شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۷۹۵۸۵
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۳۹۶ - ۱۹:۰۹
رضا احمدي

بچه ها با هم دوست و رفيق صميمي بودند. شيطنت هايشان هم شيرين و دوست داشتني بود. نه که قصد اذيت و آزار همديگر را داشته باشند بلکه به دنبال خوش کردن اوقات و خنديدن و لذت بردن از لحظات زندگي شان در جنگ بودند. به محض اينکه متوجه مي شدند شوخي و مطايبه شان خاطر عزيز دوستي را آزرده است به دنبال جبرانش مي رفتند و هر چه در توان داشتند انجام مي دادند تا دل رفيق شان را به دست آورند. تجربه زندگي در جنگ به آنها آموخته بود که خيلي از بچه ها دو روزه ميهمان هستند و ممکن است فردا ديگر نباشند. هيچ چيزي ارزش آزردن خاطر ديگري را نداشت. خاطره شيرين امروز را رضا صلاحي از بچه هاي پاک نهاد و دوست داشتني اردوگاه شهداي تخريب گفته است. محمد تقي مشکوري که در اين ماجرا شيرين کاري کرده است بعدها به شهادت مي رسد. رضا مي گويد تقي مشکوري ماه بود و دوستي با او حلاوتي داشت به شيريني عسل. هنوز پس از گذر اين همه سال از جنگ، رضا سخت دلتنگ تقي و ساير دوستان شهيدش است.

ساختمان هاي نساجي در خارج از شهر اهواز مقر نيروهاي مهندسي رزمي و تخريب قرارگاه کربلا بود. داخل نساجي درخت هاي نخل زيادي بودند. اواخر تابستان و به قول جنوبي ها «فصل خرما پزون» که تمام مي شد خرماها رسيده و آماده چيدن مي شدند. نمي دانم چه سالي بود. با تقي مشکوري نخل پرباري را پيدا کرديم و رفتيم خرماخوري. به هر زحمتي بود من از نخل بالا رفتم. تقي پايين ماند تا خرماهايي را که من مي چينم و به پايين پرت مي کنم جمع کند. گرد و خاک حسابي هم روي خرماها را گرفته بود. قرار بود تقي همه خرماها را جمع کند که بعداً بشوريم و با هم دلي از عزا درآوريم.

من با هر جان کندني بود خرما مي چيدم و به پايين مي انداختم. تقي هر چند دقيقه يک بار مي گفت: خرماها خيلي خوب رسيده اند و حسابي شيرين هستند. من شيرين عقل هم گفته هاي او را تاييد مي کردم که بله ديگر وقت چيدن شان است و حسابي رسيده اند و از اين حرف ها. راستش هم حسابي سرگرم انتخاب و چيدن خرما بودم، هم خيلي جرات نمي کردم به پايين نگاه کنم، هم به تقي اطمينان داشتم که اهل کلک و شيطنت نيست.

 چند بار که تقي از خرماها تعريف کرد با خودم گفتم او از کجا مي داند که خرماها اين قدر شيرين هستند. نگاهي به پايين انداختم ديدم نخير ما به چه امامزاده اي اعتماد کرده بوديم. تقي پوست خاکي خرماها را مي کند و دانه دانه آنها را مي خورد و هي تعريف و تمجيد مي کرد. وقتي ديد ديگر خرمايي به پايين نمي اندازم نگاهي به بالا انداخت و عصبانيت مرا که ديد شروع کرد به خنديدن. من با عجله از درخت پايين آمدم اما پيش از آمدنم او فرار را بر قرار ترجيح داده بود. نمي دانم کجا پنهان شده بود که تا شب او را نديدم. شب بعد از نماز مغرب و عشا، تقي را ديدم که چندتايي خرما در دست گرفته و براي آشتي کنان پيشم آمد. نمي دانم آن خرماها را از کجا آورده بود اما هر چه بود واقعاً خوشمزه بودند و کام ما را شيرين کردند.
برچسب ها: رضا احمدي
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار