فلزِ شما خوب است، آقای کربلایی!
هوا ابری است. نمیدانم چرا امروز حوصله کتاب خواندن ندارم. صدای تلفن همراهم را که میشنوم، کتاب را به آرامی کنار میگذارم. پیامهایش را ناخودآگاه با صدایِ گرم و دوستانهی خودش میخوانم: میای بریم ...؟
در تعامل با او، حتی برای یک لحظه هم آن اختلاف سنیِ قریب به سه دههای را احساس نمیکنی. برای منی که از دردستانی به غایت محرومتر از خوزستان آمدهام، صفا و صمیمیتاش و البته اعتقادش به جوانان و نشست و برخاستِ همیشگیاش با این قشر، غنیمتی است نایافتنی!
در آن صبحِ سرد پاییزی به دیدار یکی از قدیمیهای شهر میرویم. او که باورهای سیاسیاش اصولگرایانه و بالتبع، با افقهای فکری ما فرسنگها فاصله دارد. دکتر بر این باور است که هیچگاه نباید ارزشهای والای انسانی را فدایِ خط و ربط سیاسیمان کنیم. حاج آقا به گرمی از دکتر و من استقبال میکند. صمیمانه و بیریا در آغوشمان میکشَد. گویی مدتهاست که با دکتر آشناست. حیرت میکنم!
چند ماهی از آخرین دیدارشان گذشته است. از هر دری (جز سیاست) سخن به میان میآید و من واقعاً از این فضای صمیمی و بیآلایش لذت میبرم. حاج آقا از نام و نشانم میپرسد. میگویم: «شاگرد آقای کربلایی هستم». جملهام هنوز تمام نشده که دکتر فروتنانه میگوید: «خیر حاج آقا! ایشان برادرم هستند.»
از خلال صحبتها دستگیرم میشود که سابقهی آشنایی دکتر و حاج آقا به بیش از ۴۰ سال قبل باز میگردد. و درست بر اساس همین آشنایی دیرین است که حاج آقا رو به من میگوید: «در تمامی این سالها، الحق و الانصاف آقای کربلایی را عاری از هرگونه لغزش مالی و اخلاقی یافتهام. فلزِ ایشان خوب است الحمدلله.»
میبینید آقای دکتر؟ میبینید مردمانِ این دیار چگونه به پاکی و شرافت شما گواهی میدهند؟ این روزها که لحظهها را به امید دیدار دوبارهتان سپری میکنم، طنین کلام صادقِ حاج آقا بارها و بارها در ضمیرم میپیچید و از زمزمهی آن، ناخودآگاه احساس غرور میکنم: «فلزِ شما خوب است، آقای کربلایی!»
آذر ماه ۹۸
رشت
شاگردِ دیروز، امروز و فردایِ شما
رضا بهرامی