تمام وجودم دم کرده ، انگار بوی روزگار بد جوری آزارش میده ، آره آبادان من روزی نداشت که شبش بی خاطره باشه ، شرجی آبادان هم عرق ریزی شرم زمین از نداری هایمانه و میخواد بگه که زمین هم شرم کردوخیلی ها نه .......
هنوز دلخوشیم اینه که کنار شط ؛ قدم بزنم ، فلافل و پاکوره وسامبوسه بخورم ، آبادانیها رو دوست دارم حتی اگه مو فرفری وسبزه نباشند ، دوستشون دارم با ریبن وبی ریبن ، یه جوری مهربون و با حالن ، انگار خداحافظی هاشون بوی سلام میده،, نمیدانم چرا حس میکنم تو آبادان باید سینه فراخ برای ثبت خاطرات داشته باشم .
انگار بغض آبادانی با همه بغض ها فرق میکنه ، لامذهب نمیترکه که آدم یه سیر گریه کنه وخودش وخالی کنه ، آخه اونم مثل خودمون.
یه غرور خاصی داره ، درد داره ، رنج داره، نا گفته داره، خون دل داره ، که تو دل وسینه اش مونده و حالا حالاها هم باز می مونه ، چون پیش خودمونمیگیم ، آبادانی سینه ستبر داره ، حرف نمی زنه اما حرف زیاد داره ، وقتی عکسهای قدیم شهرونگاه میکنم دلم مثل سینما رکس گر میگیره برای خیلی از نا گفته ها ، برای خیلی از گفتهای بی جواب شهرم وخودم وهمشهرهام ..
آبادان
حمید رضا چهره نگار
1396/01/15