای آشفته و نگاهی پر از التماس !
آن قد برومند و لباس ست شده و لفظ کتاب سخن گفتن همگی انگار افسانه و فراموش شده بودند.
وقتی که هفتاد درصد مردم ایران بیسواد مطلق بودند و دیپلم ،نشان تحصیلات عالیه ، او لیسانس ریاضیات محض را از دانشگاه تهران با معدل ۱۸/۵۵ گرفته بود...
وقتی بهتر شناخت ، شروع به صحبت کرد ؛ حرفهایی از جنس درسی که فقط میشود در خانه ها و ساکنین اینچنینی آموخت:
میگفت: بغیر از مرگهای ناگهانی ، بسیاری از مردم به تدریج میمیرند، آنها ضعیف و ناتوان وسالمندی مرحله پایان حیات است،
وقتی با دستان لرزانش چای می ریخت ، ادامه داد ، این ضعف و سستی است که مرا از زندگی زندگان جدا کرد، نه توان رفتن به منزل کسی دارم نه حوصله و قدرت از پذیرایی مهمان.
مثل قبل معاشرتی نبود ، هیچ جوکی تعریف نکرد، حتی از زن و بچه هایش نیز حرفی نمیزد ، فقط گویا به باوری رسیده بود که قبلاً پذیرشش برایش عجیب بود ؛ اینکه همه او را فراموش میکنند و او به این فراموشی عادت میکند.
وقتی خواستم خداحافظی کنم ،شماره تلفنم را روی یک برگ A4 بزرگ نوشتم و روی میز گذاشته و به شوخی گفتم اگر خواستی بمیری زنگ بزن بیام پولهاتو ببرم خیریه!
پاسخنش یک دنیا معرفت داشت :
« مرگ مساله زنده هاست ، ما قبلاً مرده ایم » باز هم لفظ قلم سخن گفت و ...
امشب نتوانستم به مجلس روضه برم ، فکر اینکه زنده ها فقط سراغ قدرت و توانمندان میروند سؤالهای زیادی را در ذهنم زنده کرده ، کاش دوباره آقای جوده زاده را ببینم...