شوشان - دکتر غلامرضا جعفری :
حالا تو را میشناسند، رییس جمهورها اندوهگینند، معاونها نیز. وزرا و وکلا در پی قطاری از کلمات نامفهوم و پیش از رفتن به رختخواب چند قطره اشک بدرقه آوارهای خجولت میکنند! و ذیل برنامه چندم توسعه خطی میکشند، خطی که فهمش پروپوزالی میخواهد و عده ای استاد ممتاز و پژوهشگرانی نخبه، توانمندتر از قاریان حرفهای نسخههای دارو!
حالا میخواهند بفهمند و برای فهمیدنت به احتمالی صدا و سیما ارتباط مستقیمی با کسی برقرار کند، فرقی نمیکند چه کسی. مهم این است که یک نفر بیاید و قصهای در برابر دوربین بسازد، حتی اگر بی ارتباط با آتش فتاده در نیستانت باشد! حتی اگر میکروفون در برابر مدیر شرکتی برقصد که از قضا و به واسطه محللهایی نامرئی مالک زمین و زمان و پیاده روها و آسمانهای شهر شده! همانکه فاصلهاش با صندلی وزیر و وکیل و مدیر و … به اندازه فاصله تو با گرسنگی است،نزدیک تر حتی. شبیه همانانی که نحوه جاگیری صندلی وکیل و مدیر و … رادر ید بیضا دارند! همانکه میتواند با یک امضا هر وزیر و وکیلی را عین یک نوعروس، واله و شیفته کند و به خنده و شادی دربیاورد و حتی شاید رقص! البته رقصی که در بخشنامههای متوالی ممنوع نشده، خاصه که برای تولید انرژی جنبشی نیازی به داریه و تنبک ندارد، پروژه ای کمر پیچ میخواهد و صدای ریزی از دندههای شکسته مردمان!
کسی که با اشاره دستی، روزی با دست چپ و روزگاری با دست راست! میتواند مالک پلی در جغرافیای دوزخ شود. و اینگونه است که در سلسله مراتب مالکیت کار و نفت و هوا و بازار و محلههای غمگین میتواند هوا را از مردم دریغ کند و همزمان سنگی به دهانشان بکوبد و درست زیر چندین هزاره بتونهای گیج قرارشان دهد.
حالا و در همین لحظه اندکی گردنت را بالا بگیر، به آسمان نگاه کن و از وصول بسیاری طیاره درجه یک مغرور شو! مبارک است معروف شدنت! بازارغریبه نواز و آشناکش! طیاره هایی مامور و معذور قرار است راز بیچارگیهای انبوه تو را بفهمند!
طیاره و خلبان و بسیاری وکیل و وزیر و اهل وعیال خاصه در بهار مطبوع خوزستانی با کوهی از هزینههای مربوط و نامربوط مسیر فهم رنجهای متراکمت را آسان می کند! هزینه ایاب و ذهاب از در طیاره با خودرویی که طبقه ممتازه را حمل میکند، هزینه و حق ماموریت همراهان، راننده، آشپز و هتل، هلیکوپتر و همهاش برای این است که راز تلاشی تو کشفی سنگین میطلبد!
کشفی سنگین می طلبد؟! رازی که یک سرش به ناکجاآبادی در سازمانی میرسد و سر دیگرش به قصه رفاقت های بیت المالی؟! و البته بیماری مهلکی که نتیجه اش ساختن دیوارهای کاغذی است، که این همه آفتاب روشن، کشف سنگین میطلبد لابد!
در پی چنان سفرهایی است که بدون هزینه اینترنت و ترافیک مجازی و پیج اینستگرامی و حتی خانه ای در فیس بوک، به چهره روز بدل شده ای. به نامت نامهها میزنند، مشاور ومعاون به نامت سفرها میکنند، سیما به نامت مصاحبه میسازد و مدیران شهر و نظامهای ورشکسته مهندسی و… عکس یادگاری میگیرند اما از همه عجیب تر رفتار کسانی است که به قاعده متولی حقوق تو هستند!
متولی حقوق تو؟! کدام حقوق را میگویی؟ در جایی که کارون و اروند حقی ندارند، بهمنشیر لال است و نیزارها حقی ندارند، پرنده ها حقی ندارند و حتی شنها و گل و لایش حقی ندارند! از کدام حق سخن میگوییم؟! اصلا تو را چه کسی میشناسد تا متولی حقوق تو را بشناسند؟ شما چه کسی هستید؟!
ما همان هیچ کسیم، همانی که حتی متولی حقوقش را کسی نشانی ندارد! همانی که یک روز نباید برنج بکارد، و روز بعد باید چوب بکارد و خیارشور بکارد و سیل بکارد و بعد کبریت بدون گوگرد بکارد و… و النهایه یادت باشد از قلب تو تا گاریهای بساطی کهنه و شکسته بسته جادهای است، هزارتویی غریب برای کوچ انواع عزیزهای عساکره! لابیرنتی از آتش و گرسنگی و عطش در چشم اندازی پر از مرگ و سنگ و مادر فولاد زره دیو؛ نام دیگر سازههای لوسی که حتی تحمل لگد پرایدی بیچاره را ندارند! و ما همگی چقدر عزیز عساکره هستیم، نزدیک تر از آنچه می بینیم به آتش آفتاب، به آوار منتشر، به خیابانی که نمیداند معبر آدمی است یا مبنای سود رفیقان؟!