شوشان ـ عارف دورقی :
در سایههای لرزان بازارهای شلوغ و زنده خوزستان ــ از بازار عربهای اهواز گرفته تا فرحانی، از کنار تالاب و بازار محلی شادگان تا بازار روز خرمشهر ــ زنانی نشستهاند با عبای رنگپریده و شیلههای سنجاقدار. نه تابلویی دارند، نه سایهبانی، نه صدایی که شهر را پر کند. اما اگر حتی یکبار از کنارشان بگذری، طعم جنوب در جانت میماند.
دستهایشان، ترکخورده از آفتاب و ظرفشستن و سحرخیزی، حالا با دقت سبزی تازه را دسته میکنند. تره، گشنیز، شنبلیله… عطر خاک و سحر در بندبند سبزیها پیچیده. کنارشان، ظرفهایی از ماست و دوغ محلی، خنک و غلیظ، که انگار هنوز بوی خنکای مشک در آن موج میزند. در گوشهای از بساط، ماهی خشک قباد خوابیده؛ نمکزده، آفتابخورده، تلخ و شور و زنده، مثل خاطرهای از خلیج فارس…
بامیههای مرغوب و محلی شادگان! هم هست. با دقت چیده شدهاند، مثل زیورهای کوچک یک آیین زنانه...
زنانی که نه تنها میفروشند، که حفظ میکنند؛ طعمها را، رسمها را، صبوری را…!
عبایشان، دیگر سیاهِ نو نیست. رنگرفته از آفتاب و گذر سالها. شیلهها با سنجاق روی سرشان نشسته، مثل پرچمی آرام از نجابت و سکوت. و هر کدامشان کتابی نانوشته است، درباره مادری، زنی، دختری که برای لقمهای حلال، بساط پهن کرده و غرور را تا نکرده.
آنان با صدایی آرام، اما حضوری ماندگار، یادآوری میکنند که زندگی، همین در کوچهپسکوچههای بازار جاریست. نه در قابهای پرزرق، که در ظرفهای دوغ، در سبدهای سبزی، در بوی ماهی نمکزده و در شیلههایی که رنج به رنج، به سر سنجاق خوردهاند...!