لفته منصوری
در این روزها که مجبوری 8 ساعت از عمرت را در زندان رکود، بیگاری بکشی! هنگامیکه از تکرارِ تکرارها هم به ستوه بیایی! وقتیکه ذهنت از واقعیتهای خشن افسرده و ملول شود! در هنگامهای که همهچیز ساکن است و تو دور خودت میچرخی! باید جای باشد که کمی بیاسایی. آره حتماً جایی هست. امروز به همین خیال به کتابخانه مرکزی اهواز رفتم تا ذهنم را به دریای رمان بسپارم و دمی در خنکای آن بیاسایم. رمان «من او را دوست داشتم» آنا گاوالدا، ترجمه الهام دارچینیان و «و کوه طنین انداخت» خالد حسینی، ترجمه مهگونه قهرمان و «بادبادک باز» و «هزار خورشید تابان» از همین نویسنده با ترجمه مهدی غبرائی را به امانتگرفته و به خانه آوردم.
خانم انا گاوالدا معلم ادبیات دبیرستانهای فرانسه در بخشی از رمان «من او را دوست داشتم» در باره زندگی جملاتی نوشته که انگار آشنایند. گویی برشی از زندگی من و تو هستند:
«زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیدهاش میگیری، حتی وقتی نمیخواهیاش از تو قویتر است... از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتهاند دوباره زاد ولد کردند. مردان وزنانی که شکنجه دیده بودند که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوسها دویدند، بهپیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست اما همینگونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است…
باید یکبار به خاطر همهچیز گریه کرد. آنقدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همهچیز را از نو شروع کرد…!»
من وقتی شبهای جمعه ماشینهای گلبارانی شده داماد و عروسها را میبینم که در گوشه و کنار شهر جولان میکنند، خوشحال میشوم همراه با بوق آنها بوق میزنم و چراغ چهارتایی چشمکزن خودروی خود را بهافتخار آنها روشن میکنم؛ تا این زوجهای شگون بخت خوشحال شوند. آیا آنها در فردای بعد از عروسی خود باید کار کنند یا رمان بخوانند؟! باید به خاطر اینان گریست، این هم صفحهای از زندگی است. زندگی از ما قویتر است، باید از جایی شروع کرد! ارادهای باید ...