شوشان - سمیرا ضرابی :
در این روزگار غریب و سرشار از دریغ،در آرزوی یافتن خلوتی بودم که بتوانم کویر اندیشه هایم را در عالم تنهایی خودم مرور کنم. اما نمی دانم چه شد ! که یکباره مرغک اندیشه ام بال گشود و بر قلل برفگیر و نفوذ ناپذیر منگشت دیار جانکی میل نشستن کرد . قلل زیبایی در دیار جانکی ، که باغملک می خوانندش . گذشته هایی دور که من ندیدم، اما فسانه ها و حماسه هایشان را از زبان مهتران قوم ، بارها شنیدم و در کتابها خواندم . داغ "حیدربابا" با ناله های محمدحسین شهریار، البته نه با زبان آذری بلکه با گویش بختیاری در اعماق وجودم چنان طنین انداز شده بود که برای مدتی مات و مبهوت شده بودم.دلم می خواست با تمام قدرت زنانه فریاد بزنم، آهاااااای منگشت من!صدایِ پُور پَشنگ و نصرت الدین اتابک دیگر از فرازت نمی آید بگوش...منگشت من!!!محمدتقی خان ایلخان نامدار ایلمان هر بامداد، قبل از تیغ آفتاب رو به قلعه های بلندت می ایستاد و می گفت : تا دژ منگشت را در اختیار دارم دمار از معتمد و قاجار در میارم . منگشت من ! همچنان استوار و پاپرجا بمان ...
همچنان در حال و هوای منگشت سیر و انفاس می کردم که یکباره ابوالعباس یا
بلواس که مرکز دهستان منگشت است در ذهنم به تصور و تصویر در آمد. کهنه دیاری آباد ، که نسیم مصفایش ، روح و جان را چنان جلا می دهد که توصیفش سخت دشوار است، کهنه دیاری که مردان و زنان بزرگی در خود پرورش داده است . منطقه ی سرسبزی که آ محمد شریفی تمام دوران کودکی اش را در آنجا سپری کرده است.بی جهت نیست که طنز پرداز منگشت در هر حکایت و نوشتاری که به یادگار می گذارد به قدر اضطرار گریزی به منگشت ، بلواس و دشت های باغملک جانکی می زند.در اینجا من تلاش می کنم به بعضی از طنازی ها و حکایات و روایات محمد شریفی اشاره ای مختصر کنم ، شاید برای شما هم خالی از لطف نباشد .نویسنده ای توانا در تیرماه ۱۴۰۱ موسوم به استاد سید مجید حسینی نژاد، در مقاله ای مفصل تحت عنوان : آیا کفگیر طنازی محمد شریفی به ته دیگ خورده است؟؟؟ ضمن گلایه از کم کاری های طنز پرداز خوب شهرمان، در کمال فصاحت ، بخشی از زوایای پیدا و پنهان این طنزپرداز و موهبت الهی را مورد نقادی قرار داده است، اما منتلاش می کنم بخشی از ابداعات و سبک طنازی ایشان را مورد واکاوی قرار دهم ، از اینرو و از همین تریبون از پیشگاه همایونی آن عالیجناب ، طلب حلالیت می نمایم و بخشایش بابت این جسارت ... محمد شریفی در حکایات و روایات طنز ،بخشی از تاریخ شفاهی خوزستان که عموماً بکر و تازه هستند را به عنوان پیش نیاز و مقدمه بیان نموده ، بعد از آن یکی از معضلات سیاسی یا اجتماعی را بیان می نماید ، در مرحله ی بعد مقدمه و موضوع اصلی را هنرمندانه بهم پیوند می دهد و در آخر به نتیجه گیری می پردازد. مقدماتی که ایشان در حکایات طرح می کند مختص به یک قوم خاص نیست، چنانچه شلخته درو کردن بختیاری ها را با "حَلَّه" که در میان صیفی کاران قوم عرب مرسوم است ، طوری با نهایت شیوایی و هنرمندانه بهم پیوند جانانه می دهد که خواننده در اولین برداشت فکر می کند ، محمد شریفی از بیخ ، عرب است.محمدشریفی ، روایات و حکایاتش را ، به نقل از اسامی خاصی که امروزه کمتر شنیده می شوند بیان می کند نظیر، شیرخان ، ویس مراد ، کریمداد، خانقلی ، قوچ مراد، گرگعلی، نجف، بیت الله، گرگ الله، قربانعلی، ماهزاده، همین بس، ماه بس ، خدا بس، گل عنبر، ماه نسا، گل طلا و....
در یکی از طنزهایش آمده است ؛
"درختان گردوی قوچ مراد بعد از ده سال به ثمر نشستند"
" بی بی جان توانست برای کرمعلی و ناز خاتون ، گالش ، جومه و شولار بخره؟ چشمهای قربانعلی چی ؟ از حسادت کور شد؟!"
" روح قاسمعلی و ماهی گل شاد"
حکایت قوچ مراد را با نمایندگان انقلابی مجلس طوری با ریش و سبیل پیوند می دهد که آدم یک ساعت از خنده روده بُر میشه،البته پشت این خنده ، آدم چنان به گریه می افته که ...
کاش درختان گردو هم به من لبخند بزنند در این دیار .
دلم می خواهد بگویم:
کاش کا قلندر علاوه بر سر قوچ مراد، سر تمامی دغل بازان را با مکینه سرتراشی آلمانی از ته بتراشد
کاش هیجار همین بس ، دختر بس ، نخواسته ، ماه بس و گل بس ها هم به گوش خدا برسد.
کاش چراغ موشی قاسمعلی هرگز روشن نمیشد !
کاش در این بزنگاه بدبختی و فلاکت ، مرحوم کربلایی ممد باقر در قید حیات بود و بچه های قد و نیم قد را جمع می کرد و به آنها آب نبات میداد و بهشان می گفت : چون دلتان پاک است امروز عصر ، هار هار هارونکی کنید شاید دل خدا به رحم آمد.
کاش نجف و خیرالله و آن چند نفر هم با سوت بلبلی شان شور و نشاط سابق را در کوچه های غم زده ، زنده می کردند.
کاش شیر خان دوباره در
نی لبکش بدمد و نجف زنگوله را با شدت تمام بجنباند و بچه ها با همان دل های پاکشان فریاد بزنند.هار هار هارونکی خدا بزن بارونکی ...
نمی دانید چه کیفی داشت وقتی مردم آبادی در سرمای سرد پائیزی به نیت بارش باران کاسه های آب را روی سرمان خالی می کردند.بعدش می گفتیم، آبش را دادی ، خیرش را هم بده، بعدش یک پیاله آرد بهمان می دادند. آردها هم به کیسه ای که در دست شیرخان بود ریخته می شد ...
کاش خیرالله باز هم ، کنار آسیاب خرابه ی ملا احمد ، آتش روشن می کرد و نجف هم خمیر را روبراه ، تا فریدون از خمیر گرده و تپو درست کند و بعد از مغز پخت شدن توسط شیرخان تقسیم شود به عدالت بین منادیان هار هار هارونکی ...
و همه منتظر باران ، به وعده ی سه روز پس از دعای باران باشیم ...
یادم رفت بگویم ؛ حکایت نه حق دارید به ییلاق بروید و نه حق دارید در گرمسیر بمانید ! پس عجالتا" بفرمایید چه خاکی به سرمان بریزیم؟! این حکایت واقعا" خواندنی است که محمد شریفی خوب از پس آن برآمده ،
کاش می شد همینجا اطراق کرد تا شرح ماوقع را به استحضار خان برسانند و فرجی حاصل آید؟!نه نه مثل اینکه خبر رسید خان را آستاره زده است ...
مباشر خان گفت : به سرحد بروید.
با همه گیر شدن کرونا در ایران، محمد شریفی مرتب دست به قلم می شد. در یکی از حکایت ها آورده است.:
کاش مثل ۳۵سال پیش نشود و خاطره ی سالی که کرونا گرفتم تجربه ای دوباره نشود مرا ، همان سال که
مادرم با موی گرگ و اسپند ، لای مخمل سبز ، دعا را پیچانده بود و روی شانه و بازویم گره زد ، تا خوب شوم ، درست مثل درخت کناری که ، دختران دم بخت ، به آن دخیل می بندند ...
ملا دیگر نمی گوید دوغ و ماست و پنیر نخور،چون می داند که وسع ما دیگر به خرید این قبیل اقلام نمی رسد ...
در حکایتی دیگر می گوید:
کاش ،همه ی اینها مثل خواب ها و کابوس های نجف از سر گرسنگی و بدبختی نباشد ...
دوستدارم از سر کنجکاوی بپرسم،راستی قطار شهری عمو خانقلی به فاز آخر رسید؟ درختکاری حاج رضا مثل سد سکندر جلوی ریزگردها را گرفت ؟ عمو شیرزاد جلوی کرونا را گرفت ؟ چه شد نفت را فروختن و مردم را از فقر نجات دادن؟و مثل نجف بگویم نه
خواب ، خوابی طولانی بود به قد این سالهایی که از عمرم میگذرد اما آخرش برایم تازگی داشت ،ننه همان را میگویم برایت ؛
خواب دیدم آ میرزا محمد کاتب سلطنة ، استاد محتشم را در خواب دیده که بعد از ۳۲ سال تحمل مشقت و سختی ها به عشق معلمی به وی می گوید :
طنزنویسی را بی خیال شو ، حال که حال و روز معلمان این چنین است !باید به بچه های بالا متوسل شد.
روح استاد محتشم شاد باشه.
سایه ی آ میرزا محمد مقصرالسلطنه مستدام بادا. ای نامه ی من که میروی بسویش از جانب ما ببر درودش ...
اگه سعادت یافتی و آ میرزا محمد را دیدی سلام همه ی ما مرا به وی برسان و به ایشان عرض کن بالآخره طرح رتبه بندی معلمان توی گونی با ده عدد بلوک توسط وزیر خلاق و پرتلاش و مجلس انقلابی و سایرین به نتیجه رسید و همه ما مُردیم از خوشی....
یک مدت با خودم کلنجار میرم که به خالو نوروز بگم ؛
دیدی عامو غلامرضا که با الطاف میرزا اسحاق ، به فلان جا رفت و ما خدا رو شکر کردیم و فکر کردیم سایه ی نحسش ، از سر خوزستان کم می شود،راستیش همه ما کور خونده بودیم.
ساختمان متروپل آوار شد تا هشداری باشد که آثار ما تأخر و ماتقدم مدیران گل و بلبل آیا بازهم مشمول احوالاتمان خواهد شد ! البته که خواهد شد.
شیخ حسن رفت و فعلاً اوضاع در ید کنترل ابراهیم بت شکن است و همساده ی خودمان هم همکاره است.
"خون بس" یکی از حکایت های دیگر است که محمدشریفی خوب از پس آن برآمده است.
یاد بی بی دل افروز ، شیر زن زاگرس و جانکی ، بخیر که به تراژدی پاخونی پایان داد و خون بس جاودانه شد...
بیست و ششم تیر ماه یک هزار و چهارصد و یک
حکایت همچنان باقیست.